#عاشقانہ_دو_مدافع❤
#قسمت_یازدهم
_دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو...
حدودا یہ سال پیش اوݧ موقع همراه دوستتوݧ خانم شایستہ بودید(مریم و میگفت)
همینطور کہ میبینید کمتر دخترے پیدا میشہ ک مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتے صمیمے تریـݧ دوستتوݧ هم چادرے نیست البتہ سوتفاهم نشہ مـݧ خداے نکرده نمیخـوام ایشـونو ببرم زیر سوال
_خلاصہ ک اولیـݧ مسئلہ اے ک توجہ مـݧ رو نسبت ب شما جلب کرد ایـݧ بود
اما اوݧ زماݧ فقط شما رو بخاطر انتخابتوݧ تحسیـݧ میکردم
بعد از یہ مدت متوجہ شدن یہ سرے از کلاساموݧ مشترکہ
_با گذشت زماݧ توجہ مـ نسبت ب شما بیشتر جلب میشد سعے میکردم خودمو کنترل کنم و براے همیـݧ هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم
_اما هرکارے میکردم نمیشد با دیدݧرفتاراتوݧ وحیایے ک موقع صحبت کردݧ با استاد ها داشتید و یا سکوتتوݧ در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن
_نمیتونستم نسبت بهتوݧ بی اهمیت باشم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت ب حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود
ب یاد سہ سال پیش افتادم مـݧ وروزهاے ۱۷-۱۸سالگیم و اتفاقے ک باعث شده بود مـݧ اینے ک الاݧ هستم بشم
اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد
_اما سجادے اینارو نمیدونست برگشتم ب سہ سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد
یہ دختر دبیرستانے پرشر و شوروساده و در عیـݧ حال شاگرد اول مدرسہ
_واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم
در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیروݧ
از همـــوݧ اول خوانواده ے مذهبے داشتیم اما مـݧ خلاف اونا بودم
_اوݧ زماݧ چادرے نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از هموݧ اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیروݧ بچه ها کاغذو مداد میوردݧ تا مـݧ چهرشونو بکشم
_یہ روز ک با بچہ ها رفتہ بودیم بیروݧ
مینا(یکے از بچه ها مدرسہ )اومد
همراهش یہ پسر جوون بود
همہ ما جا خوردیم اومد سمت مـݧ و گفت سلام اسماء جاݧ
بعد اشاره کرد ب اوݧ پسر جووݧ و گفت ایشوݧ برادرم هستن رامیـݧ
رامیـݧ اومد سمت مـݧ دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم
با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب
مینا دست رامیـݧ و عقب کشید و در گوشش چیزے گفت
ک باعث شد رامیـݧ ازم معذرت خواهی کنہ
گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها
مینا اومد کنارمو گفت اسماء جوݧ میشہ چهره ی برادر مـن و هم بکشے؟
_خیلے مشتاقہ
لبخندے زدم و گفتم
ن عزیرم اولا ک مـݧ الاݧ خستم دوما مـݧ تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید
رامیـݧ ک پشت سرما داشت میومد وسط حرفم پریدو گفت ایرادے نداره یه زماݧ دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے مـݧ باعث افتخارمہ ک اولیـن پسرے باشم ک شما چهرشو میکشید
_دست مینارو گرفت و گفت پس فعلا و ازم دور شدن اون شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے ک افتاده بود....
_اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت
آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیروݧ
مشغول حرف زدݧ بودیم ک دوباره مینا ورامیـݧ اومد.....
رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود...
🖊خانم علی آبادی
⭕️کپی حرام
♡اینجا صحبت #عشق در میان است.
﹍..😇پاتوق بچه مذهبیا😇..﹍
@p_bache_mazhabiya
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_یازدهم
انقلاب به یک انحطاط تاریخی طولانی پایان داد و کشور که در دوران پهلوی و قاجار بشدّت تحقیر شده و بشدّت عقب مانده بود، در مسیر پیشرفت سریع قرار گرفت؛ در گام نخست، رژیم ننگین سلطنت استبدادی را به حکومت مردمی و مردمسالاری تبدیل کرد و عنصر ارادهی ملّی را که جانمایهی پیشرفت همهجانبه و حقیقی است در کانون مدیریّت کشور وارد کرد؛ آنگاه جوانان را میداندار اصلی حوادث و وارد عرصهی مدیریّت کرد؛ روحیه و باور «ما میتوانیم» را به همگان منتقل کرد؛ به برکت تحریم دشمنان، اتّکاء به توانایی داخلی را به همه آموخت و این منشأ برکات بزرگ شد:
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_یازدهم
_خیلی ممنون آقا امیر،زحمت دادم بهتون یاعلی
+بسلامت خانم محمدی،زحمتی نبود،خدانگهدارتون
منم چشمکی نثارش کردم و خداحافظی کردیم
همینطوری که راحیل میرفت اونور خیابون آقا هادی در حیاط رو باز کرد معلوم بود که راحیل داره میگه که ما رسوندیمش
هادی اومد سمت ماشین امیر با دیدن هادی از ماشین پیاده شد و رفت سمتش
همدیگرو بغل کردند
امیر: به به آقا هادیِ کم معرفت☺️یه سراغ نگیریا داداش!
