#داستانك
📚
چند کودک با یکدیگر مشغول بازی بودند
ناگهان زنی از دور پیدا شد
و کودکی را از آن میان صدا کرد
و لحظه یی چند با آن کودک نجوا کرد.
پس از آنکه کودک بازگشت هم بازی های او
اصرار کردند که از صحبت او با آن زن مطلع شوند.
و به دور او حلقه زدند!
کودک از آنها پرسید:
آیا شما می توانید یک راز مهمی را پیش خود نگهدارید؟!
همه با صدای بلند فریاد کردند:
آری، آری!
کودک گفت:
من هم همینطور !
@paragraph_osali
#داستانک
💎شخص خسيسي در رودخانه اي افتاد و عده اي جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم. مرد در حالي که دست و پا مي زد دستش را نداد. شخص ديگري همين پيشنهاد را داد، ولي نتيجه اي نداشت. ملا نصرالدين که به محل حادثه رسيده بود، به مرد گفت: دست مرا بگير تا تو را نجات دهم. مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بيرون آمد. مردم شگفت زده گفتند: ملا معجزه کردي؟ ملا گفت: شما اين مرد را خوب نمي شناسيد. او دستِ بده ندارد، دستِ بگير دارد. اگر بگويي دستم را بگير، مي گيرد، اما اگر بگويي دستت را بده، نمي دهد. تهيدست از برخي نعمت هاي دنيا بي بهره است، اما خسيس از همه نعمات دنيا.
🔻 «دو کس رنج بيهوده بردند و سعي بي فايده کردند يکي آن که اندوخت و نخورد
و ديگر آن که آموخت و نکرد.»
@paragraph_osali
#داستانک
🍃روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش میكردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر میرسیدند.
🍃پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت: به من بگو چه میخواهی قول میدهم خواستهات را برآورده كنم.اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!
🍃دوست كوچكتر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»
🍃حسادت اولین درس شیطان
به انسان احمق است!
#پاراگراف
https://eitaa.com/joinchat/2729640001Cb1d34d8ce8
🔆 #داستانک
🔹عارفی از بازاری عبور میکرد که دید پیرمردی با کارگرِ باربری بر سر یک درهم جنگ میکند و با شلاق بدهی خود را از او میخواهد.
جمعی آن صحنه را نگاه میکردند. عارف شلاق از دست پیرمرد گرفت و بدهی جوان را در دستش گذاشت.
🔹سپس گفت:
ای پیرمرد! بر خود چقدر عمر میبینی که چنین در سن پیری به دنبال درهم و دیناری؟!
به خدا قسم من میترسم ذکر «لا إله إلّا الله» را بر زبان بیاورم و نمیگویم. چون ترس دارم «لا إله» را بگویم و بقیه را اجل امانم ندهد تا بر زبان آورم و کافر بمیرم.
🔹من به اندازۀ فاصله «لا إله» تا «إلّا الله» گفتن که چشم برهمزدنی زمان لازم دارد، بر خود عمری نمیبینم.
در این بین، جوانی چون این سخن شنید بیهوش شد و افتاد و جان داد.
🔹عارف گفت:
ای پیرمرد برو و در کسب دنیای خود مشغول باش، آن کس که باید پند مرا میگرفت، گرفت.
#پاراگراف
@paragraph_osali
#داستانک
🔻 آتش زندگی هرکس متفاوت است
جوانی نزد پیر دیدهوری از فقر روزگار زبان به شکیت گشود.
▪️ پیر گفت:
برخیز! با من بیا و کسی که آرزوی زندگی او را میکنی به من نشان بده.
جوان نشانِ همسایه خویش داد که تاجر خرما بود و در حجره خود سکههای طلا را میشمرد.
▪️پیر آن جوان را نزد او برد و به تاجر گفت:
حاجتی در دنیا داری که آزارت دهد؟
تاجر گفت:
آری! مدتهاست درد معده مرا از خوردن آنچه میبینم و هوس میکنم، بازداشته است. کاش کاسهای خرما داشتم ولی معده سالم این جوان را.
▪️پیر دوباره جوان را خطاب کرد و از او پرسید:
باز چه کسی را در این شهر خوشبخت میبینی؟
جوان حاکم شهر را نشان داد و هر دو نزد او رفتند.
