eitaa logo
✍️از جنس تجربه (اللَّهُمَّ اجْعَلْنا فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ)
107 دنبال‌کننده
452 عکس
503 ویدیو
14 فایل
۞﷽۞ تصمیم بر آن است که برخی مطالب مرتبط با مسائل روز در زمینه‌های مختلف اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تقدیم شود. تا خدا چه خواهد آدرس کانالهای دیگر👇 ✍️جُمْلِهْ دَرْمانی 💊 @jhakimaneh آیا می دانستید؟ @haltaalam @ayyamollah ارتباط با ادمین @Mirzameysam
مشاهده در ایتا
دانلود
عجیب ترین خلقت خدا !!!! دیشب یه برنامه مستند دیدم در مورد قطب شمال. بهار و تابستون و پاییز، کلا پنج شش ماه میشد و بقیه ی سال زمستون تاریک و سرمای وحشتناک.... پنج دقیقه از این مستند در مورد یه کرم کوچولو بود، از شما چه پنهون، من اصلاً فکرش هم نمی کردم که تو اون سرمای وحشتناک هیچ حشره ای دوام بیاره. حالا چه برسه به یه کرم کوچولوی دو سانتی!! و اما، قصه ی زندگیش! عجیب!! این کرم کوچولو که چون رو تنش کرک داشت، بهش میگفتند کرم پشمالوی قطبی، وقتی از حالت لارو خارج میشد و تبدیل میشد به کرم ، مثل همه ی کرم های دیگه شروع میکرد به خوردن و ذخیره سازی و کسب انرژی برای دگردیسی، کل بهار و تابستون را میخورد، ولی اینقدر وقت کم بود که زمستون از راه می رسید و اون هنوز آماده نبود. سرما می اومد و بالی نداشت واسه پریدن. می خزید زیر یه سنگ و...... یخ میزد. اول اندام هاش بعد خونش منجمد میشد. بهار که میومد، با گرم شدن هوا، یخ اونم وا می رفت و......دوباره زنده میشد و دوباره شروع می کرد به خوردن و اندوختن تا بلکه بتونه پروانه بشه. ولی خیال باطل!! تو بهار دوم هم وقت کم میاره...... بازم زمستون و دوباره مرگ و...... حالا فکر کنید، این روند چند سال طول میکشه؟ چهارده سال!!!! فکرش رو بکنید، چهارده بار بمیری و زنده شی و تلاش کنی، برای پروانه شدن!! بالاخره، تو بهار پانزدهمین سال، اینقدر انرژی جمع میشه که به نظر کافی میاد ، شروع می کنه به تار تنیدن و شفیره شدن، دگردیسی شروع میشه، تبدیل شدن و بالاخره بعد از چهارده سال کرم کوچولوی پشمالو تبدیل میشه به....... پروانه! حالا چقدر وقت داره؟ فقط هفت روز!! هفت روز برای پرواز کردن،برای زندگی کردن،برای جفت پیدا کردن و بعدش مرگ واقعی!! چهارده سال تلاش واسه هفت روز!! عجیبه !! نه؟! 👈 داشتم فکر میکردم، کاشکی ما آدم ها هم مراحل دگردیسی داشتیم، یه عمر بدو بدو میکنیم، برای چی؟ آدم بهتری شدن؟ اندوختن؟ هیچ وقت لذت پروانه شدن را کشف میکنیم؟ هیچ وقت به رویاهامون میرسیم؟؟ پرواز میکنیم؟؟ یا فقط تا دقیقه ی آخر عمر اندوخته جمع میکنیم؟! هیچ وقت به روحمون فکر می کنیم؟ آدمی لذت رسیدن به پرواز را با اندوختن چه چیزی عوض کرده که هیچ وقت به قدر کافی نیست؟ به نظر می رسد حتی یک کرم پشمالوی قطبی هم از بیشتر ما مردم متمدن امروزی هدفمندتر و جلوتر است !!!! 🆔 @pajayepa https://t.me/pajayepa/137
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاه‌پوست)، در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است! گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی... زن سیاه‌پوست به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر می‌کنم؛ مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است. دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم. مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید: این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد. گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است. «شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد! پس از دشمنی ها ناراحت و دلگیر و خسته نشویم» 🆔 @pajayepa
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت می‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمی‌دانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آورده‌ام. : «اگر کاری که میکنی ، هوشمندانه باشد، هيچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند ! 🆔 @Pajayepa
یکی از اساتید نقل میکرد میگفت: روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره و بهش میگه: بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده. چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد و گفت: میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟ استاد: نه!!! شاگرد: تو اتوبوس نشسته بودم دیدم نفر جلوییم، پشت گردنش خیلی صافه و باب زدنه؛ هوس کردم یه پس گردنی بزنمش. دلم میگفت بزن. عقلم میگفت نزن میزنه داغونت میکنه. خلاصه زنگ زدم و استخاره گرفتم و شما گفتین فورا انجام بده. منم معطل نکردم و شلپ زدمش. انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه اما یه نگاهی به من انداخت و گفت استغفرالله. تعجب کردم گفتم: ببخشید چرا استغفار؟!؟!؟! گفت: دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با ازدواج اون مخالفت کردم ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خواستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه و الان توی دلم داشتم به خدا میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم. تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی!!!😂 : همیشه با خدا مشورت کن. درسته بهت پس گردنی میزنه ولی نمیزاره تصمیم اشتباه بگیری 🆔 @pajayepa
✨﷽✨ یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت . هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و    زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود....................  دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد . البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید ، از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت : من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم . پیرزن لبخندی زد و به کوزۀ ترک دار گفت :  آیا تو به گل هائی که در این سوی راه ، یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است . من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی. دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام  و خانه ام را با آنها  آراسته ام . اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت : هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد ما باید انسان ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاست ببینیم برای همۀ شما کوزه های ترک برداشته آرزوی خوشی می کنم و یادتان باشد که گل هائی را که در سمت شما روئیده اند ببوئید از کاستی های خود نهراسیم زیرا خداوند در راه زندگی ما گل هائی کاشته است که کاستی های ما آنها را می رویاند. 🆔 @pajayepa