بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
روی تخت دراز کشیدم کم کم داشت خوابم میبرد که برام یه پیام اومد
گوشیو از روی میز کنار تخت برداشتم
هادی بود
_سلام خانمم،خواستم دلیل بهم ریختگیه امشب رو بهت بگم به شرطی که از خوابت نزنی و خودتو اذیت نکنی
امشب موقع رفتن حاج رضا بهم زنگ زد،الحمدالله اسممون رد شده برای اعزامیای پس فردا صبح،خانم برام دعا کن خیلی زیاد ..دوست دارم همسر صبورم،شبت بخیر
چشمام پر از اشک شد دیگه نتونستم بخوابم...
دلم میخواست پناه ببرم به تنها پناه قلبم
رفتم وضو گرفتم و شروع کردم به دعا کردن...
...
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم راحیل بود
+بله راحیل...
_سلام صبح بخیر بیا پیشم باهم صبحانه بخوریم امیر نیست
+الان میام
دیشب درست نخوابیدم خیلی خوابم میومد رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم بالا
...
سر میز صبحانه هم من تو خودم بودم هم راحیل
+امیر به تو گفته؟
_آره...
+تو چی گفتی؟
_هیچی..هادی چی؟ گفت بهت؟
+آره...
_خب؟تو چی گفتی؟
+منم هیچی...پیام داد بهم جوابشو نمیدونم چی بدم
_جوابشونو بذار اومدن میدیم
+من دلم شور میزنه راحیل..
_منم..خیلی زیاد😔
نگران نباش زینب..آروم باش تو قول دادی قوی باشی باید قوی باشی
باید صبر کنی راضی باش به رضای اون بالاسری
آروم باش زینب باید تو این شرایط به هادی آرامش بده آرومش کن بهونه نگیر خانم باش بذار دلش آروم بگیره برا داشتنت نذار ایمانش بلرزه تو فقط میتونی دلشو بلرزونی نه ایمانشو...
با خودم کلنجار میرفتم ولی نمیدونم چرا ته دلم راضی نیست بره
من با هادی قوی ام کنار اون قوی ترین زن جهانم ولی بدون اون احساس ضعف میکنم نمیتونم نمیشه...
خدایا آرومم کن
نذار انقدر بی تاب باشم بهم این قدرتو بده که بتونم صبور باشم اونجوری که تو میخوای اونجوری که هادی کنارم آرومِ
خدایا کمکم کن...
...
حالم خوب نیست
سردرد شدیدی دارم،احساس ضعف میکنم و همش سردمه
هادی کنارم نشسته بود
امیر و راحیل هم کنار هم بودن صحبت میکردن
هادی:چیشده خانم تو خودتی چرا؟
+نه..خوبم
_دروغم بلد نیستی بگی...بگو ببینم
+هادی...من..
_تو چی؟
+هیچی ولش کن...
_جان هادی بگو؟
+من راضی نیستم بری...
یه دفعه رنگش پرید سکوت کرد
دستشو برد بین موهاش و پریشونیشو قشنگ نشون داد
ای کاش نمیزدم این حرفو بهش
یه دفعه بلند شد پریشون تر از همیشه رفت توی حیاط
ندیده بودمش اینجوری تاحالا
معلوم بود ازم خیلی ناراحت شده...
وای زینب..تو چیکار کردی😭
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
رفتم دنبالش توی حیاط
راحیل و امیر متوجه شدن که بینمون ناراحتی پیش اومده
روی تخت نشسته بود و با تسبیحش ذکر میگفت
رفتم کنارش نشستم و زل زدم بهش
نگاهم کرد،با اینکه ازم دلگیر بود ولی بهم خندید
خنده اش قلبمو سوزوند
یهو گفتم:
+ناراحتی ازم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_فدای سرت...راضی نیستی دیگه شما راضی نباشی خدا مارو نمیخره خانم :)
چشمام پر اشک شد
قلبم درد گرفته بود دستمو گذاشتم روی قلبم و فشار دادم
یه دفعه نگران شد:
_خوبی زینب؟؟؟چیشدی؟قلبت درد گرفت؟
+چیزی نیست...خوبم
_خانمم..تو راضی نباشی من شهید نمیشم خیالت راحت
پیش خودم گفتم داری چیکار میکنی زینب خانم؟؟؟حواست هست؟ تو به حضرت زینب(س) قول دادی که شرمنده نشی جلوش ولی الان داری هم خودتو هم هادی رو خجالت زده میکنی...