▪️پیر از حاکم پرسید:
حاجتی داری که زندگی را بر تو تلخ کرده باشد؟
حاکم گفت:
آری، شب و روز در این اندیشهام مبادا کسی از دربار بر من خیانت کند و خون من برای تصاحب تاج و تختم بریزد.
ای کاش مثل این جوان بودم. دو گوسفند میگرفتم و برای خود به صحرا میبردم که آن مرا کفایت میکرد، چون آرامش داشتم.
در سیر برگشت پیر پارسا پرسید:
ای جوان آتش چند رنگ است؟
جوان گفت:
دو رنگ، سرخ و نارنجی.
▪️پیر گفت:
آتش چون رنگینکمان هفترنگ است. آتش تاجر رنگش آبی بود و آتشی که بهرنگ آبی بسوزد نوری ندارد که دیده شود، پس تو آتش او را نمیدیدی.
آتشی که سبز باشد نورش برای بیننده زیبا است ولی کسی که در نزد آن است را میسوزاند و دیگران از آن بیخبرند. آتش زندگی حاکم در چشم تو سبز و زیبا بود.
پس هرکس را آتشی در زندگی میسوزاند که فقط رنگش با دیگری متفاوت است ولی وجود دارد.
دیدی در زندگی تو هم آتشی بود که تاجر و حاکم از آن بیخبر بوده و در آرزوی داشتنِ زندگی تو بودند.
#پاراگراف
🤗عضو پاراگراف بشوید. ⚘️👇
▣⃢🪴
https://eitaa.com/joinchat/2729640001Cb1d34d8ce8
#داستانک
▪️ کار خداوند بیحکمت نیست ...
🔻پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی
با یک چاقوی تیز، انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید،
وزیرش گفت:
«هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد
و فریاد کشید:
«در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟»
و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
🔻روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم
و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
#پاراگراف
🤗عضو پاراگراف بشوید. ⚘️👇
▣⃢🪴📚
https://eitaa.com/joinchat/2729640001Cb1d34d8ce8
#داستانک
🔷پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▪️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
▪️پرندهات را آزاد ڪن!!
#امیر_حسن_اوصالی
#عضو_پاراگراف_بشوید 👇
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈═─
https://eitaa.com/joinchat/2729640001Cb1d34d8ce8
#داستانک
🗞گويند پادشاهی نیمه شب خواب دید که زندانیاش بی.گناه است؛ پس آزادش کرد و گفت حاجتی بخواه.
🌴گفت: وقتی خدایی دارم که نیمه شب تو را بیدار میکند تا مرا رها کنی؛ نامردیست از دیگری حاجت بخواهم. :)
#امیر_حسن_اوصالی
#عضو_پاراگراف_بشوید 👇
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈═─
https://eitaa.com/joinchat/2729640001Cb1d34d8ce8
#داستانک
🪴یک یهودی مجوز مهاجرت از
روسیه به اسراییل را کسب کرد
هنگام خروج از روسیه در فرودگاه
مامور وسایل او را چک کرد،
یک مجسمه دید و از او پرسید:
این چیه؟
🗞مرد یهودی گفت:
شکل سوالت اشتباهه آقا؟
بپرس این کیه!
این مجسمه لنین مرد بزرگ روسیه است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد و من هم برای بزرگداشت این شخص مجسمهاش همیشه همراهمه، مامور گمرک گفت:
درسته آقا، بفرمایید...
در فرودگاه اسراییل مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را دید و از یهودی پرسید: این چیه؟
مرد یهودی گفت: بگو این کیه؟
گفت این مجسمه مرد منفور و دیوانهای است که من را مجبور کرد از روسیه برم بیرون،
مجسمهاش همیشه همرامه،
که تف و لعنتش کنم...
مامور گمرک گفت: بله درسته آقا بفرمایید...
🍃چند روز بعد که یهودی توی
خونهاش همه فامیل را دعوت کرد...
پسر برادرش مجسمه را روی
طاقچه دید و پرسید: عمو این کیه؟
مرد یهودی گفت:
پسرم سوالت اشتباهه، بپرس این چیه؟
این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون
عوارض گمرکی از روسیه به اینجا آوردم.....!
✔️معنی واقعی سیاست:
سیاست یعنی اینکه یک حرف را به
مردم به صورتهای مختلف بیان کنی.....
#امیر_حسن_اوصالی
#بفرما_پاراگراف 👇
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈═─
☕️▣⃢🗞
https://eitaa.com/joinchat/2729640001Cb1d34d8ce8