سلام علیکم
احتراما خدمت بزرگوارانی که برای فراخوان
* برمدار نورفاطمی *
مقاله ارسال نمودند عرض می نمایم که مقاله ها در دست بررسی است وبه محض رسیدن نتایج در همین کانال اطلاع رسانی خواهد شد.
ضمنا اختتامیه برگزار می گردد واز برگزیدگان تقدیر به عمل خواهد آمد.
باتشکر
التماس دعا
معاونت پژوهش رضویه
به برکت صلوات بر محمد وآل محمد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#واحد_پژوهش_مدرسه_رضویه
📕🌸════╗
@razaviehpajohesh
╚════🌼📘═╝
خطبه فدکیه - نسخه موبایل.pdf
1.6M
📌 فایل پیدیاف | متن کامل خطبۀ فدکیۀ حضرت زهرا(س) به همراه ترجمۀ فارسی
📱 نسخۀ مناسب مطالعه در تلفن همراه + ترجمۀ مقابل (برای اولینبار)
📱ترجمۀ مقابل + ترجمۀ خالص + متن عربی خالص
👤علیرضا پناهیان:
🔻کاش با خطبۀ حضرت زهرا(س) آشناتر بودیم که یکدوره آگاهی از اهم معارف دینی است. اولیاء خدا به فرزندان خود خطبۀ فدکیه را آموزش میدادند و آنها حفظ میکردند. اگر کسی میخواهد جمعبندی فاطمه(س) را از دین اسلام بداند و از علت غربت دین پس از رسول خدا(ص) آگاه شود، این خطبه را بخواند.
👈 سایر نسخهها(A4 و Word):
📎 Panahian.ir/post/6944
#جزوه
@Panahian_ir
🌷پژوهشگران زمینه ساز ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌷
🔰#نشست_علمی_پژوهشی #صوت به مناسبت هفته پژوهش واحد پژوهش رضویه با همکاری مرکز دانش پژوهی رضویه برگزار
🔰#نشست_علمی_پژوهشی
#تصویر
به مناسبت هفته پژوهش واحد پژوهش رضویه با همکاری مرکز دانش پژوهی رضویه برگزار میکند:
🔷 تاثیر پژوهش گروهی بر انگیزه بخشی طلاب
🎤با سخنرانی استادمحترم ایت الله علی سائلی(استاد سطوح عالی حوزه ودانشگاه و موسس مدرسه علمیه رضویه)
📆 زمان:دوشنبه ۵ دی ماه ١۴٠١،ساعت١٠
🏢مکان :شیرازی19، سالن اجتماعات مدرسه علمیه رضویه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#واحد_پژوهش_مدرسه_رضویه
📕🌸════╗
@razaviehpajohesh
╚════🌼📘═╝
هدایت شده از 🌷کتابخانه مجازی رضویه🌷
#معرفی_کتاب
⭕️فرازی از کتاب "از چیزی نمیترسیدم"
قسمت اول
🔹️ زندگی نامه خودنوشته سردار شهید "قاسم سلیمانی"
پدرم به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت اما قوی بود و سرِ نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد. حبیب الله خانِ کدخدا به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردانِ ده همگی بَرِ آفتاب نشسته بودند و با هم حرف می زدند، ما بچه ها هم برف بازی میکردیم. حبیب الله خان به هر یک از مردانِ ده یک لولِ چند سانتی تریاک داد. فقط به مرید محمد که در آن روز استفاده میکرد نداد. پدرم خندید و این شعر را خواند: « عطای بزرگان ، امت را به جایی می آورد که نیایند به کار. » کدخدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود.
در هر صورت معلوم شد برادر بزرگترم در جریان نگرانی مادرم است و آن قرض پدرم به بانک تعاون روستایی بود. پدرم ۹۰۰ تومان بدهکار بود، به همین دلیل هی به خانه کدخدا رفت و آمد میکرد که به نوعی حل کند . بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرده بود؛ به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم بارها گریه کردم . بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. با گریه مادرم بدرقه شد و رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند.
حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی شده این قرض پدرم را ادا کنم. پدر و مادرم هردو مخالفت میکردند. من تازه وارد ۱۴ سال شده بودم . آن هم یک بچه که تا حالا فقط رابُر را دیده بود.
اصرارِ زیاد کردم. با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم . با اتوبوس مهدی پور در حالی که یک لحاف، یک سارق«بقچه» نان و ۵ تومان پول داشتم. مادرم مرا همراهِ یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود. اتوبوس ، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم ( فولکس و پیکان). محو تماشای آنها بودم که اتوبوس در محل میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند جز ما سه نفر. باهم پیاده شدیم. در محل میدان با همان لحاف ها و دستمال های بسته شده از نان و مغز پنیر. هاج و واج مردم را نگاه می کردیم، مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیدهاند !
گوشهٔ میدان نشستیم. از نگاه آدم هایی که رد می شدند و ما را نگاه میکردند، میترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانهٔ عبدالله تنها نشانیِ آشنای ما بود ؛اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرسی می دانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوی یک ماشین کوچکِ نارنجی را گرفت که به او تاکسی میگفتند. گفت:« تاکسی، ته خواجو».
تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر از چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه بلدیِ نوروز به سمت خانهٔ عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کوله ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه، چهار نفر دیگر هم از همشهری ها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکفت. بوی همشهری ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
#پادکست_مقاومت
#از_چیزی_نمی_ترسیدم
•┈┈••••✾••✾•••┈┈•
#کتابخانه_مجازی_رضویه
@ketabkhanerazavieh
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#واحد_پژوهش_مدرسه_رضویه
📕🌸════╗
@razaviehpajohesh
╚════🌼📘═╝
هدایت شده از 🌷کتابخانه مجازی رضویه🌷
#معرفی_کتاب
⭕️فرازی از کتاب "از چیزی نمیترسیدم"
قسمت دوم
🔹️ زندگی نامه خودنوشته سردار شهید "قاسم سلیمانی"
سید جواد، جوان مشهدی، از من سوال کرد: «بچه کجایی؟»
گفتم:« بچه کرمان»
اسمم را سوال کرد. به او گفتم. گفت:« چند روز مشهد هستی؟» گفتم:« یک هفته» اصرار کرد در این یک هفته، هر عصر به باشگاه آنان بروم.
حرم امام رضا علیه السلام جاذبهٔ عجیبی داشت . شبها تا دیر وقت در حرم بودم . روز بعد، ساعت ۴ بعد از ظهر به باشگاه رفتم. این بار همراه سید جواد جوان دیگری که او را حسن صدا میزدند آمده بود. بعد از گود زورخانه، سیدجواد و دوستش حسن مرا به گوشه ای بردند. تصور این بود که میخواهند کسی دیگر را بزنند که طرح دوستی با من ریختهاند.
بدن آنها حالت ورزشکاری نداشت؛ اما خوب میل میزدند و شنا می رفتند. معلوم بود حسن تازه پایش به زورخانه باز شده بود؛ چون بیست تا شنا که می رفت ،دیگر روی تخته می خوابید. سه تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سیدجواد سوال کرد:« تا حالا نام دکتر علی شریعتی را شنیدهای؟» گفتم :«نه ، کیه مگه؟»
سید، برخلاف حاج محمد بدون واهمهٔ خاصی توضیح داد:« شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضد شاهه.» دیگر کلمه «ضد شاه»برایم چیز تعجب آوری نبود. ظاهراً احساس انعطاف در من کرد.
این بار دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد:« آیت الله خمینی رو میشناسی؟» گفتم:« نه »گفت:« تو مقلد کی هستی؟» گفتم:« مقلّد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند . از پیگیری سوال خود صرف نظر کردند. دوباره سوال کردند:« تا حالا اصلاً نام خمینی رو شنیده ای؟» گفتم:«نه» سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت الله خمینی معرفی میکردند. بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را در برابرٍ چشمانم قرار داد. عکس یک مردٍ روحانیٍ میانسال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود « آیت الله العظمی سید روح الله خمینی» از من سوال کرد:« میخوای این عکس رو به تو بدم؟» به سرعت جواب دادم:« بله می خوام» حسن، دوست سیدجواد گفت:« نباید این عکس رو کسی ببینه وگرنه ساواک (که حالا دیگر برایم کاملا اسم آشنایی بود ) تورو دستگیر میکنه.»
عکس را گرفتم و در زیر پیراهن پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که می شنیدم. برایم سوال بود که چطور آن دو جوانِ تهرانی سرامیک کار در طول آن شش ماه که با آنها کار می کردم و دوست صمیمی بودیم و این همه بر ضد شاه با من حرف زدند، اسمی از این دو نفر نبردند!
وارد مسافر خانه شدم. عکس را از زیرِ پیراهنم بیرون آوردم. ساعتها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیط کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به او علاقهمند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس میکردم حامل یک شیٔ بسیار ارزشمندم.
به محض ورود به کرمان، به علی یزدان پناه نشان دادم. گفت:«این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سوال کرد:« از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت رو در میارند یا میکشنت.» جرئت و شجاعتِ عجیبی در وجودم احساس میکردم. ساواک را حریف کاراته خودم فرض می کردم که به سرعت او را نقش زمین می کنم. آنقدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم. حالا من یک انقلابیِ دوآتیشه شدیدتر از علی یزدان پناه بودم و بدون ترس از اَحَدی بی محابا حرف میزدم.
#پادکست_مقاومت
#از_چیزی_نمی_ترسیدم
•┈┈••••✾••✾•••┈┈•
#کتابخانه_مجازی_رضویه
@ketabkhanerazavieh
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#واحد_پژوهش_مدرسه_رضویه
📕🌸════╗
@razaviehpajohesh
╚════🌼📘═╝
باجان ودل بخوانیم....
https://farsi.khamenei.ir/news-content?id=51599
التماس دعا
به برکت صلوات