با صدای هادی بخودم اومدم:
_عشقم خوبی؟
+خوبم عزیزم...
_خوب نیستی خانم خوب نیستی
نشست جلوم روی زمین دستامو گرفت و
خیره شد تو چشمام:
_زینبم...راضی نیستی برم؟اگه بگی نه نمیرم ولی اینو بدون بد شرمندم کردی جلوی بی بی(س) اگه نذاری برم...
دلم لرزید،چه حرفی زد!!! دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم
زدم زیر گریه
بغلم کرد...
سرم رو گذاشتم روی شونه اش آروم در گوشم میگفت:
_گریه کن خانم...گریه کن
خودمو از بغلش جدا کردم و زل زدم بهش اشکامو پاک کرد و بهم لبخند زد
+هادی...
_جان هادی؟
+راضی ام...برو
_نمیخوام زوری بگی بخاطر حرف من
+بخدا قسم راضی ام...
اینو که شنید از خوشحالی محکم بغلم کرد و بلند گفت خدایا شکرت😍
نمیدونم چرا یهو گفتم راضی ام انگار یکی دیگه به جای من رضایتمو اعلام کرد انگار خودم نبودم
خدایا من راضی شدم سپردمش به خودت هرچی تو بخوای...
آروم گرفتیم جفتمون..رفتیم پیش بچه ها
راحیل هم از چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده یه دفعه امیر گفت:
_چشمای شما دوتا همه چیو لو میده🤣
زدیم زیر خنده
...
صبح بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد
بیدار بودم که هادی پیام داد ما داریم راه میوفتیم ساعت 8ونیم صبح بود
رفتم مامانو بابا رو صدا کردم رفتیم تو حیاط
هادی از مامان و باباش خداحافظی کرده بود و اومده بود اینجا
بعد از خداحافظی دستشو گرفتم و گفتم:
+برمیگردی؟
لبخندی زد و گفت:
_برمیگردم..
لبخندش ضربان قلبمو بیشتر کرد
بعد از یه رب بالاخره رفتن...
من
خود
به
چشم
خویشتن
دیدم
که
جانم
میرود...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هفتاد_و_نهم
یک ماهی میگذره که هادی رفته...
نه یک روز
نه یک هفته
یک ماه...
یک ماهی که اندازه دو سال گذشته
گریه هام نسبت به قبل کمتر شده خداروشکر..تو این مدت هزارتا نامه نوشتم برای هادی
زنگ که میزنه،حرف که میزنیم آروم میگیرم
دیروز که زنگ زد گفت گوشیو گرفتم سمت حرم بی بی(س) سلام بده
چشمامو بستم و از ته دل دعا کردم،برای سلامتی امام زمان و سلامتی هادیم دعا کردم😔
در اتاق باز شد
راحیل وارد شد
_زینب
+جان
نشست روی زمین یه دفعه
دوییدم سمتش نشستم کنارش دستشو گرفتم
+چیشدی آبجی؟😱
_نمیدونم چرا انقدر سرم گیج میره حالت تهوع دارم
+الهی بمیرم حتما ضعف کردی بیا بریم یه چیزی بخوریم
همین که وارد آشپزخونه شدیم مامان گفت:
_خدا مرگم بده چی شده راحیل؟😰
+هیچی مامان داره خودشو لوس میکنه😏
_نه خیر رنگش پریده،بیا ببین چه کشک بادمجونی گذاشتم اشتهات باز شه😍
تا اینو گفت راحیل دستشو گرفت جلوی دهنش و دویید از آشپزخونه بیرون
سریع رفتیم با مامان دنبالش
+چیشد راحیل؟؟؟
از دستشویی اومد بیرون رنگش شده بود مثل گچ دیوار
مامان دستشو گرفت و نشوندش روی مبل
_چیشده مادر؟ خوبی؟
+آره...نمیدونم چرا بوی غذا بهم خورد حالم بد شد
+چییی؟😍😍😍وای مامان آره؟؟؟
مامان یه نگاهی به راحیل انداخت و گفت:
_از کی اینجوری شدی؟
راحیل: از دیروز
مامان لبخندی زد و گونه ی راحیل رو بوسید
_فکر کنم یه کوچولوی تو راهی داریم😍
+وااااااایی دارم عمه میشم😍من برم زنگ بزنم مامان نرگس جونممم خبرو بهش بدم
مامان و راحیل زدن زیر خنده
تلفن رو برداشتم زنگ بزنم تا عروسِ خوش خبر بشم🙈
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
عاشق آن است که حرفش به عمل ختم شود
وَر نَه هر مدعیِ لاف زنی عاشق بود...!
