7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔🖤
من ايرانمو تو عراقے
چھ فراقے ...
چھ فراقے ...
بگير از دلم يھ سراغے
چھ فراقے ...
چھ فراقے ...
♥️🖤
دورے و دوستے سرم نميشہ
هيچ ڪجا واسم حرم نميشہ
از تو دورم باور نميشہ
دارم ميميرم ...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
💔🖤 من ايرانمو تو عراقے چھ فراقے ... چھ فراقے ... بگير از دلم يھ سراغے چھ فر
کار دستم داد آخر قلب ناپاکم ، حسین (عليه السلام) !
😭
اربعین ، پای پیاده ، رفت از دستم کھ رفت ...
✊ چطور به طرف مقابلمون «نه» بگیم؟
#سبک_زندگی 🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
•| #جمعہ_هاے_انتظار
✍حاج آقا پناهیان:
عالم منتظرِ امام زمانه،و
امام زمان (عج) منتظرِ
آدمایی که بلند بشن و
خودشون رو بسازن ...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_يک
نمیدونم چرا سهم من از دیدن هادی همین چند دقیقه ی کنارش بودنه...
الانم که قرار برگردیم تهران دیگه فرصتی نیست تا بیشتر کنارش باشم...
سید مجتبی و مریم خانم خیلی اصرار کردن که تا تموم شدن دوره ی عقیدتی بچه ها اونجا بمونیم اما اصلا دلم نمیخواست جایی باشم که اون پسره ایمان نفس میکشه
خیلی بنده های خدا عذرخواهی کردن
کلی شرمنده شده بودن و ناراحت
بابا هم مثل همیشه دلگرمی میداد بهشون و میگفت فدای سرتون خداروشکر که خطر رفع شد و زینب رو پا شد
همیشه همین روحیه ی مهربون بودنشو حفظ میکنه..کاش یه کم مثل بابا بودم...
یه کم گذشت داشتم
...
+مراقب خودت باش هادی زود بیاین توروخدا
_خانمم نگران نباش مراقبم.چشم زود میایم😄
امیر: مراقب عیال من باش بیقراری نکنه
راحیل: یکی باید مراقب خودش باشه که من هستم
امیر: اصلا من عاشق همین روحیه ی ایثار تو شدم خانم
هادی دستمو گرفت و منو برد یه کم اونور تر سرشو آورد در گوشم و آروم گفت:
_خوب باش زینب،قوی باش،نذار هیچی از پا درت بیاره خانم..اینجوری دل منم قرصه و نگرانیم کمتر...خیلی دوستت دارم تو تمام منی
ضربان قلبم تند شده بود قندی بود که تو دلم آب میشد
نگاهش کردم و خیره شدم تو چشمای عسلی رنگش
لبخندی زد و پیشونیمو بوسید و گفت:
_چه چشمای خوشگلی داری شما😍
با دست اشاره کردم که سرتو بیار پایین
آروم در گوشش گفتم:
+من کنار تو قوی ام،منم دوست دارم زندگیه من تو قلب منی🙈
لبخند عمیقی زد و گفت:
_خانم شما خیلی ماهی،جان هادی صبور باش تا آروم باشی توکلتو از دست ندیا زینب..تو خدارو داری بیشتر از من کنارت
چشم آرومی گفتم و رفتیم پیش بچه ها
بالاخره بعد از چنددقیقه خداحافظی کردیم و راه افتادیم
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_دوم
امروز برخلاف روزای دیگه زودتر از خواب بیدار شدم
البته هرروز به لطف تکونای راحیل خانم از خواب میپرم ولی بیدار نمیشم😐
اما امروز چون حضرت یار دارن تشریف میارن صبح زود بیدار شدم🙈
بله..انگیزه به این میگن ان شاءالله قسمت مجردای جمع😂🙈
از اتاق رفتم بیرون کسی تو حال نبود
مامان رو صدا زدم جوابی نشنیدم
توی آشپزخونه هم که نیست🙄
ای بابا کجان اینا!
مثل همیشه چای مامان تازه دم بود و میز صبحانه آماده
یه تیکه نون بربری تازه برداشتم بخورم که مامان از توی حیاط صدام زد
: _زینب؟
بدو رفتم تو حیاط
:+سلام سادات جونم صبحت پرتقالی😍
_سلام شیرین زبون تو صدام کردی چند دقیقه پیش؟
+آره دیدم نبودی تو آشپزخونه
_گفتم یه کم به حیاط برسم خیلی وقته این گلای بی زبون رو ول کردیم به امان خدا،هادی زنگ نزد؟
+گوشیمو چک نکردم خوب شد گفتی😱
بدو رفتم سمت اتاق
گوشیو از شارژ کشیدم و چکیدم( همون چک کردم خودمون🤣🙈)
به به حضرت یار پیام دادن انگار
:_سلام خانم خانما صبح قشنگت بخیر ما الان نماز صبح رو حرم خوندیم و ان شاءالله بعدازظهر راه میوفتیم مراقب خودت باش عشق قشنگم❤️💍😍
...
