eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
Reza Narimani - Be Khoone Bargardim (128).mp3
26.92M
•| •| به خونه برگردیم... ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•|{💡} مصرف آب... ❣️اینجا صحبت در میان است. @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خدایی ناکرده اگه بلایی سرمون بیاد مثلا لحظه تصادفمون باشه، تو اون لحظه چه کسی رو صدا میزنیم؟ ❤️اونی رو که خیلی بهش علاقه داریم؟❤️ ⚽️ مثلا یه هوادار فوتبال تو این لحظه میگه: یا رونالدینیو؟!...😳 🔸حرفای جالبی زده🔸 🎤به کلام: کربلایی عبدالحسین شفیع پور ❣️اینجا صحبت در میان است. @p_bache_mazhabiya
•|{💡} مصرف آب... ❣️اینجا صحبت در میان است. @p_bache_mazhabiya
هدایت شده از بهشت گراف🍃
پلاکت را از گردنت درآورد گفتم: از کجا تو را بشناسند..؟! گفتی: آنکه باید بشناسد، میشناسد... ❦••⒥⒪⒤⒩••❦ 🐣 مـقدادگرافیـڪ @meghdad_graphic
قبل از خواب زمزمه کنیم... وَ ارْحَم شِدَّةَ ضُرّي، وَ فُكَّني مِن شَدِّ وَثاقي، و به بدحالي‏م رحم كن و رهايم ساز از بند محكم گناه ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ❣️ *📚راز یک معامله‌ی شیرین* تو جبهه قسمتِ تعمیرگاه کار می‌کردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح‌زود تاظهر کار می‌کردیم ظهر هم می‌رفتیم استراحت. یه ‌روز ظهر تو هوای‌گرم یه بسیجی جوانی اُومد گفت اخوی خدا خیرت‌بده ما عملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.😊 گفتم مردحسابی الآن ظهره خسته‌ام برو فردا‌ صبح بیا🤨 با آرامش گفت اخوی ما عملیات داریم از عملیات می‌مونیم.😊 منم صدامو تند کردم گفتم برادر من ازصبح دارم کار می‌کنم خسته‌ام نمی‌تونم خودم یه‌ماهه لباس نَشُسته دارم هنوز وقت نکرده‌ام بشورم.😒 گفت بیا یه‌کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.😌 منم برا رو کَم‌کُنی رفتم هرچی لباس‌بود مال بچه‌هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیا بشور ایشون هم آرام بادقت لباسارو می‌شست منم برا این‌که لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اُومد. گفت اخوی ماشینِ ما درست شد؟😊 ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج می‌شد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد و روبوسی کردن و هم‌دیگه رو بغل کردن. اومدم داخل‌ِسنگر به بچه‌ها گفتم این آقا ازفامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل، سفره رو انداختیم داشتیم غذا می‌خوردیم حاجی فهمید که داریم یه‌چیزی رو پنهان می‌کنیم پرسیدچی شده؟🤔 گفتم حاجی اونی که الآن اومده فامیلتون بودن؟ حاجی‌گفت چطور نشناختین؟ ایشون مهدی‌ باکری فرمانده‌ی لشکر بودن🙂🤔🙈 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•|{😍} •|{😍} ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
اینم یه جفت تصویر زمینه هم دخترونه هم پسرونه...!