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
عاشق آن است که حرفش به عمل ختم شود وَر نَه هر مدعیِ لاف زنی عاشق بود...! ❣️اینجا صحبت #عشق درمیان ا
تادݪنشـودعاشـق
دیـوانہنمیگردد
تانگذردازتن؛جآن !
جآنآنہنمیگردد(:" ♥️
•| #انتظار
يوسفِ مصر تويى ، ديده ی يعقوب منم
به تو اى نور از اين ديـده ی كم نور سلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
[ إنّیأنـارَبُّـک❤️ ]
- انگار خدا یواش درِ
گوشت میگه :
خدات منم ، بیخیال بقیه.. :)
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
😒باﻧﻮی ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍی ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ «ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖﻫﺎی ﺯﻧﺠﯿﺮﻩﺍی ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ» ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛
ﺧﺮﯾﺪﺵ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ، واسه ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ پول ﺭ ﻓﺖ ﺻﻨﺪﻭﻕ.💳
صندوقدﺍﺭ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﺻﺎﻟﺘﺎً ﺍﻳﺮﺍنی ﺑﻮﺩ. (از اونائیکه فکر میکنن روشنفکرند!)😏
صندوقدار ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺭﻭی ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻬﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﮐﺪ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺭو ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﺍﺟﻨﺎﺱ رو ﻣﺘﮑﺒﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﻨـــد به ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰی نمیگفت.😌
ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ هم ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ شد و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮی ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﻭ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭی ﺻﻮﺭﺗﺖ زدی ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺗﻮ هستین!! ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍی ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﮐﺎﺭ
ﻧﻪ ﺑﺮﺍی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ! Ok? ﺍﮔﻪ میخای ﺩﯾﻨﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪی ﯾﺎ ﺭﻭﺑﻨـــد ﺑﻪ صورتت ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ.😒
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍﺟﻨﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮی ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪوقدار کرد..
😊ﺭﻭﺑﻨـــد ﺭو ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ در پاسخ ﺧﺎﻧﻢ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ( ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺍﻭ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ) ﮔﻔﺖ: خانم عزیز، ﻣﻦ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮی هستم! ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻭﻃﻨﻢ... تو ﺩینت ﺭو فروختی، من خریدم...!💡
#حجاب
#چادرانه
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
يکے از چيزايے که باعث ميشه به درسے علاقه مند بشيم ، بالا بردن اطلاعات در مورد اون درس است ✅
و دوم اينکه آينده ي اون درس و موفقيتتون رو تجسم کنيد باعث ميشه که روحيه بگيريد 💪🏻
و سوم اينکه معاشرت با افرادے که به اون درس علاقه مندند باعث ميشه شما هم بيش تر علاقه مند بشيد 😊
•|#معرفی_کتاب {•📚•}
#پیشنهاد_ویژه
🦋 #شهیده_راضیه_کشاورز 🦋
شهیده ای که در همه چیز نمونه و الگو بودند
در درس
در ورزش
در معنویت
در مهربانی و اخلاق
و...
شهادت: سال 1387 در اثر بمب گذاری حسینیه سیدالشهدا (ع) شیراز
🦋کانون رهپویان وصال 🦋
#پیشنهاد_مطالعه
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya