eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
「پـاتـوقـمـون🎙」
#یامهدے💚
میگفت...، یہ کارے کن آقا امام زمان(عج)بهت بگهـ: تو یکے غصهـ نخور؛ تو رو قبول دارم...(:
29.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥°• 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 〖میگم‌کربݪا...میگن‌مسیرا‌بسته‌است👣 میگم‌امام‌رضا...💛 میگن‌رواق‌ها‌بستہ‌است...⛓〗 ♥️ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
امشب به خاطر اربعین رمان را نمیذاریم، انشاءلله فرداشب... شرمنده التماس دعا
【💛◯❝】 بہ‌ڪویَت‌گرچنین‌ آشفتہ‌میگردم؛ مڪن‌مَنعَم💔 دلےگم‌ڪرده‌ام‌اینجآ ومیجویم‌نشانش‌رآ ... (:" !🌱 -امآم‌رِضآ❥┈• ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
ݩميدوݩݦ چرآ اَز کُڶ غݥ عآۺورآ وَ اَربݝین، عزآي زیݩب بيۺ اَز هَر چیݫ دِݪݥ رآ ݥیݪرزونه...!🍂
•|{🌺} امام حسين (ع) فرمود: گروهى خدا را از روى ميل به بهشت عبادت مى‏كنند، كه اين عبادت تجارت‏كنندگان است و گروهى خدا را از ترس دوزخ مى‏پرستند و اين عبادت بردگان است، و گروهى خدا را به سبب شايستگى مى‏پرستند، و اين عبادت آزادگان است كه برترين عبادت است تحف العقول، ص ۲۷۹ ح۴ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
💠 اعمال روز 🖤💔 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
〖💛‌🌿〗 ...🌻 عشق‌یعنــےدرخیابان‌هاےاطراف‌ِحرم، سربھ‌زیروباادب؛آهستہ‌بردارےقدم…! ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
32.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدم قدم👣 موکب و شور و نوا 🚩 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
حالشو خريداااارم 💛 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🖤🥀 کل دنیا حرم توست ولی این ایام واحد گمشدگان حرمت، ایران است💔 •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
در‌عشق‌اگرچھ‌منزل‌آخࢪشهادت‌است تکلیف‌اول‌است‌شهیدانھ‌زیستن... :)🌿 •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
1_459047001.mp3
6.81M
🎧 چشماتوببند😭 خیال‌کن‌الان‌کربلایی.. چشماتو‌ببند..😭💔 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| حاج حسین یکتا میگفت: تا منقطع نشی، متصل نمیشی...! ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
اونایےکہ‌حس‌شهادت‌دارن،بےدلیل‌نیستـا! خدایہ‌گوشہ‌ازسرنوشتتون‌براتون‌شهادتت‌رونوشته،ولے.. اون‌دیگه‌با‌توعه‌که‌چجورےبهش‌برسے یاڪِےبهش‌برسے..!(: ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[اينم از دعاے حضرت آقا(: ✨🌸] ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| خدا چهارتا ازت میگیره ، یدونه بهت میده که اندازه‌ی چهل تاست! دو دوتای خدا چهارتا نمیشه بهش اعتماد کن : )🍁🍂 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 ‌ که تو را جویم در نگرم.... 👤 •[🗞]• ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
💔- و قلب‌هایـے کہ در فراق تو آتش گرفتند... 💔- صل‌اللہ‌علیڪ‌یا‌اباعبداللّٰہ 🌱| ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا دل تو دلم نبود،وسط اتاق راه میرفتم و مدام فکرم مشغول بود یه دفعه با صدای مامان سر جام وایسادم: _زینب جان مادر،من میرم بالا دوستای امیر اومدن باباتم بالاس اگه زنگ درو زدن باز کن نرگس و حاج رضان +چشم ... همه دارن میان..همه نگران هادی منن منم برم بالا؟؟؟ نه...میترسم از چی میترسی زینب؟؟؟برووو بالا بگو هادی من چطوره بگو کی برمیگرده مردم از دلتنگی دیگه صبر ندارم خدا.. ... روی تخت دراز کشیدم که زنگ در رو زدن سریع رفتم از اتاق بیرون،مامان نرگس و حاج رضا وارد حیاط شدن و رفتن بالا مگه فقط من غریبه ام؟؟؟ سریع رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم روسریمو گره زدم و چادرمو سر کردم و رفتم بالا پله ی آخر که رسیدم با شنیدن حرفا سر جام وایسادم کنار در _هفته ی پیش عملیات سنگینی شد،نیرو کم بود بچه ها خسته بودن..فرماندهی عمیات با امیرحسین بود همون آقا هادی شما،ما امیرحسین صداش میکردیم رفت جلو..نگاه نکرد چند نفرن نگاه نکرد دارن با چی میزنن رفت جلو همه پشت هم بودیم فقط میزدیم امیرحسین پشت سنگر وایساده بود و به سمت حرومیا شلیک میکرد یه لحظه سرمو برگردوندم ببینم بچه ها کجان مهمات کم بود تا نگاهمو از امیرحسین گرفتم... خاک کل منطقه رو برداشت دیدم داره میدوعه رو به جلو چند تا از بچه هام دنبالش داد زدم امیر کجا میری صبر کن منم بیام یه دفعه هیچی نفهمیدم..چشمامو بازکردم توی بیمارستان بودم.. بابا: پسرم...هادی چیشد؟ _بچه ها خیلی گشتن دنبالشون حاجی... تا این حرفو زد صدای جیغ مامان نرگس بلند شد.. من... جلوی در .. چشمام سیاهی رفت دیگه نتونستم نفس بکشم.. دستمو گرفتم به دیوار که برم پایین یه دفعه همه جا تاریک شد ... چشمامو که باز کردم روی پله نشسته بودم، همه بالا سرم بودن،مامان چند قطره آب پاشید روی صورتم،چشمام تار بود،نای حرف زدن نداشتم به اون آقایی که از همه مسن تر بود گفتم: +حاج آقا...هادی من کجاست؟؟؟ برمیگرده؟؟؟زنده اس؟ یه دفعه مامان زد زیر گریه... حاج آقا دستشو گذاشت روی پیشونیش..بابا بغلم کرد و گفت: _دخترم... مکث کرد،صداش میلرزید.. نه خاله نرگسو دیدم نه راحیل نه امیر و حاج رضا رو بابا ادامه داد: _اگه بابا یه چیزی بهت بگه قول میدی صبور باشی بعدش؟ میدونستم میخواد چی بگه ولی نمی‌خواستم باور کنم زل زده بودم تو چشمای بابا همینجور اشکام سرازیر شده بود دست و پام بی جون بود و میلرزید بابا آروم در گوشم گفت: _هادی..شهید شده بابا... بدونِ اینکه گریه کنم دست مامان رو ول کردم به صدای هیشکی توجه نکردم و از پله ها رفتم پایین ... اومدم تو اتاق پنجره رو باز کردم و سجاده مو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بعد نماز همینجوری که نشسته بودم روی سجاده بوی هادی رو حس کردم... چشمامو بستم من.. زینب.. یعنی دیگه چشمای عسلی رنگِ هادیمو نمیبینم؟؟؟ از کجا معلوم؟؟؟ کسی ندیده که شهید شده اونا فقط دیدن رفته جلو هادی برمیگرده باید برگرده... مگه خودش نگفت میاد پیشم دوباره؟ قول داده بهم... من باور نمیکنم که هادی دیگه تو این دنیا و زیر این آسمون نیست هادی من یه جایی زیر همین آسمونه و برمیگرده دوباره... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا امروز سه ماه و یه هفته اس که هادی نیست هنوز خبری ازش نداریم..من میدونم ولی هادی داره نفس میکشه اگه غیر از این بود الان قلب منم نمیزد منم توان نفس کشیدن نداشتم پس این یعنی هادی هست داره نفس میکشه و برمیگرده... ... خداکنه زودتر پسر کوچولومون بدنیا بیاد پسرِ امیر و راحیل..پریروزا فهمیدیم که قندعسلمون پسرِ راحیل هنوز اسمی براش انتخاب نکرده میگه شاید اسمشو با خودش بیاره حالِ دلم خوب نیست...سه ماهه خواب هادی رو ندیدم دلم میخواد چشمامو ببندم و بخوابم بیدار بشم ببینم هادی اومده کنار تختم دستمو گرفته و داره موهامو ناز میکنه زل بزنم تو چشماش بگم کجایی تو عشق چشم قشنگ من؟؟؟ میدونی دلم داره پر میکشه واسه یبار دیگه نگاه کردنت؟؟؟ چرا نیستی؟ چرا پیدات نمیکنن؟ چرا هرچی میگردن خودتو پنهان کردی؟؟؟ یادِ حرفی که اونروز سر مزار یادبود شهید هادی زدی افتادم...