eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
چند سطر زیر را مهمان من باش 💖 ✨✨✨ سرشارم از تو و مهربانی ات😍 آغاز میکنم به نام او☝️ که وجودم را از مهر تو💞 لبریز کرد. همان که قشنگترین لحظه های زندگی ام را با بودن در کنار تو رقم زد. تو را فرستاد تا همه فکر و ذکر «فاطمه» شوی و هم شب و روزش💘 اهل خانه در خوابند😴 چشمهایم نشانی از خواب ندارند. این سکوت شبانه🌌 فرصت خوبی است به هوای نوشتن برای تو. قلم به دست✍ بگیرم و با تو حرف بزنم نمیخواهم فکر کنم که تو دیگر رفته ای، دیگر تو را نمیبینم💔 میخواهم به ماه🌕 که امشب قرص کامل است چشم بدوزم و تک تک خاطرات قشنگی را که در طول یکسال بودن در کنار هم تجربه کرده ایم مرور کنم✨✨ تلخ و شیرین را با هم به یاد خواهم آورد. یادم نمی رود که روزی مثل همین قرص ماه بر آسمان شبزده دلم تابیدی💫 روشنم کردی و من در لحظه لحظه این یکسال به بودن در کنار تو بالیدم😍 هنوز هم می بالم💖 چیزی عوض نشده، تنها بین من و جسم خاکی تو فاصله افتاده همین. پس تو هم کمکم کن تا ذهنم یاری کند. مثل همیشه که حتی فکر کردن به تو وجودم را از لذتی شیرین سرشار میکرد. امشب نیز سرشارم کن. توکلت علی الله🤲 علی عزیزم سلام🍃 رفیق زیباترین لحظه های زندگیم سلام حالت چطور است؟ حتما خوبی، دیگر کلیه آن اذیتت نمیکند. دیگر لازم نیست نگران کبدت باشم😔 کبدت که از کار افتاد آخرین فرصت برای پیوند کلیه و رهایی از رنجی که شب و روز با تو بود از دست رفت. علی جان، یادت هست چه دردی میکشیدی و کوتاه نمی آمدی. به محض آنکه دردی به سراغم می آمد می گفتی: خدایا !🤲 درد و رنج فاطمه را هم به من بده. نکند فاطمه ام درد بکشد... همین دعایت بود تا وقتی درد از وجودم رخت بر بندد ، به سهم خودت از دردم راضی نبودی و من چاره ای نداشتم جز آنکه خوب شوم.💖 حالت خوب است، چون دیگر نگران قرص ها و هزینه های درمان نیستی... نه نگران تشخیص های گوناگون و نه دکتری که از روی تنگ نظری دارویت را عوض کند حتی به قیمت از کار افتادن کبدت و نه ارگانی که برای دادن هزینه های دارو و درمان طفره برود و سر آخر بگوید برای دریافت بخشی از هزینه هایی که تقبل کرده اند باید شخصا مراجعه کنی و از پلکان اداره شان با آن وضعیت جسمی بالا و پایین بروی...😔 بگذریم علی جانم بگذار از شیرینی ها برایت بگویم، کنار این تلخی ها یادش میچسبد. یادت می آید روزی که به هوای همراه شدن با هم💕 در مسیر زندگی، به گفتگو نشستیم. کجا!؟ در بیمارستان الحق خوب گربه را دم حجله کشتی تا حساب کار دستم بیاید.🍂 ازدواجی که صحبت های مقدماتی دو نفره اش در بیمارستان🏨 اتفاق بیفتد یعنی که در این ازدواج آماده همه چیز باش... @parastohae_ashegh313
🌸🍃 ما فقیریم و رضا ضامن حج فقراست بارگاهش به خدا قطعه‌ای ازعرش خداست ابر و باد و مه و خورشید و فلک می گویند چشم واکن که جهان گوش به فرمان رضاست 💚 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
نماز شب پر ماجرا 🙃 سرش مي‌رفت نماز شبش نمي‌رفت . هر ساعتي براي قضاي حاجت 🍃 بر مي‌خواستيم ، در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه مي‌كرد مثل ابر بهار . با بچه‌ ها صحبت كرديم . بايد يه فكر چاره‌اي مي‌افتاديم؛راستش حسوديمان مي‌شد. ما نماز صبح را هم زورمان مي‌آمد بخوانيم،آن وقت او نافله بجا مي‌آورد🙈 تصميم‌مان را عملي كرديم در فرصتي كه به خواب عميقي 😴 فرو رفته بود يك پاي او را به جعبه‌ي مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم😢 بنده ي خدا از همه جا بي‌خبر ، نيمه شب از جايش برمي‌خيزد كه برود تجديد وضو کند ، تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود ، با اشاره‌اي فرو مي‌ريزد روي دست و پايش 😂🤦‍♂ تا به خود بجنبد از سر و صداي آن‌ها همه سراسيمه از جا برخاستيم 😳 و خودمان را زديم به بي‌خبري : برادر نصف شبي معلوم است چه كار مي‌كني؟🤷🏻‍♂ ديگري : چرا مردم‌ آزاري مي‌كني ؟ 😱 آن يكي : آخر اين چه نمازي است كه مي‌خواني ؟😡 و از اين حرف‌ها...! 📚 كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) ، صفحه ۱۱۸ •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈•