•|{💡} مصرف آب... ❣️اینجا صحبت در میان است. @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 ‌ دعای نشینان بلا بگرداند 🌂🌸 چرا به گوشه به‌ ما‌نمی نگری...؟ 👤🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 خنده‌اٺ را دوسٺ مےدارم، گرچہ باشد تلخِ‌ تلخ 🌂🌸 قہوه‌ ۍ شیریݩ ندارد مشترے در کافہ ها... [☕️😏] ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 یڪ نفڔ در زندگے از مݩ کمی "لبخند" خواسٺ... 🌂🌸 آه... او عکاس بود و پوݪِ حرفش را گرفت!.. [📸😄] ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
اۍ ارباب دلـم جنون مرا تماشا میڪنۍ؟ میشود از عاشقانـت بیشتر در عشقـت رسـوا شوم؟ :) 🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم ربِّ الشهدا من و راحیل و امیر و هادی با ماشین ایمان رفتیم توی راه،من کنار راحیل نشسته بودم نگاهم به بیرون بود یه کم پنجره رو دادم پایین که هوای تازه بره تو ریه هامون یه دفعه افتادیم تو یه دست انداز ناجور دل و رودمون پیچید بهم! ایمان:شرمنده بخدا ببخشید همیشه این یه تیکه رو به سختی رد میکنم شرمنده امیر: فدا سرت داداش یه رانندگی ام بلند نیست!نزدیک بود هممونو به کشتن بده😒 انگار نه انگار ما تو ماشینیم رعایت کنه یه لحظه چشمم افتاد توی آینه دیدم نگاهش به منه! سریع نگاهمو گرفتم ازش ... ما زودتر از بقیه راه افتاده بودیم برای همین زودتر رسیدیم امیر گفت تا بریم یه چرخی بزنیم بقیه میرسن رفتیم یه جا نشستیم بعد از یه رب بقیه رسیدن راحیل و امیر رفتن قدم بزنن منه بیچاره تک و تنها نشسته بودم پیش مامان اینا با آیه نقاشی میکردم فسقلی موهای خرمایی رنگ فرفری داره که آدم ضعف میکنه براش نشسته بود برام نقاشی میکشید منم رنگ میکردم یه دفعه راحیل پیام داد که بیا پیش ما تنها نشین چه عجب یادی از من کردن!😒 نمیتونستم تنها برم پیششون بلد نبودم اونجارو! آخه نابغه تو میدونی من نمیتونم تنهایی بیام میگی بیا!! میکشمت راحیل😭 پیام دادم: نمیتونم تنهایی،شما بیاین بسه دیگه داداشمو تموم کردی😒😂 _شوهرمه بتووو ربطی نداره😏😂ایشالا قسمت خودت بشه میفهمی😍 +حالا حالاها قسمت من نمیشه شما فیض ببر از وجود برادر من فعلا😊زودم بیاین حوصلم سر رفت مامان با نگاهش بهم فهموند که سرت خیلی تو گوشیه🙊 گفتم : +راحیل پیام داد بیا پیشمون گفتم تاریکه و بلد نیستم اینجاهارو گفت پس ما میایم الان یه دفعه مریم خانم گفت: _خب با ایمان میرفتی عزیزم +نه دیگه گفتم نمیام،ممنون ایمان که متوجه حرفامون شده بود نگاهش افتاد بمن متوجه شدمو سرمو انداختم پایین.. 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا دیشب خیلی خوش گذشت،امروز به پیشنهاد امیر قرار شد که همه بریم طرقبه البته همه یعنی من و راحیل و امیر و هادی و ایمان.