ای جاااان😍هووووراااا آقامون شب میااااد
سریع به راحیل زنگ زدم که با خبر خوش من صبحشو آغاز کنه
با صدای خواب آلودی از پشت تلفن گفت:
_الو...
+سلام عروس چخبرته انقد میخوابی لنگ ظهر شدااا
_زینب تویی؟ میکشمت داشتم خواب امیرمو میدیدم چرا بیدارم کردی😭
+عخیییی عزیزم،حالا چی میدیدی
_خواب دیدم اومدن😔
+خب پس پاشو خوابت تعبیر شد امشب میرسن
_توروووخدا...آخ جووون😍
+خب دیگه زیاد ذوق نکن من برم به کارام برسم توأم انقد نخواب والا که قباحت داره دختر انقد تنبل
_حررف نزن میخوام بیام خونمونو تر و تمیز کنم
+خوب میکنی بیا که خاک برداشته زندگیتو زنیت داشته باش🤣
_میکشمت زینب صبر کن بیام
تلفن رو قطع کرد روم بی ادبیات😐
پیام دادم به هادی که بدونه منتظرشم..
: +سلام به روی ماهت عشقم،تشریف بیارید منتظر دیدن چشمای عسلی شما هستم خیلی زیاد😍🙈دلمون تنگ شده براتون آقای من❤️
تلفن رو گذاشتم رو میز و رفتم به کارام برسم
بعد از یه رب راحیل اومد و به زور منو برد ازم بیگاری بکشه😭
خونه زندگیشو خااااک گرفته بود
هیچی دیگه کارمون درومد تا شب😏
+ببینم حالا که داری ازم کار میکشی اینو بگو ناهار چی میخوای بهمون بدی؟
از شانس خوب من همون لحظه مامان اومد تو😐
_ناهار با من
+وااا مامان😐همینکارا رو کردی عروست پررو شده دیگه
_همینه که هست😒
راحیل پشت چشمی نازک کرد که بیا و ببین بعدم گفت:
_مامان خیلی هوس لوبیاپلو کردم😝
مامانم نه گذاشت نه برداشت گفت:
_اتفاقا تو فکرم بود درست کنم خیلی وقته نخوردیم،این سینی رو بگیر زینب برید به کارا برسید
+چشم😐
بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون
چش غره ای به راحیل رفتم و گفتم:
+بالاخره تو کوچه مام عروسی میشه صبر کن تماشا کن
_ای وای حالا چی بپوشم
+واس چی؟
_عروسیه تو کوچتون دیگه🤣
سینی رو گذاشتم رو میز و دور اتاق دنبالش کردم
پررو شده🤣😐
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_سوم
امروز برخلاف روزای دیگه زودتر از خواب بیدار شدم
البته هرروز به لطف تکونای راحیل خانم از خواب میپرم ولی بیدار نمیشم😐
اما امروز چون حضرت یار دارن تشریف میارن صبح زود بیدار شدم🙈
بله..انگیزه به این میگن ان شاءالله قسمت مجردای جمع😂🙈
از اتاق رفتم بیرون کسی تو حال نبود
مامان رو صدا زدم جوابی نشنیدم
توی آشپزخونه هم که نیست🙄
ای بابا کجان اینا!
مثل همیشه چای مامان تازه دم بود و میز صبحانه آماده
یه تیکه نون بربری تازه برداشتم بخورم که مامان از توی حیاط صدام زد
: _زینب؟
بدو رفتم تو حیاط
:+سلام سادات جونم صبحت پرتقالی😍
_سلام شیرین زبون تو صدام کردی چند دقیقه پیش؟
+آره دیدم نبودی تو آشپزخونه
_گفتم یه کم به حیاط برسم خیلی وقته این گلای بی زبون رو ول کردیم به امان خدا،هادی زنگ نزد؟
+گوشیمو چک نکردم خوب شد گفتی😱
بدو رفتم سمت اتاق
گوشیو از شارژ کشیدم و چکیدم( همون چک کردم خودمون🤣🙈)
به به حضرت یار پیام دادن انگار
:_سلام خانم خانما صبح قشنگت بخیر ما الان نماز صبح رو حرم خوندیم و ان شاءالله بعدازظهر راه میوفتیم مراقب خودت باش عشق قشنگم❤️💍😍
...
ای جاااان😍هووووراااا آقامون شب میااااد
سریع به راحیل زنگ زدم که با خبر خوش من صبحشو آغاز کنه
با صدای خواب آلودی از پشت تلفن گفت:
_الو...
+سلام عروس چخبرته انقد میخوابی لنگ ظهر شدااا
_زینب تویی؟ میکشمت داشتم خواب امیرمو میدیدم چرا بیدارم کردی😭
+عخیییی عزیزم،حالا چی میدیدی
_خواب دیدم اومدن😔
+خب پس پاشو خوابت تعبیر شد امشب میرسن
_توروووخدا...آخ جووون😍
+خب دیگه زیاد ذوق نکن من برم به کارام برسم توأم انقد نخواب والا که قباحت داره دختر انقد تنبل
_حررف نزن میخوام بیام خونمونو تر و تمیز کنم
+خوب میکنی بیا که خاک برداشته زندگیتو زنیت داشته باش🤣
_میکشمت زینب صبر کن بیام
تلفن رو قطع کرد روم بی ادبیات😐
پیام دادم به هادی که بدونه منتظرشم..
: +سلام به روی ماهت عشقم،تشریف بیارید منتظر دیدن چشمای عسلی شما هستم خیلی زیاد😍🙈دلمون تنگ شده براتون آقای من❤️
تلفن رو گذاشتم رو میز و رفتم به کارام برسم
بعد از یه رب راحیل اومد و به زور منو برد ازم بیگاری بکشه😭
خونه زندگیشو خااااک گرفته بود
هیچی دیگه کارمون درومد تا شب😏
+ببینم حالا که داری ازم کار میکشی اینو بگو ناهار چی میخوای بهمون بدی؟
از شانس خوب من همون لحظه مامان اومد تو😐
_ناهار با من
+وااا مامان😐همینکارا رو کردی عروست پررو شده دیگه
_همینه که هست😒
راحیل پشت چشمی نازک کرد که بیا و ببین بعدم گفت:
_مامان خیلی هوس لوبیاپلو کردم😝
مامانم نه گذاشت نه برداشت گفت:
_اتفاقا تو فکرم بود درست کنم خیلی وقته نخوردیم،این سینی رو بگیر زینب برید به کارا برسید
+چشم😐
بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون
چش غره ای به راحیل رفتم و گفتم:
+بالاخره تو کوچه مام عروسی میشه صبر کن تماشا کن
_ای وای حالا چی بپوشم
+واس چی؟
_عروسیه تو کوچتون دیگه🤣
سینی رو گذاشتم رو میز و دور اتاق دنبالش کردم
پررو شده🤣😐
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
با صدای زنگ در از جام پریدم
بدو رفتم تو حیاط
در رو که باز کردم با دیدن هادی و امیر جیغ بلندی زدم
امیر و هادی سریع اومدن تو حیاط
پریدم تو بغل هادی🙈
ساکش رو گذاشت زمین و محکم بغلم کرد
بغض کرده بودم ولی نخواستم حال خوبمون خراب بشه
امیر چشماشو بسته بود یه چشمی نگاهمون کرد و گفت:
_استغفرالله حیا کنین...زن من کووو؟
خندیدم و گفتم:
+تو آشپزخونه اس
بلند داد زدم:
+رااااااحیل
راحیل هراسون از اتاق اومد تو حیاط:
_چیشدههههه؟؟؟😰
با دیدن چهره ی امیر دویید سمتش
_سلااااااام آقای من
+سلام خانمم
_خوبی؟ هادی تو خوبی داداش؟
هادی: الحمدالله آبجی تو چطوری
_خوبم..شکر
امیر: نظرتون چیه بریم داخل؟سوز میاد😐
راحیل: بریم عزیزم
دست همو گرفتن و جلوتر از ما رفتن
تا میخواستم راه بیوفتم سمت اتاق هادی دستمو گرفت و آروم گفت:
_وایسا...
وایسادم،زل زده بود تو چشمام
نگاهش کردم و با شیطنت گفتم:
+آخی...انقد دلت تنگ شده بود که نگاهتو برنمیداری؟🙈
_آره...بیشتر از همیشه...
دستشو گذاشت روی قفسه ی سینم
: _خوبه؟
+خوبه خوب
_اگه حرمت نون و نمک نبود،اگه حرمت خونِ سیدمصطفی عموی شهیدش نبود میدونستم باهاش چیکار کنم
+کی؟
_همون بی وجدانی که با ماشین زد بهت
+میشه دیگه بهش فکر نکنی؟
_زینب...خودمو خیلی کنترل کردم که نزنم...
+عهههه هادی جان...گذشت ولش کن،نه اون آدم مهمه نه کاری که کرد الان که خداروشکر سالم جلوت وایسادم نیای تو میدوعم که دستت بهم نرسه گفته باشم😝
_عههه؟ اینجوریه؟
+آرههههه
اینو گفتم و دوییدم سمت اتاق
هادی هم به دنبالم
کودک درون ما فعال نیست بیش فعاله🤣🏃♀️
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
بعد از خوردن شام امیر یهو گفت:
_خب نوبتی ام باشه نوبت سوغاتیه☺️
راحیل: عزیزم چرا زحمت کشیدین نیاز نبود به این چیزا،همین که سالم برگشتین خودش سوغاتیه🙊😍☺️
خوووووووودشیرینو ببینااا
یهو منم اون وسط گفتم:
+اتفاقا سفر مشهد بی سوغاتی اصن معنی نداره دستتون درد نکنه حالا چیا آوردین؟😝🙈
هادی زد زیر خنده و گفت:
_سوغاتی شما محفوظه خانم
+ای جون🙈چی خب آقا؟ بگووو دیگه
دستشو کرد توی ساک یه جعبه ی مکعبی سرمه ای رنگ درآورد و داد دستم
+این چیه؟😍
_بازش کن ببین چیه؟
با کلی شوق و ذوق بازش کردم و وقتی در جعبه رو باز کردم ذوقم چندبرابر شد
یه انگشتر عقیق که روش حک شده بود علی و فاطمه با خط شکسته
وقتی انگشتر رو دیدم همون لحظه دستم کردم،چشمام پر اشک شد
نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم:
+ممنون عشق من خیلی خوشگله
امیر هم برای راحیل دقیقا همون انگشتر رو خریده بود😍
هیچوقت این انگشتر رو از دستم درنمیارم چون اینجوری احساس میکنم حضرت زهرا(س) همیشه کنارمه و حضرت علی(س) همیشه هوامو داره
...
هادی گرفته بود،تو خودش بود نمیدونم چرا
بهش اشاره کردم که بیا تو اتاق کارت دارم
رفتیم تو اتاق
درو بستم و نشستم روی زمین
اشاره کردم با دست که بشین کنارم
نشست
صورتشو با دستم آوردم بالا و گفتم:
+چیشده که آقای من انقدر پریشونه؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_چیزی نیست خانم
+نه دیگه چیزی هست که شما رو بهم ریخته آقا...بگو به من
_کلافه ام زینب...رفتنمون دیر شده
+چه دیری؟
_نمیدونم...یه حکمتی هست حتما
+حتما عزیزم..بد به دلت راه نده
_زینب...برام دعا کن خیلی زیاد،از خدا برام طلب مغفرت کن...من تا گناهام بخشیده نشه به آرزوم نمیرسم
..میدونم آرزوش شهادته...ای کاش میشد بهش بگم تو از چشمای مهربونت معلومه که چقد دلت پاکه😔
همینجوری که داشتم نگاهش میکردم گفت:
_تا تو راضی نباشی خدا راضی نمیشه زینب...
دلم لرزید
خدایا...
من راضی ام به رضای تو
یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم:
+هرچی خدا بخواد منم میخوام
نفس عمیقی کشید و گفت:
_خدا به دل تو نگاه میکنه،دلت فعلا راضی نیست...
بغض گلومو گرفت قلبم لرزید نفس عمیقی کشیدم
یه دفعه منو کشید تو بغلش...
سرم روی شونه اش بود دستاشو محکم دورم حلقه کرده بود
وقتی نفس میکشیدم احساس میکردم بوی گلاب به مشامم میخوره...
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
+عطر گلاب زدی؟
_نه..برا چی؟
+هادی...بوی گلاب میدی😍
_من؟؟؟عجیبا و غریبا😅
+آره بخدا...خودت حس نمیکنی
یه کم خودشو بو کرد و گفت:
_نه والا...دماغ شما خوش بوئه خانم😄😍
بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم:
+دماغ من بوی خوب رو استشمام میکنه عجیب بوی گلاب میدی همسرجان😍
_چی بگم...ان شاءالله که خیره
...
از حرفای امشبش متوجه شدم که دلش گرفته ازم😞
اون میخواد من راضی باشم به شهادتش
ولی مگه میشه؟؟؟
چطور آدم میتونه از عشقش بگذره و راضی به مرگش باشه...
چطور میتونم هادیمو با پهلوی خونی و صورت پر از خون ببینم...
تصورشم قلبم رو درد میاره
من طاقت جدایی و دل کندن از هادی رو ندارم
ولی باید قوی باشم...
صبور باشم
خیلی خیلی صبور...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
تمام سال بۍقرارے ام رابراے اربعینت دیدے؟
دݪت آمد اربعیݩ بیایدو ایران بمانم ؟!💔