هادی زیر چشمی بمن نگاه کرد و سلام آرومی زیر لب گفت منم سلام آرومی کردم و سرمو انداختم پایین
رو به امیر کرد و گفت:
_حق داری داداش من شرمندتم،دیروز که تو رفتی من رسیدم تازه بچه ها گفتن همین الان امیر رفت تا ۲_۳نصف شب کارمون طول کشید،بازم شرمندتم داداش
امیر: فداسرت هادی جان،دشمنت شرمنده داداش،حالا خوب پیش رفت؟
هادی:آره الحمدالله…نصف اون محله رو رسیدگی کردیم،حالا صحبت میکنیم امشب
امیر: پس برا نماز میبینمت
هادی: باشه داداش،برید بسلامت
خداحافظی کردیم و راه افتادیم
...
رسیدیم خونه به شدت ضعف کرده بودم چشمام سیاهی میرفت سریع دوییدم سمت آشپزخونه بلند داد زدم:
+ماماااااااااانننن؟؟؟
مامان ترسید،برگشت با اخم نگاهم کرد و گفت:
_تو یه بار دیگه اینجوری بگو مامان😡
امیر پرید تو آشپزخونه و گفت:
_فلفل بریز تو غذاش🤣
چشم غره ای رفتم بهشو گفتم:
+هااااااححح😒
مامان که کلافه شده بود از دستمون گفت:
_برید دستاتونو بشورید بیاید ناهار دیوونم کردید😰
+ناهار چیه سادات جون😍
_فسنجون
امیر:آخ جون😂
سه تایی زدیم زیر خنده
...
شب بود و سکوت
بوی نم بارون اتاقمو پر کرده بود
رفتم پنجره رو باز کنم که هوای تازه بیاد تو اتاق یه دفعه دیدم امیر و هادی پایینن،داشتن میرفتن مسجد فکرکنم
همینجوری که داشتم پنجره رو میبستم یهو در اتاقم باز شد..
با دیدن بابا لبخند گرمی زدم و گفتم:
+بفرما تو حاج ابراهیم دم در بده😍
_یالله!با اجازه زینب خانوم..
اومد تو اتاقم و روی تخت نشست
نفس عمیقی کشید و گفت:
_به به چه بوی بارونی میاد!
رفتم کنارش نشستم بهم نگاه کرد و گفت:_بهتری بابا؟
مظلومانه نگاهش کردمو گفتم:
+خوبم بابا جون،فقط یکم بهم ریخته ام این روزا..نمیدونم چمه😔
سرمو گذاشتم رو شونه ی بابا
موهامو نوازش کرد و گفت:
_اینکه میگی نمیدونی،یعنی میدونی ولی نمیخوای باورش کنی!زینب جان..درمونِ این آشفتگی خودشناسیه بابا،پیدا کن خودتو،از خدا بخواه کمکت کنه راه درستو پیدا کنی بابا جان..
همینجوری که سرم روی شونه ی بابا بود
آروم گفتم:
+بابا،اون روز که رفته بودیم گلزار با راحیل،من یه آقایی رو دیدم که راحیل ندید یعنی هیچکس اونجا نبود ولی من دیدم که...
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_یعنی چی دخترم؟!
+بابا اونروز من...اونجا یه آقایی بود که..من...
نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه و خودمو انداختم تو بغل بابا
بابا آروم در گوشم گفت:
_بسپار به خدا...با توکل به خودش خودتو پیدا کن بابا! الانم پاشو نمازتو بخون که منتظرته☺️
بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
ᴘ ʙᴀᴄʜᴇ ᴍᴀᴢʜᴀʙɪʏᴀ
•
•
•| #عشق{❣️}
•| #قسمت_یازدهم{1️⃣1️⃣}
مهارت تفکر انتقادی
انسانهایی که تفکر انتقادی دارند،قادرند معایب و محاسن یک موقعیت را ببینند به عبارت دیگر،فقط به واسطه دیدن چند حسن ظاهری،وارد موقعیت دشوار نمیشوند.
پس به راحتی گرفتار عشق های دروغین نمیشوند.
#تمام
امیدوارم این یازده قسمت را به خوبی مطالعه کرده و از این مطالب،نکات مثبتی دریافت کرده باشید...
•
•
❴پٰاٺوقِـ بَچِهـ مَذهَبيٰا❵
[°🍁°] @p_bache_mazhabiya