گفتی چقدر خوبه آدم مثل حضرت زهرا(س) پیکرش نامعلوم باشه اینجوری بهتره حالم اینجوری آروم ترم... ولی تو که هستی هنوز،تو زیر همین آسمونی من میدونم که برمیگردی عشق من.. ... دل تو دلمون نیست،صبح بعد نماز صدای جیغ راحیل رو که شنیدم سریع رفتم بالا امیر هول شده بود نمیتونست بیاد پایین با اون وضعیت،راحیل دردش گرفته بود وقت اومدنِ فینقیلِ عمه اس... سریع با مامان دوییدیم بالا،راحیل رو حاضر کردیم و رفتیم بیمارستان امیر نگران روی صندلی نشسته بود و داشت قرآن میخوند،کنارش نشستم نگاهش کردم دیدم داره مث ابر بهار میباره..دستشو گرفتم و گفتم: +بابای نی نی غصه نخووور _نه...دلم هوای هادی رو کرد اسم هادی که میاد داغ دلم تازه میشه،دلم تنگ شده براش چشمام پر اشک شد: +دلم داره پر میزنه براش امیر با بغض من بغض کرد... تلفنش زنگ خورد گوشیو که برداشت منم رفتم کنارِ مامان و مامان نرگس پشتِ درِ اتاق عمل وایسادم با اومدنِ دکتر همه رفتیم سمتش گفتم: +خوش خبر باشین خانم دکتر؟؟؟ لبخندی زد و گفت: _یه پسرِ خوشگل خدا هدیه داده بهتون هم مادر خوبه هم بچه امیر اومد پیشمون قیافه اش تو هم بود بهش نگاه کردمو با ذوق گفتم: +مباااارک باشه فندقِ عمه پسرِ لبخندی زد و خداروشکر کرد یه دفعه گفت: _مامان،یه لحظه میای؟ با مامان رفتن یه گوشه وایسادن و شروع کردن به حرف زدن مامان نرگس خیلی خوشحال بود: _ای کاش هادی الان اینجا بود... آهی کشیدم: +جاش خیلی خالیه...قلبم آروم نداره مامان زدم زیر گریه،بغلم کرد: _الهی قربون اشکات برم...هادی من برمیگرده تو گریه نکن مادر،تو آروم باش،تو که گریه میکنی دنیام خراب تر میشه قربون چشمات برم... از بغلش جدا شدم و اشکامو پاک کردم یه دفعه مامان نشست روی زمین دوییدم سمتش +چیشده مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امیر گریه اش رو پنهان کرد و رفت اونور دوییدم سمت امیر: +چیشده امیر؟؟؟؟ امیر نگام کرد و چیزی نگفت: +میگم چیییییشده؟؟؟؟؟؟؟ یه دفعه گفت: _هادی... +هادی چی؟؟؟؟؟امیر میگم هادی چی؟؟؟ _هادی برگشته... تا گفت هادی برگشته قلبم برای چند ثانیه نزد: +الان کجاست؟؟؟؟؟؟ خونه اس؟؟؟ _نه...همینجاست،پیش تو +یعنی چی امیر؟؟؟؟ _پیکرش برگشته...پیکرش زینب... دنیا روی سرم خراب شد همه چی تیره و تار شد چشمام دیگه توان دیدن نداشت... افتادم روی زمین.. 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
بسم ربِّ الشهدا هادیِ من برگشت دیدین گفتم برمیگرده... امروز میخوام برم پیشش😍 میخوام برم ببینمش روسری خاکی رنگی که برام خریده بود رو پوشیدم چادرمو سر کردم.. خودمو توی آینه نگاه کردم و رفتم بیرون از اتاق همه داشتن گریه میکردن،راحیل هادی رو بغل کرده بود و گریه میکرد راستی،راحیل گفته بود بچه اسمشو با خودش میاره..اسمش شد هادی چون همزمان با بدنیا اومدنش هادی منم برگشت... رفتم خونه ی مامان نرگس اینا رفتم توی اتاق هادی... در اتاقشو که باز کردم،بوی عطر یاس پیچیده بود رفتم سجاده اش رو برداشتم پهن کردم دو رکعت نماز هدیه کردم به حضرت زهرا(س) قاب عکسمون روی دیوار..چشمای هادی خیره بود بهم،توی عکس خندیده بود،هم خودش،هم چشماش..خیره شدم بهش ولی گریه ام نیومد..گلوم درد گرفته بود قفسه ی سینه ام سنگین شده بود آخ از این چشما... آخ از این دوری آخ از این بی تو بودن،بی تو چطوری زندگی کنم هادی؟؟ بی‌معرفت تنهام گذاشتی رفتی؟؟؟ نمیگی بعد تو چی سر من میاد؟؟ هادی چیکار کنم من بدونِ تو؟؟ میدونی چند وقته چشماتو ندیدم میدونی شدم مثل دیوونه ها با کوچیکترین حرف گریه ام میگیره..