تا حالا نرفته بودم ولی از دوستام شنیده بودم که جای دنج و قشنگیه 🤩 ... راحیل و امیر مثل دوتا مرغ عشق عاشق دست همو گرفته بودن راه میرفتن منم داشتم از طبیعت لذت میبردم 🥰 کوچه پس کوچه های اینجا پر از حس خوب و انرژی مثبتِ تک درخت پیری که از کنارش یه جوی آب رد میشد نظرمو جلب کرد رفتم رو به روش وایسادم که یه عکس هنری با گوشیم ازش بگیرم یهو آقای شوماخر اومد کنارم وایساد : _جای قشنگیه... چیزی نگفتم و راه افتادم دنبالم آروم راه افتاد: _این کوچه پس کوچه ها حال آدمو خوب میکنه.. باز چیزی نگفتم و قدمامو تندتر کردم که به بچه ها برسم یهو صدام کرد: _نظر شما چیه زینب خانم؟ پریدم وسط حرفش اخم غلیظی کردم تا اومدم جوابشو بدم هادی به جمعمون اضافه شد سریع سرمو انداختم پایین و تندی رفتم صداشونو آروم میشنیدم که هادی گفت: _چیشده ایمانم داشت تعریف میکرد براش... خوب شد هادی اومد وگرنه عصبانی میشدمو یه چیزی بهش می گفتم...دلم نمیخواد با نامحرم هم کلام بشم هی سعی داره با من سر صحبتو باز کنه.. 😒همینجور که اخمام تو هم بود رسیدم پیش بچه ها رفتم کنار راحیل و امیر با فاصله راه رفتم یهو هادی و ایمان هم به جمعمون اضافه شدن،ایمان اخماش تو هم بود و حرفی نمیزد به پیشنهاد امیر قرار شد بریم یه جا بشینیم و یه چیزی بخوریم رفتیم یه رستوران دنج،نزدیکای ناهار بود 🍽 ایمان اخماشو کرده بود توهم و خودشو گرفته بود،شاید توقع داشت من جوابشو میدادم و باهاش هم کلام میشدم هادی هم تو خودش بود...اونو دیگه نمیدونم برای چی! راحیل ریز میخندید و اذیتم میکرد: +بگو یه پارچ آب انبه هم بیارن بشوره ببره خندمو جمع کردم امیر سفارشامونو گرفت و رفت یه دفعه راحیل گفت: +نمیدونم هادی چشه این دوروزه همش تو خودشه .. _خب پیام بده بهش ببین چشه +نه..بعدا باهاش حرف میزنم فعلا گشنمه ذهنم باز نیس ... 😋بعد از خوردن یه غذای خوشمزه ایمان نذاشت امیر و هادی حساب کنن به اصرار خودش حساب کرد بعد از ناهار یه نمازخونه پیدا کردیم و رفتیم برای نماز آشوب بودم نمیدونم چرا،حال خوبی نداشتم دلم میخواست برم حرم..سرمو گذاشتم رو سجده..نیاز داشتم با خدا حرف بزنم📿 خدا جون،خودت میدونی نمیخوام به گناه بیوفتم نمیخوام تو ازم دلگیر بشی،خدایا من به اون خیری که برام میفرستی خیلی نیاز دارم..خیلی بعد از نماز اومدیم بیرون،هادی نشسته بود روی تخت سنگ و سرش بین دوتا دستش بود ،راحیل با نگرانی رفت سمتش منم رفتم کنار امیر وایسادم امیر با نگاهش بهم گفت که چیشده ⁉️ شونه هامو انداختم بالا که یعنی نمیدونم ایمان از نماز خونه اومد بیرون وگفت: _بریم داداش؟ امیر سرشو به نشونه ی تأیید تکون داد،که یعنی بریم توی راه راحیل هم تو خودش بود..همش میخواستم بپرسم چیشده گفتم شاید خصوصی باشه بین اون و هادی حالا خودش بخواد بهم میگه... ... یک ساعت و نیم بعد رسیدیم خونه همه از ماشین پیاده شدن هادی گفت میره یه کم قدم بزنه بعد برمیگرده خودش ... ... وقتی رسیدیم تصمیم گرفتم با راحیل صحبت کنم ببینم چشه که انقد رفت تو خودش یهو +زنداداش قشنگم؟ _جان +چه یهو رفتی تو خودت...چیشد یهو؟ _حالا بعدا برات میگم،الان نه +خب چرا الان نه؟ _دلیلشم بعدا میگم😊 دیگه پیگیر نشدم..ساعت حول و حوش ۱۱ بود که هادی برگشت⌛️ سلام بلندی کرد و رفت کنار بابا نشست چشماش قرمز بود🥺 هرکسی یه جوری اینجا حالش خرابه...