✨🍃✨🍃 دعای هفتم صحیفه که رهبر انقلاب، خواندن آن را توصیه کردند... @parastohae_ashegh313
🌈🌈🌈🌟🌈🌈🌈 گفتند كه چيزي از شهيد اورنگي نمي دانيم و در تحقيق ها هم به جايي نرسيديم اما در بررسي دقيق متوجه شديم كه در عكس ها، يك نفر هميشه در كنار اوست، اويي كه هيچ نام و نشاني از او در دست نبود. خيلي گشتيم، اما راه به جايي نبرديم و هيچ يادمان نبود كه دامان تو را بگيريم، اما تو[شهيدمحمود اورنگي] شاهد همه ي ماجرا بودي و فرصت به التماس ما نرسيد. به سراغ همان دوست رفتي (در خواب) كه: «چرا نيستي؟ كارت دارم، سري به ما بزن!» و آن دوست از قزوين با پدرت در تبريز تماس گرفت كه حاجي چه خبره؟ و او گفت كه برو بچه هاي يادواره ي شهداي مارالان در به در دنبالت هستند! بيا و برايشان از محمود بگو! آيا همين از تو بس نيست؟ @parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
چند سطر زیر را مهمان من باش #نامه_ای_ست_عاشقانه_از_یک_زن_به_همسر_شهیدش💖 ✨✨✨ سرشارم از تو و مهربا
💝✨💝✨💝 ادامه خیلی دلم میخواست قبل از خواستگاری رسمی با هم صحبت کنیم. اعتماد به نفسم آن گونه که خودت بارها گفتی به دلت نشست و تو بزرگتر از آن بودی که من به خاطر وضعیت جسمی و آن دیوار شیشه ای سیاه رنگ جلوی چشمهایت به خود اجازه ترحم کردن بدهم🌱 همانجا آب پاکی را روی دستت ریختم و گفتم تا آخر هستم🌹 نگاه نگران اطرافیان که مبهوت انتخابم بودند به جای خالی چشمهایت بود. از تو چه پنهان بعضی ها ترس ورشان داشت و رأیشان را برگرداندند. نشان به همان نشان که تو فاطمه را آنگونه دیدی و فهمیدی که آنانکه چشم داشتند باور نداشتند.🍃 راستش را بخواهی علی جان!😍 من هم اول خوشم نیامد، بعد از صحبت صداقتت را که شناختم به دلم نشستی، زیبا آمدی و من سرمست از اینکه تو را آنگونه می‌دیدم که هیچکدام از اطرافیانم نمی دیدند. بی ادعا بودی، زجر میکشیدی و کار میکردی، پاکدل و مهربان و عاشق رهبر، بعد ها هم بارها و بارها ثابت کردی که در انتخابم اشتباه نکرده ام❣ با درد شوخی میکردی، اهل مزاح بودی و بی نهایت عاطفی و با این همه بی انصافی بود که من حسرت چشمانی را بخورم که یکی اش را در اثر ترکش از دست دادی و دیگری را عوارض کلیه و دیالیزهای پی در پی از تو گرفت. کلیه ای که سرمای جبهه غرب به دیالیزشان کشانده بود💔 بالاخره فاطمه و علی در میان بهت و شادی نامزد💍 کردند و این سر آغازی از آسمانی شدن ما بود. خانواده خونگرم و مهربان و با غیرت تو پذیرای فاطمه شدند. به خاطر کلیه ات دائم یک پایت در بیمارستان بود. اما نمیگذاشتی سختی دیالیزهای پی در پی احساس خوشبختی💞 را لحظه ای از فاطمه دور کند. دانشجوی سال سوم حقوق بودن برایت دردسر بود. سر به سرت میگذاشتند، آزارت می دادند به روی خودت نمی آوردی، دلت به فاطمه آن خوش بود. بعد از چند ماه دوندگی برای وامی که هرگز نتوانستی بگیری... بارها می گفتی « اگر سالم بودم نمی گذاشتم رنجی ببری »💘 و من اشتیاق به زندگی را که در وجودت زیادتر شده بود، در برق چشم های نداشته ات احساس میکردم. یادت هست همیشه میگفتی که : سه چیز از خدا می خواهم پیوند خدا با شما پیوند کلیه و پیوند من و فاطمه ادامه دارد... @parastohae_ashegh313
🍃✋🕊 تنها من عاشق گرمای نگاه تو نیستم؛ ببین! پرنده ها هم به هرجا که میروی کوچ می کنند!!! مولای من، سلام دلم برای تو به هر سو پر میکشد امام زمان عج @parastohae_ashegh313
ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش ؟😐 بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود.كنار حاج محسن دين شعاري ، مسئول تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم🗣 يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم ، رو به حاجي كرد و با خنده گفت : حاجي جون ! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم ميگي🙄 حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد 🤨 و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت:پس من هر چي تا حالا ميگفتم دروغ بوده؟!!😠 بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت : نه ! 😱 حاجي خدا نكنه ، ببخشين بدجور گفتم. یعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين... حاجي در حالي كه مي خنديد 🙃 دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس. -مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين ، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين ، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟🤦‍♂ حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند🧔🏽 خود كشيد.نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟🤷🏻‍♂ - هيچي حاجي همينجوری - همين جوري ؟ كه چي بشه؟ - خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟!😢 - نه حرف بدي نزدي . ولي... چيزه...🤭 حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد.نگاهي به آن مي انداخت معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرور مي كرد🧐كه ديشب يا شب‌هاي گذشته هنگام خواب،پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن🤔 جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است ، خنده اي كرد و گفت : نگفتي حاجي😎ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟ و همچنان مي خنديد 🤪 حاجي تبسمي كرد و گفت:باشه بعدا جوابت رو ميدم يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد.حاجي او را صدا زد.جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي☺️ به حاجي گفت : چي شد حاج آقا جواب ما رو ندادي؟!🍃 حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت : پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده😬 هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام . پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد 😂 مي كشم زير ريشم سردم ميشه🤣 خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم . هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت : پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي ؟ 🤪😢 📚 نشريه ي شاهد جوان شماره ي ۵۳ @parastohae_ashegh313
✨🍃✨🍃 دعای هفتم صحیفه که رهبر انقلاب، خواندن آن را توصیه کردند... @parastohae_ashegh313
بعد از یکی از عملیات ها چند تا جعبه ی خالی📦 با خودش آورده بود. زن همسایه که دید به کنایه😏 گفت: «انگار آقای برونسی دستِ پر تشریف آوردند. حتماً یه چیزی واسه بچه هاس». وقتی عصبانیتم رو دید با خنده😄 گفت: «حتماً کسی خانوم ما رو ناراحت🤨 کرده!» گفتم: «زن همسایه فکر کرده توی جعبه ها چیزی گذاشتی و آوردی واسه بچه ها»🤭 عبدالحسین که سعی می کرد ناراحتی من رو برطرف کنه گفت: «به جای عصبانیت خواستی بگی شما هم شوهرتون رو بفرستید جبهه تا جعبه های📦📦 بیشتری بیاره!» تا اومدم حرفِ دیگه ای بزنم، حالت پدرانه👴🏻 به خودش گرفت و شروع کرد به دلداری دادن. اون قدر گفت و گفت تا آروم شدم😍 ✍خاک های نرم کوشک، صفحه143 @parastohae_ashegh313
بہ جـهـاد نـگـاه ڪن او هم اڪنـون رو بہ روے تـوسـت ... شـہـیـدان زنـده انـد ... @parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین با سلام گروه کلاس درس شهدا ویژه افتخار دارد مباحث ویژه پیرامون معارف دین و سیره عملی شهدا را به صورت پیوسته به علاقمندان آموزش و به سوالات بزرگواران پاسخ بدهد . لذا عزیزان بزرگوار و مشتاق برای شرکت در دوره به آیدی زیر مراجعه نمایند : @ammar_halab65 🔴 دوره آموزشی زیر نظر می باشد . ⭕️ کلاس رایگان ، به صورت و در ایتا برگزار میشود .
معبودم ! 🤲 شب🌌 مرا به صبح🌅 رسانیدی ، زندگی مرا هم به نور✨ هدایت خود منور ساز صبح مان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و استقامت بر مسیر بندگی ات قرار بده الهی آمین🤲 @parastohae_ashegh313
بالای سر حجت الاسلام احمد ترکان رفتم . خون زیادی از بدنش رفته بود.وقتی سهمیه آب او را که تنها یک در قمقمه بود در دهانش ریختم🍃 با لحن خاصی گفت : این قدر آب می دهی؟🙃 امام حسن (ع) بالای سر من ایستاده و قدحی از آب‌ در دست دارند و میخواهند به من بنوشاند دیگر مجروحین ڪه این سخن را شنیدند به گریه افتادند . با این حرف او فهمیدم ترڪان آخرین لحظات زندگیش را می گذراند😭 او میهمان و معاشر با امام حسن (ع) بود. از اینڪه حجت الاسلام ترڪان اڪنون از امام حسن یاد می کرد تعجب نڪردم . زیرا به یاد داشتم ڪه در پادگان محمد رسول الله (ص) سنندج در هنگام سخنرانے بیش از همه به یاد امام حسن (ع) بود . و ارادتی خاص به ایشان داشت🕊 او وقتی از آن امام نام می برد منقلب میشد بارها سجایاے امام حسن (ع) و مظلومیت ایشان رااز زبان برادر ترکان در ضمن سخنرانی هایش شنیده بودم 💚 ترڪان همچنان سخن می گفت .ڪلام او به گونه ای بود ڪه می شد فهمید به سؤالاتی پاسخ می دهد😊 او پس از مڪثی کوتاه ، بلی و خیر می گفت. بچه های مجروح به دقت به سخنان او گوش می دادند.لحظاتے بعد گفت:چشم. الآن میخوانم و بعد شروع به خواندن نماز ڪرد🤲🏻 در همان حال ڪه خوابیده بود به سختے اذکار نماز را قرائت می ڪرد . ترڪان در حالی ڪه هیچ اراده ای از خود نداشت ، به طور دقیق و بدون غلط دو نماز دو رڪعتی شڪسته به جا آورد🌿 ساعـتے بعد شهادتین را بر زبان جارے ڪرد : اشهد ان لا اله الله و اشهد انّ محمداً رسول الله و اشهد انّ علیا ولی الله🥀 و آن گاه ذڪر لا اله الّا الله را به طور مڪرر بر زبان آورد . و در این هنگام دست راستش را بر سر گذارد و خاموش شد و به شهـــــ💔ــــادت رسید ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🥀🥀🥀 حجت الاسلام و المسلمین شهید احمد ترڪان روحانی دل باخته ای بود ڪه ارادت ویژه ای به امام حسن مجتبی (ع) داشت . دوستانش در وصف او می گویند وقتی سخنرانی می ڪرد غالباً ذڪری از امام حسن (ع) داشت و در آخر صحبتش هم یڪی از مصیبت های آن امام مظلوم را می خواند . و بعد گریزی به ڪربلا می زد . این شهید مفقود الاثر ، در عملیات والفجر ۲ به شهادت رسید و پیڪر پاڪش در تپه های منطقه حاج عمران باقے ماند . 📚 تــپــه بـــرهـانـے ، صـفـحـہ ۹۰ @parastohae_ashegh313
نــمــاز جــمــاعــت 🤪 در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند چند روزی گذشت . دیدم اینها اهل نماز نیستند !😕 تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...🙃 آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند فقط به خاطر علاقه به امام (ره) آماده بودند جبهه...☺️ از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند💚 من هم بعد از یاد دادن وضو ، یڪی از بچه ها را صدا زدم و گفتم : این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکر های نماز را تکرار می کنم 🗣 تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید 👀 دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد چند دقیقه بعد ادامه داد در رکعت اول وسط خواندن حمد امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن ، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!🤦‍♂ خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم😇 اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد🙄 پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند😧 اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده🤣 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈•
✨🍃✨🍃 دعای هفتم صحیفه که رهبر انقلاب، خواندن آن را توصیه کردند... @parastohae_ashegh313
سـجـده نـجـاٺ بـخـش در عملیات فتح المبین ما در گردان مالڪ اشتر تیپ حضرت رسول (ص) بودیم😇 فرمانده ما شهید شهبازی از دانشجویان بسیار مخلص بود . قرار بود گردان شبانه عراقی ها را دور بزند .ما در منطقه ای که تپه ای بود حرڪت ڪردیم . ولی هر چه رفتیم🚶‍♂ به هدف نرسیدیم . تا این ڪه راه را گم ڪردیم . فرماندهان هر چه ڪردند راه را پیدا نمے ڪردند😕 ساعتی راه می رفتیم و وقتی نتیجه ای نمی گرفتیم می نشستیم . بچه ها چنان خسته شده بودند ڪه به محض نشستن خوابشان می برد 😴 براے همین بعضے مراقب بودند تا خواب رفته ها را بیدار ڪنند ڪه جا نمانند. در بین ما یڪی از بچه ها بود به نام سید عبدالله برقعی که خیلی فعال بود .مسئولیت او فرمانده دسته بود💙 ایشان قبل عملیات در توسلات خیلی قوی بود . آن موقع با این ڪه دهه فاطمیه هنوز جا نیفتاده بود اما او برای حضرت زهرا (س) مراسم می گرفت.روضه می خواند و خلاصه حال عجیبی داشت🥀به طوری ڪه در بین بچه ها شاخص بود . خیلی با اخلاص در امور گردان خدمت و فداڪاری می ڪرد . از جمله ارادت های او به اهل بیت این ڪه او چادرے داشت ڪه چند نفر را در آن جا داده بود🙃 شـهیـد تقی شرعی ، سیـد مـحمـد موسوی اهل تهران ، شیخ حسن محرابیان و عـلـی قاری ڪه همگی به جز خود سید عبدالله برقعی طلبه بودند.این چند نفر همگی هيئتی بودند؛و دائم مشغول توسل، روضه و مراسم بودند🌱 یڪی از کارهایشان این بود ڪه گاهی همین پنج شش نفر در چادرشان مشغول عزاداری می شدند😭 این کار آن ها به قدری رواج داشت ڪه چادرشان را بین بچه ها معروف و شاخص کرده بود . به خصوص که خود سید عبدالله فوق العاده به حضرت زهرا (س) عشق 😍 می ورزید . آن شب ڪه ما حسابی خسته بودیم و راه را هم پیدا نمی ڪردیم و از طرفی به صبح نزدیڪ شده بودیم ، نگران و ناراحت 😔 نشستیم تا گروه هایی بروند به اطراف و راه را پیدا ڪنند . يڪی از بچه ها به شهید برقعی گفت : تو که این قدر یـا زهـرا یـا زهـرا می‌کنی و می‌گفتی حضرت ڪمڪ مے ڪند ، ڪو ؟ پس چه شد؟ چرا ڪاری نمی ڪنی ڪه راه را پیدا ڪنیم و نجات یابیم ؟🥀 تا سید این جمله را شنید اشڪ هایش جاری شد 😭 و همان جا سر به سجده گذاشت و مشغول توسل شد 💔 در سجده خیلے گریـہ ڪرد 😔 او با فاصله ڪمی از بچه ها به طوری ڪه همه او را می دیدند متوسل به حضرت فاطــ🌷ــــمه (س) شد و کمی بعد بلند شد. به محض بلند شدن سید ، صدای فرماندهان به گوش رسید ڪه می گفتند : برخیزید ڪه راه پیدا شد🌱 همه بلند شدیم و حرڪت ڪردیم و بعد از دقایقی به منطقه هدف رسیدیم و تنها با سه شهید و چند مجروح منطقه را گرفتیم . که یکی از شهدا هم خود سید عبدالله برقعی بود 🥀 @parastohae_ashegh313
خواهر مهدی آقا یک روز به من گفت: به منزل مهدی آقا رفته بودم موقع برگشتن چشمش به جورابهام افتاد. گفت: چرا جوراب نازک پوشیدی؟😳 ـ جورابهام خیلی نازک نبود🤦‍♀ ـ جوراب هاشو🧦 را از پاش در آورد و گفت: خواهر؛ این جوراب ها🧦 را بگیر و روی جوراب هات بپوش تا پاهات دیده نشه. دومرتبه هم با چنین جورابی از خانه بیرون نیایی😡 ✍ منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان @parastohae_ashegh313
|~ بیا گـل نرگـــس |~ جهان جای توسٺ |~ دو صد ترانہ بہ لبها |~ همـــہ برای تــوسٺ🌺 |~ بیا گـل نرگــــس |~ بہ جان تشنہ عشق |~ دعا دعایِ ظهورسٺ و |~ همــــہ برای تـــــوسٺ🌺 ✨الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج✨ •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷 من ڪه ازشوق وصال حرمٺ لبریزم ظرف دلتنگےمن پر شده و سرریزم بهر امضا شدن خط براٺ حرمٺ پشٺ این قافیہ‌ها اشڪ روان مےریزم 💔 💚 @parastohae_ashegh313
😉😄😂 ایستگاه بدنسازی🏋‍♂ = ایستگاه صلواتی اوشین پلو = برنج سفید🍚 بدون مخلفات ایران تایر = پوتینهای بسیجی ایران گونی = شلوار👖 و اورکت🧥 بسیجی ساخت وطن🇮🇷 حلوا خور = کسی‌که هرگز شهید نمی‌شود و از همه عملیات ها سالم بازمی‌گردد. پا لگدکن = نماز شب خوان📿 بی ترمز = بسیجی عاشق خاکریز اول (حکایت از شجاعت و به کام خطر رفتن) برادران مزدور = نیروهای عراقی و دشمن😏 آدمکش گردان = امدادگر👨‍⚕ (کنایه از ناشی بودن نیروهای امدادرسان خصوصا در شرایط عملیاتی) برمی‌گردم، یا با رخت؛ یا با تخت یا با یخ = یا زنده می مانم، یا مجروح می شوم، یا شهید می شوم🤷🏻‍♂ بوی چلوکباب🥓 = بوی شب عملیات ترکش اِوا خواهری🤷‍♀ = ترکش فوق العاده ریز و ناچیز که بدن را گویی ناز می داد و اصابت آن اسباب خجالت بود! @parastohae_ashegh313
در عملیات ڪربلای ۵ هنوز مرحله اول تمام نشده بود😇 گـردان ما ( میثم ) در درگیری سـختی قرار می گرفت.عراقی ها به شدت آتش می ریختند و سعے می کردند با پاتڪ هایشان بچه ها را عقب بزنند . لحظه ای رسید که کار خیلے سخت شد و به قول معروف گره خورد😥 یڪی از روحانیون گردان به نام حاجی بایگان در حالیکه لباس بسیجی پوشیده و عمامه به سر داشت،پشت خط با صدای بلند فریاد زد: بچه ها آماده باشید این دم را ڪه من می گویم شما هم در حال نبرد تڪرار ڪنید 💚🍃 و شروع کرد برای حضرت علی اصغر (ع)💔 بخواند و مرتب تڪرار ڪند . بعد در طول خط همین طور ڪه می دوید . می خواند تا صدایش به همه بچه ها برسد 🗣 حاجے مرتب در رفت و آمد بود و بچه ها را تشویق می کرد تا آن ها هم تکرار کنند🌿 کار این روحانی به قدری در روحیه بچه ها تأثیر گذاشت ڪه همه روحیه گرفتند و با مقاومت جانانه دشمن را به عقب راندند🥀 @parastohae_ashegh313
✨🍃✨🍃 دعای هفتم صحیفه که رهبر انقلاب، خواندن آن را توصیه کردند... @parastohae_ashegh313