هادی من صبور نیستم نیستم نیستم... دستامو گذاشتم روی صورتمو زدم زیر گریه... _زینب؟؟؟ _با شمام خانم... دستامو که برداشتم..دیدم هادی نشسته روبه روم..لباسش خونی بود لباش خشک بود،چشماش ولی برق میزد مات و مبهوت خیره شدم بهش _زینب..یادته قول دادی صبور باشی؟ میخوای من شرمنده بشم خانم؟ نمیتونستم حرف بزنم...فقط نگاهش میکردم _پاشو...صبور باش،قوی باش،پاشو بیا پیشم...دلم برات تنگ شده خانم.. چشمامو بستم،باز کردم،هادی نبود... سرمو گذاشتم رو سجده و با صدای بلند گریه میکردم در اتاق باز شد،راحیل اومد تو اتاق،کنارم نشست... جفتمون تو بغل هم گریه میکردیم.. _زینب...انقدر بی تابی نکن آبجی،دور چشمات بگردم،هادی راضی نیست تو اینجوری خودتو اذیت کنی..بخدا نیست +میدونم...خودش بهم گفت گریه ام اوج گرفته بود...راحیل دستمو گرفت و بلندم کرد..از اتاق رفتیم بیرون نمیخواستم دل بکنم از اتاقش.. ... وقتی رسیدیم معراج پاهام سست شد نفسم سخت بالا میومد یه دستم به چادرم بود یه دستم تو دست بابا... در باز شد... رفتیم جلو..جلوتر،جلوتر... همینجاست.. نشستم روی زمین با صدای گرفته به آقایی که مسئول اونجا بود گفتم: +میخوام..ببینمش... نشست روی زمین تابوت رو باز کرد... گفت: _خودتون بزنید کنار... وقتی پارچه رو از روی صورت هادی کنار زدم... ضربان قلبم کُند،دستام شروع کرد به لرزیدن... مامان کنار من بود خاله نرگس روبه روی من،راحیل کنار خاله نرگس... دستی روی صورت سردِ هادی کشیدم..پوست صورتش خشک شده بود لباش خشک بود... انگار داشت لبخند میزد..لبخند زدم بهش شروع کردم به حرف زدن: +سلام هادی جانم...سلام عزیز دل زینب...بالاخره به آرزوت رسیدی آقا... دیدی مثل حضرت زهرا(س) چند ماه پیکر نداشتی دیدی حاجت روا شدی... هادی چیکار کنم بدون توووو شهادتت مبارک عزیز دلم،سلام منو به سیدالشهدا برسوووون سلام منو به حضرت زهرا(س) برسون سلام منو به بی بی زینب(س) برسون شهادتت مبارک مرد من... زدم زیر گریه..پیشونیشو بوسیدم و نگاهش کردم... بابا به زور بغلم کرد تو بغل بابا با صدای بلند گریه میکردم... هادی جانم جانِ زینب... تو رفتی،ولی هستی،همیشه پیشمی،حست میکنم میدونم منو میبینی..کمکم کن صبور باشم بتونم بهونه ات رو کمتر بگیرم هادی بدون تو هوا برای نفس کشیدن ندارم سخته این روزای بدون تو برام دعا کن مرد من... به رفیق شهید من،سیدمصطفی سلام برسون..تازه میفهمم چرا اونشب باهاش اومده بودی پیشم.. هادی قول میدی همیشه بیای به خوابم؟ هرشبااا..قول میدی؟؟؟ هادی قلبم داره از دلتنگی وایمیسه... قول میدم هر روز بیام پیشت،توأم قول بده هر شب بیای به خوابم... راستی..فندقِ عمه رو دیدی؟؟؟ هم اسمِ توئه..هادی کوچولو..مامان میگه کسی حق نداره اسمشو بدونِ آقا صدا کنه شده آقا هادیِ خونه.. انقدر چشماش شبیه توئه،که هروقت نگاه میکنم توی چشماش دلتنگیم آروم میگیره.. عکس تورو روی دیوار دیده بود زل زده بود بهت،بهش گفتم دایی رو دیدی هادی؟ دایی رو صدا کن،بگو دایی بیا...بگو دایی برام بستنی بخر بیا..بیا پیش عمه زینب بیا پیش مامان راحیل.. امیر خیلی شکسته شده از وقتی تو رفتی همه فرق کردن...دیگه شور و حالِ قدیم تو خونه نیست.. حاج رضا و مامانت کمر خم کردن.. هادی جانم جانِ زینب... تو رفتی که من الان با خیال راحت توی این شهر قدم بردارم تو رفتی که پسرِ راحیل و امیر کودکیِ آروم و قشنگی داشته باشه تو رفتی تا یادگار مادرمون از سر من و امثال من نیوفته.. برامون خیلی دعا کن مردِ من شهادتت مبارک... سلام همه ی مارو به سیدالشهدا برسون.. شادی روحِ شهدای مدافع حرم صلوات 🍃🍃🍃 پايان 🌹 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]•