هعییی خدا شکرت حال هممونو خوب کن😢 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا فردا قرار برگردیم تهران انقدر این یه هفته زود گذشت دلم نمیخواست تموم شه😔 قرار ناهار بریم بیرون ساعت حدود ۸صبح بود که راه افتادیم یه پارک جنگلی باصفا رسیدیم جاتون خالی داشتیم بلال درست میکردیم این آیه خانم موفرفری ما انقد چمن کنده بود که ستاشو کثیف کرده بود😍 مریم خانم میخواست بره صورتشو بشوره که با اصرار خودم ازش خواستم من ببرمش😍 اگه بدونین چقد شیرینه و چه زبونی داره🤣 رفتیم دم یه سرویس بهداشتی همون نزدیکا آروم بغلش کردم و گفتم: +بیا خاله دستاتو بگیر زیر آب _خاله دستمو بشورم دیگه بلال بهم نمیدن؟ +ای جونم چرا نمیدن خاله،دستاتو بشور شما باهم میریم بلال میخوریم😍 ببین به سبزه ها دست زدی دستت کثیف شده الان دستتو میشوریم تمیز میشه میریم بلال خوشجمزه میخوریم صدای خنده ی بچگونش بلند شد🤣 _پس توأم دستاتو بشور که بلال خوجمزه بخوریم +چشم منم میشورم🤣 لبخند بامزه ای بهم زد که قند تو دلم آب شد😍 ایمان امروز باهامون نیومد،نمیدونم چرا و برا چی..نمیخوامم بدونم دست آیه رو گرفتم و رفتیم پیش بقیه ... داشتیم وسایل ناهار رو آماده میکردیم که ایمان رسید! بدون اینکه نگاهش کنم خودمو با آیه مشغول کردم ... بعد از ناهار آیه خیلی بهونه میگرفت راحیل و امیر میخواستن برن قدم بزنن منم دست آیه رو گرفتم همراهشون رفتم که یه کم بگرده بچه بازی کنه😍 همین که یه کم دور شدیم ایمان با سرعت اومد کنار آیه و دستشو گرفت! آیه با اومدن ایمان ذوق کرده بود راحیل و امیر جلوی ما با فاصله راه میرفتن منم دست آیه رو گرفته بودم و پشت سرشون راه میرفتم ایمان حرفی نمیزد سکوت کرده بود هروقت بمن نگاه میکرد اخماشو میکرد تو هم دلم نمیخواست کنارش راه برم قدمامو تندتر کردم که به بچه ها برسم صداشو صاف کرد که یه چیزی بگه که یهو آیه گفت: _داداش من بستنی میخوام😢 ایمان: چشم عزیزم بذار یه بستنی فروشی پیدا کنم میخرم برات نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم یهو گفت: _از من ناراحتین؟ بدون اینکه نگاهش کنم خیلی بی تفاوت گفتم: +نه چیزی نگفت و به روبه روش خیره شد قدمامو تندتر کردم و رسیدم کنار راحیل با رسیدن من کنار راحیل هادی اومد کنار ایمان حالم خوب نبود،دلم آشوب بود نمیدونم برای چی..راحیل نگاه سنگینی بهم کرد و گفت: _نیستیاااا زینب خانم😏فک نکنی حواسم بت نیس حالا بریم تهران دارم برات حق داشت ذهنم درگیر بود،جوابی نداشتم برای حرفش و فقط به راهم ادامه دادم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
هدایت شده از بهشت گراف🍃
❦••⒥⒪⒤⒩••❦ 🐣 مـقدادگرافیـڪ @meghdad_graphic
حاج قاسم گفته بود خدایا ثروت چشمانم گوهر اشک بر حسین فاطمه است... وای به حال من که چشمان پر از گناهم اشک ندارد! ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
من ماسک می‌زنم که بگویم حسین من نوکر بهانه دست رقیبان نمی‌دهد! 🖤 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 ‌ وقف کن بر ناکسان 🌂🌸 این عالم را 👤🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya