eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بهشت گراف🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا به حال زائرای کربلات... ❦••⒥⒪⒤⒩••❦ 🐣 مـقدادگرافیـڪ @meghdad_graphic
♥️ ﴿ازتمام ؏ـشقماݩ فاصلہ اش سہم من اسٺـ ایݩ همان سخت تریݩ قسمت ؏ـاشق شدن اسٺـ﴾ •✿•صلےالله علیڪ یااباعبدالله ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم اون حسرتیِ حرم ندیده...(: 💔 🖤 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
14.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماهم گم شدیم(: مارو پیدامون کن💔😢 😔 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا وقتی رسیدیم بیمارستان دل تو دلم نبود دست سرد راحیل توی دستم بود و دلم آشوب با دیدنِ چهره ی زرد امیر دست و پام شروع کرد به لرزیدن،لرزش دست راحیل هم حس کردم رفتیم کنار تخت... مامان و مامان نرگس و بابا و حاج رضا رفتن جلو،راحیل نمیومد انگار که پاش نمیکشید..دستشو آروم کشیدم و گفتم: +بیا... رفتیم جلو امیر با چشمای بیحالش نگاهی به من و راحیل انداخت..خیره شد به راحیل آروم ماسک اکسیژن رو برداشت و گفت: _خوبی خانمم؟ راحیل با صدایی که پر از بغض بود گفت: +الحمدالله...تو خوبی امیرم؟ _خوبم شکر،عشق بابا چطوره؟ راحیل خنده ی تلخی کشید و گفت: +خوبه...بهونه باباشو خیلی میگیره _اون؟ یا مامانش؟ راحیل سرشو انداخت پایین تا اومدم از حال هادی بپرسم یه دفعه بابا پرسید: _چیشد امیر جان؟ چطور مجروح شدی بابا؟ +یه جوری که دیگه فکر نکنم امیر سابق بشم براتون... حاج رضا: چرا بابا جان؟ چیشده؟ امیر آه عمیقی کشید و گفت: _بابا،بیزحمت پتومو کنار بزن.. وقتی پتو کنار رفت راحیل دستشو گرفت جلوی دهنشو از اتاق دویید بیرون..من خیره شده بودم به پای قطع شده ی امیر...صدای گریه ی مامان و مامان نرگس بلند شد سر جام خشکم زده بود،با صدای بابا بخودم اومدم: _زینب بابا،برو ببین راحیل چش شد؟ نگاهی به صورت نگران امیر انداختم و از اتاق رفتم بیرون.. ... موقع خداحافظی امیر راحیل رو صدا زد: _راحیل؟ +جانم؟ _صبر کن کارت دارم... همه رفتیم بیرون،من کنار در منتظر راحیل وایسادم..صداشون میومد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ _دیگه مث سابق دوسم نداری؟ +این چه حرفیه امیر...مگه میشه دوست نداشته باشم😔 _آخه...دیگه با این وضع باید یه عمر با سختی کار کنم و زندگی با من برات سخت تر میشه... +من سختیشو بجون میخرم کنار تو بودن ارزشمند تر از این حرفاس عشقم..تازه نی نی مونم به باباییش افتخار میکنه.. صدای خنده ی امیر رو که شنیدم فهمیدم دلش آروم گرفته.. +اگه دیدی یهو رفتم بیرون بخاطر این وضعیتیه که دارم نفهمیدم چیشد ببخش منو _فدای سرت خانمم... دیگه فهمیدم صحبتاشون تموم شده رفتم تو اتاق رفتم کنارتخت،به امیر خیره شدم: _خواهر خوشگلم چطوره؟ +خوبم،فقط بگو هادی خوبه؟؟؟ یهو گفت: _راستی خبر داری من و راحیل اسم نی نی رو انتخاب کردیم؟ فهمیدم داره بحثو میپیچونه،سعی کردم اینبار سؤالمو محکمتر بپرسم: +امیر،هادی خوبه؟؟؟؟؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _آخرین باری که دیدمش سه روز پیش بود..ندیدمش دیگه +یعنی چی ندیدیش؟مگه پیش هم نبودین؟ _چرا اما باید میرفت.. +کجا؟؟؟ _نمیدونم..خبری ندارم ازش زینب..ان شاءالله خودش زنگ میزنه خدایا...یعنی هادی من کجاست؟؟؟ حالم خوب نیست تو دلم آشوبه ... وقتی رسیدیم خونه رفتم سراغ موبایلم برای هادی کلی وویس و ویدیو فرستادم آنلاینیش سه روز پیش ساعت ۴ صبح بوده... سه روزه هادی آنلاین نشده،دلم شور میزنه نکنه اتفاقی افتاده،شماره ی امیر رو گرفتم: _جانم آبجی؟ +سلام داداش _سلام عشق داداش،خوبی؟ +نه...امیر هادی کجاست؟ چرا سه روزه آنلاین نشده؟؟؟ _زینب...هادی سرش شلوغه،حتما بهت زنگ میزنه مطمئن باش +آخه الان نزدیکه یکماهه که رفته ولی نه پیام داده نه زنگ زده من نگرانم آنلاین میشه زنگ نمیزنه پیامم نمیده... _صبور باش خواهر من،حتما باهات تماس میگیره نگران نباش توکل کن حرفای امیر یه کم آرومم کرد،خب از هم خبر دارن دیگه،شاید میدونه الان هادی تو چه وضعیه و چرا یاد من نمیکنه من هادی رو سپردم به خدا،خدا و حضرت زینب(س) میدونن چجوری از هادی من مراقبت کنن 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا امروز امیر مرخص شد اومد خونه..دیگه پیش راحیل موندگاره راحیل خوشحاله اما امیر گرفته اس میگه کاش اینجوری برنمیگشتم کاش میرفتم پیش بچه هایی که پر کشیدن راحیل ولی خداروشکر میکنه که بچه اش سایه ی پدر بالاسرشه... من،تنها،کنار پنجره نشستم و خیره شدم به ماهِ تو آسمون یعنی هادی کجاست..امروز یکماه و یه هفته اس که خبری ازش نیست،مث دیوونه ها شدم با خودم مدام حرف میزنم همش منتظرم با خودم میگم الان زنگ میزنه الان پیام میده الان زنگ درو میزنه و میاد تو حیاط الان در اتاقمو باز میکنه و میپرم تو بغلش... دلم تنگ شده برا چشماش،عکسامونو نگاه میکنم و زوم میکنم رو چشمای عسلیش.. فیلمای دونفرمونو که میبینم صداشو که میشنوم دلتنگیم بیشتر میشه یاد شوخیاش میوفتم با گریه میخندم اشکام سرازیر میشه ولی میخندم و تو دلم میگم دیوونه... گوشیمو برداشتم و رفتم تو صفحه چتمون و شروع کردم به نوشتن... هنوز آنلاین نشدی مرد من..نمیدونم الان کجایی و چیکار میکنی فقط اینو میدونم که جات امنه..کنار بی بی غمی نداری مطمئنم...فقط یه کمم به فکر دل من باش،زینبت داره دیوونه میشه از دلتنگی همش منتظرم،راستی امیر برگشته..میدونی؟؟ دیگه پیش راحیل میمونه :) نمیدونم بگم خوشبحال راحیل یا نه...امشب پنج شنبه اس و میخوام سوره ی یاسین بخونم برای سیدمصطفی،طبق قرار همیشگیم باهاش امشبم دارم یادش میکنم... خیلی دلم گرفته هادی،پر بغضم،هرچقدرم گریه میکنم ولی آروم نمیشم...میشه یه خبری از خودت بدی؟ میشه یه سلام کنی بهم لااقل که بفهمم حالت خوبه،هادی من منتظرتم...دوست دارم عشق همیشگیه من...❤️ ... قرآنمو که خوندم چشمام سنگینی میکرد،صدای خنده ی امیر و راحیل از بالا میومد... خدایا شکرت که داداشم برگشت،شکرت که راحیل تو این وضع تنها نیست و عشقش کنارشه... آروم آروم چشمام سنگین شد.. ... _زینب خانم؟ پاشو...من اومدم چشمامو مالیدم،تصویر تاری میدیدم،یه کم چشمامو باز و بسته کردم هادی بود😍 از جام بلند شدم نشستم روی تخت..پریدم تو بغلش😍 دستامو دور گردنش حلقه کردم بوی عطر گلابش دیوونم کرد نگاش کردم و گفتم: +دلم برات یه ذره شده بود معلوم هست کجایی یکماهه؟؟؟ _ببخش خانم...خیلی سرمون شلوغ بود،الحمدالله دیگه تموم شد +قربون چشمات برم که انقدر خسته اس،بذار برم به مامان اینا بگم اومدی _صبر کن،مهمون داریم... +مهمون؟؟؟کی؟؟ یه دفعه در باز شد و سیدمصطفی وارد اتاقم شد تعجب کردم😰😳 +هادی؟سید که شهید شده...اینجا چیکار میکنه؟؟؟ هادی لبخند زد و فقط نگام کرد... از جام بلند شدم رفتم کنار سیدمصطفی بخودم اومدم ترسیدم گفتم من که چادر سرم نیست هادی سیدو آورده تو اتاق نگاه کردم دیدم روسری مشکی و چادر مشکیم سرمه😰 +هادی؟ تو چادرمو سر کردی؟ هادی اومد کنار سید وایساد... _آره خانم..شما مدافع چادری یادت که نرفته اینو؟ مدافع امانت مادرمون حضرت زهرایی(س) سید لبخند آرومی زد و گفت: _دخترم...صبور باش نگاهی به هادی انداختم: +هادی...مگه سید شهید نشده پس چرا اینجاس؟ خب بذار برم بابا رو صدا کنم بیاد ببینه رفیقشو هادی چیزی نمی گفت و فقط نگام میکرد +هادی؟؟؟چرا هیچی نمیگی؟؟؟هاااادی؟؟؟ با چشمای عسلیش خیره شده بود بهم و حرفی نمیزد... +هااااااااااااادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... چشمامو باز کردم دیدم مامان و راحیل بالا سرم وایسادن راحیل کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود بهت زده،خیره بودم به روبه رو مامان نگران تر از همیشه: _خواب دیدی مادر،چیزی نیست... راحیل: خواب هادی رو دیدی؟ _چی دیدی دخترم...بگو نمیتونستم حرف بزنم...بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدم از اتاق رفتم بیرون...هوای اتاق بران سنگین بود رفتم کنار حوض توی حیاط نشستم... دستمو بردم توی آب..تصویرِ ماه افتاده بود توی حوض یاد خوابی که دیدم افتادم..خواب بود؟؟؟ چرا انقدر همه چی واقعی بود... چرا هادی با سید اومده بود دیدنم حتما چون با سید امشب دردودل کردم اومده بود از احوالم جویا بشه بهم گفت صبور باش...حرفی که همیشه هادی بهم میزد حالم خوب نیست..خسته ام،دلم میخواد همین الان هادی در رو باز کنه و بیاد تو حیاط برم پیشش خیره شم تو چشماش بگم هادی خوابتو دیدم... تا صبح همینجا بشینیم و حرف بزنیم خیلی حرف دارم باهات هادی...میشه بازم بیای پیشم؟ اما اینبار واقعی... متوجه اومدن راحیل شدم اومد کنارم نشست،دستمو گرفت..نگاهش کردم،چشماش آرومتر از همیشه بود،اومدن امیر چقدر تو روحیه‌اش تأثیر گذاشته..خداروشکر نگاهش کردم،نگاهم کرد: _میگی بمن خوابتو؟ ترسیدم بگم...آخه وضعیت راحیل جوریه که هیجان براش خوب نیست آروم گفتم: +نه... دیگه اصرار نکرد،با شنیدن صدای امیر از جام بلند شدم: _زینب...بیا بالا کارت دارم از پشت پنجره صدام کرد...دست راحیل رو ول کردم و رفتم بالا.. 