📢فراخوان جذب مقالات با موضوعات مرتبط با حوزه مطالعات کاربردی اخلاق و تربیت:
📃گروه مطالعات کاربردی اخلاق و تربیت مرکز پژوهش های اسلامی معصومیه، به منظور استفاده از ظرفیت و توانمندی خواهران، از پژوهشگران در حوزه های اخلاق، خانواده، سبک زندگی اسلامی ارائه طرح و جهت همکاری پژوهشی در قالب عقد قرارداد دعوت به همکاری می نماید.
🔹مزایای همکاری:
• استفاده از ظرفیت برترین اساتید ناظر
• ارزیابی آثار
• پرداخت حق التالبف پس از اتمام و تایید اثر.
• چاپ اثر به نام محقق
• امکان جذب به عنوان محقق پروژه ای
🔹راه های ارتباطی:
🔺تلفن تماس:
025-31156288
🔺تماس در فضای مجازی:
09186950659
🔺ارتباط با ادمین:
@adminmasoumiyeh
🔺آدرس سایت:
http://masoumiyeh.ir
سلام علیکم
احتراما خدمت بزرگوارانی که برای فراخوان
* برمدار نورفاطمی *
مقاله ارسال نمودند عرض می نمایم که مقاله ها در دست بررسی است وبه محض رسیدن نتایج در همین کانال اطلاع رسانی خواهد شد.
ضمنا اختتامیه برگزار می گردد واز برگزیدگان تقدیر به عمل خواهد آمد.
باتشکر
التماس دعا
معاونت پژوهش رضویه
به برکت صلوات بر محمد وآل محمد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#واحد_پژوهش_مدرسه_رضویه
📕🌸════╗
@razaviehpajohesh
╚════🌼📘═╝
خطبه فدکیه - نسخه موبایل.pdf
1.6M
📌 فایل پیدیاف | متن کامل خطبۀ فدکیۀ حضرت زهرا(س) به همراه ترجمۀ فارسی
📱 نسخۀ مناسب مطالعه در تلفن همراه + ترجمۀ مقابل (برای اولینبار)
📱ترجمۀ مقابل + ترجمۀ خالص + متن عربی خالص
👤علیرضا پناهیان:
🔻کاش با خطبۀ حضرت زهرا(س) آشناتر بودیم که یکدوره آگاهی از اهم معارف دینی است. اولیاء خدا به فرزندان خود خطبۀ فدکیه را آموزش میدادند و آنها حفظ میکردند. اگر کسی میخواهد جمعبندی فاطمه(س) را از دین اسلام بداند و از علت غربت دین پس از رسول خدا(ص) آگاه شود، این خطبه را بخواند.
👈 سایر نسخهها(A4 و Word):
📎 Panahian.ir/post/6944
#جزوه
@Panahian_ir
🌷پژوهشگران زمینه ساز ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌷
🔰#نشست_علمی_پژوهشی #صوت به مناسبت هفته پژوهش واحد پژوهش رضویه با همکاری مرکز دانش پژوهی رضویه برگزار
🔰#نشست_علمی_پژوهشی
#تصویر
به مناسبت هفته پژوهش واحد پژوهش رضویه با همکاری مرکز دانش پژوهی رضویه برگزار میکند:
🔷 تاثیر پژوهش گروهی بر انگیزه بخشی طلاب
🎤با سخنرانی استادمحترم ایت الله علی سائلی(استاد سطوح عالی حوزه ودانشگاه و موسس مدرسه علمیه رضویه)
📆 زمان:دوشنبه ۵ دی ماه ١۴٠١،ساعت١٠
🏢مکان :شیرازی19، سالن اجتماعات مدرسه علمیه رضویه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#واحد_پژوهش_مدرسه_رضویه
📕🌸════╗
@razaviehpajohesh
╚════🌼📘═╝
هدایت شده از 🌷کتابخانه مجازی رضویه🌷
#معرفی_کتاب
⭕️فرازی از کتاب "از چیزی نمیترسیدم"
قسمت اول
🔹️ زندگی نامه خودنوشته سردار شهید "قاسم سلیمانی"
پدرم به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت اما قوی بود و سرِ نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد. حبیب الله خانِ کدخدا به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردانِ ده همگی بَرِ آفتاب نشسته بودند و با هم حرف می زدند، ما بچه ها هم برف بازی میکردیم. حبیب الله خان به هر یک از مردانِ ده یک لولِ چند سانتی تریاک داد. فقط به مرید محمد که در آن روز استفاده میکرد نداد. پدرم خندید و این شعر را خواند: « عطای بزرگان ، امت را به جایی می آورد که نیایند به کار. » کدخدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود.
در هر صورت معلوم شد برادر بزرگترم در جریان نگرانی مادرم است و آن قرض پدرم به بانک تعاون روستایی بود. پدرم ۹۰۰ تومان بدهکار بود، به همین دلیل هی به خانه کدخدا رفت و آمد میکرد که به نوعی حل کند . بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرده بود؛ به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم بارها گریه کردم . بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. با گریه مادرم بدرقه شد و رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند.
حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی شده این قرض پدرم را ادا کنم. پدر و مادرم هردو مخالفت میکردند. من تازه وارد ۱۴ سال شده بودم . آن هم یک بچه که تا حالا فقط رابُر را دیده بود.
اصرارِ زیاد کردم. با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم . با اتوبوس مهدی پور در حالی که یک لحاف، یک سارق«بقچه» نان و ۵ تومان پول داشتم. مادرم مرا همراهِ یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود. اتوبوس ، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم ( فولکس و پیکان). محو تماشای آنها بودم که اتوبوس در محل میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند جز ما سه نفر. باهم پیاده شدیم. در محل میدان با همان لحاف ها و دستمال های بسته شده از نان و مغز پنیر. هاج و واج مردم را نگاه می کردیم، مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیدهاند !
گوشهٔ میدان نشستیم. از نگاه آدم هایی که رد می شدند و ما را نگاه میکردند، میترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانهٔ عبدالله تنها نشانیِ آشنای ما بود ؛اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرسی می دانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوی یک ماشین کوچکِ نارنجی را گرفت که به او تاکسی میگفتند. گفت:« تاکسی، ته خواجو».
تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر از چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه بلدیِ نوروز به سمت خانهٔ عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کوله ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه، چهار نفر دیگر هم از همشهری ها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکفت. بوی همشهری ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
#پادکست_مقاومت
#از_چیزی_نمی_ترسیدم
•┈┈••••✾••✾•••┈┈•
#کتابخانه_مجازی_رضویه
@ketabkhanerazavieh
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#واحد_پژوهش_مدرسه_رضویه
📕🌸════╗
@razaviehpajohesh
╚════🌼📘═╝