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا کنار امیر نشستم و منتظر بودم باهام حرف بزنه تا شروع کنم به دردودل.. _خوبی آبجی؟ +خوبم.. _چشمات که اینو نمیگه.. +کارم داشتی؟ _آره..فردا دوتا از رفیقامون میان عیادت من..از هادی احتمال زیاد خبر داشته باشن خواستم بهت بگم که خوشحال شی تا این خبر رو شنیدم سرحال شدم +راست میگی؟؟؟😍یعنی هادی حالش خوبه؟؟؟ _ان شاءالله که خوبه،توکل بر خدا یادِ خوابم افتادم،ای کاش میشد به امیر بگم..دلمو زدم به دریا +امیر؟؟؟ _جان؟ +من یه خوابی دیدم... _چه خوابی؟ خیره ان شاءالله +خواب دیدم سیدمصطفی،دوست بابا با هادی اومدن پیشم.. با شنیدن خوابم،حال امیر یه جوری شد دستشو برد لابه لای موهاش..پریشون شد +نگرانم امیر.. _ان شاءالله که خیره...خدا بزرگه عزیز داداش ... کاش میتونستم بهت از دور بفهمونم که چقدر دلتنگتم هادی.. من هنوز با تو خیلی از جاهای این شهر بزرگ رو نرفتم هنوز باهم زیر یه سقف نرفتیم..هادی برگرد بیا پیشم میخوام برات ماکارانی درست کنم با ترشی مگه دوست نداشتی؟؟ یادته اون سری مامانت ماکارانی درست کرده بود با ته دیگ سیب زمینی؟؟؟ سر ته دیگ دعوامون شد،بهت گفتم ببین من انقدر دوست دارم که اصن بیا کل ته دیگای سیب زمینیم مال تو بعد تو خندیدی،گفتی خوب بلدی ازم دل ببریاااا اصن حالا که اینجوری شد همش مال تو😄 مامانت خندید بهمون گفت جفتتون مثل همید..خوشم میومد بهم میگفتن اینو دلم میخواست شبیه تو باشم مثل تو باشم.. هادی جانم؟ زینب خانومت خسته اس..بهم یه خبری بده از خودت نمیخوام به خواب دیشب فکر کنم..یه خواب بوده تموم شده رفته دلیلی نداره ذهن خودمو درگیرش کنم،من میدونم تو برمیگردی پیشم دوباره باهم میریم گلزار میریم مزار یادبودِ شهید هادی،بخدا اگه خبری از خودت ندی گله میکنم پیش شهید هادی..میگم هادی من یکماه و سه هفته اس که نه زنگ زده نه پیام داده خدا رو خوش میاد این همه بیخبری؟؟ من که میدونم توأم دلت تنگ شده من منتظرتم هادی... میدونم که دوباره میای پیش خودم ... با شنیدن صدای آیفون از اتاق اومدم بیرون درو که باز کردم،امیر با صدای بلند از پشت پنجره ی بالا گفت: _بفرما تو حاجی،بیاین طبقه بالا پرده رو زدم کنار و تو حیاط رو نگاه کردم دو نفر هم سن و سالای خود امیر با یه آقای مسن تر وارد حیاط شدن ای خدا یعنی میشه امروز بهم بگن حال هادی خوبه؟؟ یعنی میشه بگن همین روزاس که برگرده؟؟ من به مجروح شدنشم راضی ام...فقط برگرده😭💔 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این عادت باتو بودن هنوز ببین لحظه لحظم کنارت خوشه ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
حواست‌هست‌به‌اونے‌که‌ حواسش‌بهت‌هست؟ خدا . . !
و قلب هاے ڪوچڪ بازیگوش؛ از حس گریه مے ترڪند ..💔(: 👤🌱 •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
عاشقے ڪن بے‌خیالِ وصل و هجران اے عزیز! گاه گاهے جاده‌ها از شهر مقصد بهترند...(:♥️✨ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ‌ {🌱} 🖤💔 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya