🍃✋🕊
تنها من عاشق گرمای نگاه تو نیستم؛ ببین!
پرنده ها هم به هرجا که میروی کوچ می کنند!!!
مولای من، سلام
دلم برای تو به هر سو پر میکشد
امام زمان عج
@parastohae_ashegh313
ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش ؟😐
بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي
سال 64 يا 65 بود.كنار حاج محسن دين
شعاري ، مسئول تخريب لشكر 27 محمد
رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني
آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم
و با هم گرم صحبت بوديم🗣
يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم
شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس
از سلام و عليك گرم ، رو به حاجي كرد
و با خنده گفت : حاجي جون ! يه سوال
ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم ميگي🙄
حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد 🤨
و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته
بود گفت:پس من هر چي تا حالا ميگفتم
دروغ بوده؟!!😠
بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود
سريع عذرخواهي كرد و گفت : نه ! 😱
حاجي خدا نكنه ، ببخشين بدجور گفتم.
یعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين...
حاجي در حالي كه مي خنديد 🙃 دستي
بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
-مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي
مي خوابين ، با توجه به اين ريش بلند
و زيبايي كه دارين ، پتو رو روي ريشتون
مي كشيد يا زير ريشتون؟🤦♂
حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند🧔🏽
خود كشيد.نگاه پرسشگري به جوان انداخت
و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده
گير دادي؟🤷🏻♂
- هيچي حاجي همينجوری
- همين جوري ؟ كه چي بشه؟
- خوب واسه خودم اين سوال
پيش اومده بود خواستم بپرسم.
حرف بدي زدم؟!😢
- نه حرف بدي نزدي . ولي... چيزه...🤭
حاجي همينطوري به محاسن نرمش
دست مي كشيد.نگاهي به آن مي انداخت
معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود
او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود
مرور مي كرد🧐كه ديشب يا شبهاي گذشته
هنگام خواب،پتو را روي محاسنش كشيده
يا زير آن🤔
جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود
رسيده است ، خنده اي كرد و گفت : نگفتي
حاجي😎ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟
و همچنان مي خنديد 🤪
حاجي تبسمي كرد و گفت:باشه بعدا جوابت
رو ميدم
يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي
داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان
جوانك بسيجي از كنارمان رد شد.حاجي او
را صدا زد.جلو كه آمد پس از سلام و عليك
با خنده ريز و زيركي☺️ به حاجي گفت :
چي شد حاج آقا جواب ما رو ندادي؟!🍃
حاجي با عصابنيت آميخته به خنده
گفت : پدر آمرزيده! يه سوالي كردي
كه اين چند روزه پدر من در اومده😬
هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال
جنابعالي ام . پتو رو مي كشم روي ريشم،
نفسم بند مي آد 😂 مي كشم زير ريشم
سردم ميشه🤣 خلاصه اين هفته با اين
سؤال الكي تو نتونستم بخوابم .
هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان
بسيجي گفت : پس آخرش جوابي براي
اين سوال من پيدا نكردي ؟ 🤪😢
📚 نشريه ي شاهد جوان شماره ي ۵۳
#طنز_جبهه
#لبخند_های_خاڪی
@parastohae_ashegh313
✨🍃✨🍃
#متن دعای هفتم صحیفه که رهبر انقلاب، خواندن آن را توصیه کردند...
@parastohae_ashegh313
#جعبه_های_خالی
#شهید_عبدالحسین_برونسی
بعد از یکی از عملیات ها چند تا جعبه ی خالی📦 با خودش آورده بود.
زن همسایه که دید به کنایه😏 گفت: «انگار آقای برونسی دستِ پر تشریف آوردند. حتماً یه چیزی واسه بچه هاس».
وقتی عصبانیتم رو دید با خنده😄 گفت: «حتماً کسی خانوم ما رو ناراحت🤨 کرده!»
گفتم: «زن همسایه فکر کرده توی جعبه ها چیزی گذاشتی و آوردی واسه بچه ها»🤭
عبدالحسین که سعی می کرد ناراحتی من رو برطرف کنه گفت:
«به جای عصبانیت خواستی بگی شما هم شوهرتون رو بفرستید جبهه تا جعبه های📦📦 بیشتری بیاره!»
تا اومدم حرفِ دیگه ای بزنم، حالت پدرانه👴🏻 به خودش گرفت و شروع کرد به دلداری دادن.
اون قدر گفت و گفت تا آروم شدم😍
✍خاک های نرم کوشک، صفحه143
@parastohae_ashegh313
بہ جـهـاد نـگـاه ڪن
او هم اڪنـون رو بہ روے
تـوسـت ...
شـہـیـدان زنـده انـد ...
@parastohae_ashegh313
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین
با سلام
گروه کلاس درس شهدا ویژه #بانوان افتخار دارد
مباحث ویژه پیرامون معارف دین و سیره عملی شهدا را به صورت پیوسته به علاقمندان آموزش و به سوالات بزرگواران پاسخ بدهد .
لذا عزیزان بزرگوار و مشتاق برای شرکت در دوره به آیدی زیر مراجعه نمایند :
@ammar_halab65
🔴 دوره آموزشی زیر نظر #اساتید_حوزه_علمیه_قم می باشد .
⭕️ کلاس رایگان ، به صورت #مجازی و در ایتا برگزار میشود .
معبودم ! 🤲
شب🌌 مرا به صبح🌅 رسانیدی ،
زندگی مرا هم به نور✨ هدایت خود منور ساز
صبح مان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و استقامت بر مسیر بندگی ات قرار بده
الهی آمین🤲
@parastohae_ashegh313
بالای سر حجت الاسلام احمد ترکان رفتم .
خون زیادی از بدنش رفته بود.وقتی سهمیه
آب او را که تنها یک در قمقمه بود در دهانش
ریختم🍃
با لحن خاصی گفت : این قدر آب می دهی؟🙃
امام حسن (ع) بالای سر من ایستاده و قدحی
از آب در دست دارند و میخواهند به من بنوشاند
دیگر مجروحین ڪه این سخن را شنیدند به
گریه افتادند . با این حرف او فهمیدم ترڪان
آخرین لحظات زندگیش را می گذراند😭
او میهمان و معاشر با امام حسن (ع) بود. از
اینڪه حجت الاسلام ترڪان اڪنون از امام
حسن یاد می کرد تعجب نڪردم . زیرا به یاد
داشتم ڪه در پادگان محمد رسول الله (ص)
سنندج در هنگام سخنرانے بیش از همه به یاد
امام حسن (ع) بود . و ارادتی خاص به ایشان
داشت🕊
او وقتی از آن امام نام می برد منقلب میشد
بارها سجایاے امام حسن (ع) و مظلومیت
ایشان رااز زبان برادر ترکان در ضمن سخنرانی
هایش شنیده بودم 💚
ترڪان همچنان سخن می گفت .ڪلام او به
گونه ای بود ڪه می شد فهمید به سؤالاتی
پاسخ می دهد😊
او پس از مڪثی کوتاه ، بلی و خیر می گفت.
بچه های مجروح به دقت به سخنان او گوش
می دادند.لحظاتے بعد گفت:چشم. الآن میخوانم
و بعد شروع به خواندن نماز ڪرد🤲🏻
در همان حال ڪه خوابیده بود به سختے اذکار
نماز را قرائت می ڪرد . ترڪان در حالی ڪه
هیچ اراده ای از خود نداشت ، به طور دقیق و
بدون غلط دو نماز دو رڪعتی شڪسته به جا
آورد🌿
ساعـتے بعد شهادتین را بر زبان جارے ڪرد :
اشهد ان لا اله الله و اشهد انّ محمداً رسول الله
و اشهد انّ علیا ولی الله🥀
و آن گاه ذڪر لا اله الّا الله را به طور مڪرر بر
زبان آورد . و در این هنگام دست راستش را بر
سر گذارد و خاموش شد و به شهـــــ💔ــــادت
رسید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🥀🥀🥀
حجت الاسلام و المسلمین شهید احمد ترڪان روحانی دل باخته ای بود ڪه ارادت ویژه ای به امام حسن مجتبی (ع) داشت . دوستانش در وصف او می گویند وقتی سخنرانی می ڪرد غالباً ذڪری از امام حسن (ع) داشت و در آخر صحبتش هم یڪی از مصیبت های آن امام مظلوم را می خواند . و بعد گریزی به ڪربلا می زد . این شهید مفقود الاثر ، در عملیات والفجر ۲ به شهادت رسید و پیڪر پاڪش در تپه های منطقه حاج عمران باقے ماند .
📚 تــپــه بـــرهـانـے ، صـفـحـہ ۹۰
@parastohae_ashegh313
نــمــاز جــمــاعــت 🤪
در منطقه المهدی در همان روزهای اول
جنگ پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده
بودند چند روزی گذشت . دیدم اینها
اهل نماز نیستند !😕
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم
بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای
بودند...🙃
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند
فقط به خاطر علاقه به امام (ره) آماده
بودند جبهه...☺️
از طرفی خودشان هم دوست داشتند
که نماز را یاد بگیرند💚
من هم بعد از یاد دادن وضو ، یڪی از
بچه ها را صدا زدم و گفتم : این آقا پیش
نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند
ذکر های نماز را تکرار می کنم 🗣 تا یاد
بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید 👀 دیگر
نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد
چند دقیقه بعد ادامه داد
در رکعت اول وسط خواندن حمد
امام جماعت شروع کرد سرش را
خاراندن ، یکدفعه دیدم آن پنج نفر
شروع کردند به خاراندن سر!!🤦♂
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را
کنترل می کردم😇
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند
شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و
افتاد🙄
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش
را بردارد یکدفعه دیدم همه آنها به سمت
چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند😧
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم
و زدم زیر خنده🤣
#طنز_جبهه
#لبخند_های_خاڪی
•┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈•
@parastohae_ashegh313
•┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈•
✨🍃✨🍃
#متن دعای هفتم صحیفه که رهبر انقلاب، خواندن آن را توصیه کردند...
@parastohae_ashegh313
سـجـده نـجـاٺ بـخـش
در عملیات فتح المبین ما در گردان مالڪ
اشتر تیپ حضرت رسول (ص) بودیم😇
فرمانده ما شهید شهبازی از دانشجویان
بسیار مخلص بود . قرار بود گردان شبانه
عراقی ها را دور بزند .ما در منطقه ای که
تپه ای بود حرڪت ڪردیم . ولی هر چه
رفتیم🚶♂ به هدف نرسیدیم .
تا این ڪه راه را گم ڪردیم . فرماندهان
هر چه ڪردند راه را پیدا نمے ڪردند😕
ساعتی راه می رفتیم و وقتی نتیجه ای
نمی گرفتیم می نشستیم . بچه ها چنان
خسته شده بودند ڪه به محض نشستن
خوابشان می برد 😴
براے همین بعضے مراقب بودند تا خواب
رفته ها را بیدار ڪنند ڪه جا نمانند.
در بین ما یڪی از بچه ها بود به نام سید
عبدالله برقعی که خیلی فعال بود .مسئولیت
او فرمانده دسته بود💙
ایشان قبل عملیات در توسلات خیلی قوی
بود . آن موقع با این ڪه دهه فاطمیه هنوز
جا نیفتاده بود اما او برای حضرت زهرا (س)
مراسم می گرفت.روضه می خواند و خلاصه
حال عجیبی داشت🥀به طوری ڪه در بین
بچه ها شاخص بود .
خیلی با اخلاص در امور گردان خدمت و
فداڪاری می ڪرد . از جمله ارادت های
او به اهل بیت این ڪه او چادرے داشت
ڪه چند نفر را در آن جا داده بود🙃
شـهیـد تقی شرعی ، سیـد مـحمـد موسوی
اهل تهران ، شیخ حسن محرابیان و عـلـی
قاری ڪه همگی به جز خود سید عبدالله
برقعی طلبه بودند.این چند نفر همگی هيئتی
بودند؛و دائم مشغول توسل، روضه و مراسم
بودند🌱
یڪی از کارهایشان این بود ڪه گاهی همین
پنج شش نفر در چادرشان مشغول عزاداری
می شدند😭
این کار آن ها به قدری رواج داشت ڪه
چادرشان را بین بچه ها معروف و شاخص
کرده بود . به خصوص که خود سید عبدالله
فوق العاده به حضرت زهرا (س) عشق 😍
می ورزید .
آن شب ڪه ما حسابی خسته بودیم و راه
را هم پیدا نمی ڪردیم و از طرفی به صبح
نزدیڪ شده بودیم ، نگران و ناراحت 😔
نشستیم تا گروه هایی بروند به اطراف و راه
را پیدا ڪنند .
يڪی از بچه ها به شهید برقعی گفت : تو که
این قدر یـا زهـرا یـا زهـرا میکنی و میگفتی
حضرت ڪمڪ مے ڪند ، ڪو ؟ پس چه شد؟
چرا ڪاری نمی ڪنی ڪه راه را پیدا ڪنیم و
نجات یابیم ؟🥀
تا سید این جمله را شنید اشڪ هایش جاری
شد 😭 و همان جا سر به سجده گذاشت و
مشغول توسل شد 💔 در سجده خیلے گریـہ
ڪرد 😔
او با فاصله ڪمی از بچه ها به طوری ڪه
همه او را می دیدند متوسل به حضرت
فاطــ🌷ــــمه (س) شد و کمی بعد بلند شد.
به محض بلند شدن سید ، صدای فرماندهان
به گوش رسید ڪه می گفتند : برخیزید ڪه
راه پیدا شد🌱
همه بلند شدیم و حرڪت ڪردیم و بعد از
دقایقی به منطقه هدف رسیدیم و تنها با سه
شهید و چند مجروح منطقه را گرفتیم .
که یکی از شهدا هم خود سید عبدالله برقعی
بود 🥀
#بہ_مدد_گوشه_چادر_خاڪی_مادر_سادات
#زهرایی_ها_شهید_میشوند
@parastohae_ashegh313
#حجاب
#شهید_مهدی_فضلخدا
خواهر مهدی آقا یک روز به من گفت:
به منزل مهدی آقا رفته بودم
موقع برگشتن چشمش به جورابهام افتاد.
گفت: چرا جوراب نازک پوشیدی؟😳
ـ جورابهام خیلی نازک نبود🤦♀
ـ جوراب هاشو🧦 را از پاش در آورد و گفت:
خواهر؛ این جوراب ها🧦 را بگیر و روی جوراب هات بپوش تا پاهات دیده نشه.
دومرتبه هم با چنین جورابی از خانه بیرون نیایی😡
✍ منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
@parastohae_ashegh313
|~ بیا گـل نرگـــس
|~ جهان جای توسٺ
|~ دو صد ترانہ بہ لبها
|~ همـــہ برای تــوسٺ🌺
|~ بیا گـل نرگــــس
|~ بہ جان تشنہ عشق
|~ دعا دعایِ ظهورسٺ و
|~ همــــہ برای تـــــوسٺ🌺
✨الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج✨
#ساعت_به_وقت_دعاے_فرج
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@parastohae_ashegh313
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
#یا_اباعبدالله🌷
من ڪه ازشوق وصال حرمٺ لبریزم
ظرف دلتنگےمن پر شده و سرریزم
بهر امضا شدن خط براٺ حرمٺ
پشٺ این قافیہها اشڪ روان مےریزم
#خداکند_که_اربعین_حرم_باشم💔
#بطلب_شاه💚
#صبحتونحسینے
@parastohae_ashegh313
#طنز_جبهه😉😄😂
#اصطلاحات_جبهه
ایستگاه بدنسازی🏋♂ = ایستگاه صلواتی
اوشین پلو = برنج سفید🍚 بدون مخلفات
ایران تایر = پوتینهای بسیجی
ایران گونی = شلوار👖 و اورکت🧥 بسیجی ساخت وطن🇮🇷
حلوا خور = کسیکه هرگز شهید نمیشود و از همه عملیات ها سالم بازمیگردد.
پا لگدکن = نماز شب خوان📿
بی ترمز = بسیجی عاشق خاکریز اول (حکایت از شجاعت و به کام خطر رفتن)
برادران مزدور = نیروهای عراقی و دشمن😏
آدمکش گردان = امدادگر👨⚕ (کنایه از ناشی بودن نیروهای امدادرسان خصوصا در شرایط عملیاتی)
برمیگردم، یا با رخت؛ یا با تخت یا با یخ = یا زنده می مانم، یا مجروح می شوم، یا شهید می شوم🤷🏻♂
بوی چلوکباب🥓 = بوی شب عملیات
ترکش اِوا خواهری🤷♀ = ترکش فوق العاده ریز و ناچیز که بدن را گویی ناز می داد و اصابت آن اسباب خجالت بود!
@parastohae_ashegh313
در عملیات ڪربلای ۵ هنوز مرحله اول
تمام نشده بود😇
گـردان ما ( میثم ) در درگیری سـختی
قرار می گرفت.عراقی ها به شدت آتش
می ریختند و سعے می کردند با پاتڪ
هایشان بچه ها را عقب بزنند . لحظه ای
رسید که کار خیلے سخت شد و به قول
معروف گره خورد😥
یڪی از روحانیون گردان به نام حاجی
بایگان در حالیکه لباس بسیجی پوشیده
و عمامه به سر داشت،پشت خط با صدای
بلند فریاد زد: بچه ها آماده باشید این دم
را ڪه من می گویم شما هم در حال نبرد
تڪرار ڪنید 💚🍃
و شروع کرد برای حضرت علی اصغر (ع)💔
بخواند و مرتب تڪرار ڪند . بعد در طول
خط همین طور ڪه می دوید . می خواند
تا صدایش به همه بچه ها برسد 🗣
حاجے مرتب در رفت و آمد بود و بچه ها
را تشویق می کرد تا آن ها هم تکرار کنند🌿
کار این روحانی به قدری در روحیه بچه ها
تأثیر گذاشت ڪه همه روحیه گرفتند و با
مقاومت جانانه دشمن را به عقب راندند🥀
@parastohae_ashegh313
✨🍃✨🍃
#متن دعای هفتم صحیفه که رهبر انقلاب، خواندن آن را توصیه کردند...
@parastohae_ashegh313
شادی از جنس شهدا.mp3
6.07M
❤️من یقینی میخوام که منُ سست نکنه؛
🍃مثل #شهـــدا ....
که مشکلات و گرفتاری ها منُ از دویدن برای امام زمان باز نداره!
که تردید نتونه منُ زمین بزنه!
باید چیکار کنم به این یقین برسم؟
#استاد_شجاعی
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
💝✨💝✨💝 ادامه#نامه_ای_عاشقانه_از_یک_زن_به_همسر_شهیدش خیلی دلم میخواست قبل از خواستگاری رسمی با هم ص
علی جان!
یادت هست چقدر چای دوست داشتی.
من هنوز شرمنده آن اتفاقی هستم که در بیمارستان بر تو گذشت.
چای می خواستی، پرستاران به شوخی گرفتند؛ ایرانی باشد یا خارجی؟
گفتی فرقی نمی کنه.
لحظه ای بعد به هوای بفرما گفتنشان دستت را دراز کردی و آنها به دست سرگردانت در هوا خندیدند و حتی از چشمهای عاشورائی تو هم شرم نکردند.
مریض تخت کناریت ماجرا را که برایم گفت، گر گرفتم.
و حالا نوبت توست، نزد خدای خود روزی بخوری و به آنها و امثال آنها بخندی.
علی عزیزم!
روزهای آخر را یادت هست؟
تو راهی بیمارستان شدی و من بخاطر سفر حجاز از تو دور بودم.
اما نه، کدام دوری؟
سایه مهربانی تو سایه سار تنهایی ام بود.
وقتی خدا با همه عظمتش در قاب نگاهم می نشست تو با آن همه مهری که در وجودت انباشته بود دست مهربانی او بودی که بر سر من و زندگی ام کشیده بود.
نزدیک مثل همیشه، روزها را به اشتیاق دیدن تو میگذراندم.
می دانم که می دانی بر من چه گذشت.
اشتیاق تو را هم می دانستم و از زبان خواهرت بیشتر دانستم. خیال نکنی نمی دانم.
_می دونی کی میخواد بیاد؟ فاطمه، فاطمه من
هواپیما آروم میاد، چرخ هاش رو باز میکنه می شینه و فاطمه من ...
و حتی آن ها که چشم دارند نمی توانند تصویری را که در ذهن علی من گذشته تصور کنند.
بالاخره آمدم...
و به ملاقات در بیمارستان آمدم.
باز همان بیمارستان و باز همان دلشوره روز اول.
در خیالم باز روبان بلند دسته گل ملاقات اول به پایم می پیچید، بالاخره با تو روبرو شدم.
رنگ به چهره نداشتی، نفسم در سینه حبس شد.
آرام سلام کردم. آرامتر جوابم را دادی.
دریغ از رمقی که اشتیاقت را بروز دهی، کوتاه نیامدی لب های زخمی ات را از هم گشودی و با اشتیاقی که رنگ خون، درد داشت:
_فاطمه جان می دانی چند روز است تو را ندیده ام؟ بیست و پنج روز
من مبهوت که با آن حال چطور حساب روز و ماه را داری.
اشک بر گونه ات جاری شد، روی برگرداندی و من نگران دستت را گرفتم، دلم به خداحافظی و جدایی نبود.
_خداحافظ علی جان!
هیچ نگفتی، دستت را محکمتر فشردم، گریه ام را در گلو فروخوردم، دستت را محکم تر فشردم.
_خداحافظ
دستت را کشیدی. با صدای بلند گفتی: برو دیگه
و من میدانم که پس از این کلامت اشتیاق هزار وصل نهفته بود.
اشک ریزان از اتاق خارج شدم و این آخرین دیدار بود و آخرین کلماتی که بین ما گذشت.
فردای آن روز به کما رفتی، ده روز تمام، تو در اتاق « آی سی یو » به آرامش آسمانی فرو رفته بودی و سهم من از آن روزها صدای گرم و گیرایی بود که از شنیدنش محروم شده بودم.
#ادامه_دارد
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
❤️ از مکتب اهل بیت بیاموزیم ❤️
جلسه شانزدهم : اخلاص و راستگویی
قال الإمامُ الصّادقُ عليه السلامـ فيما يُنسَبُ إلَيهِ في مِصباحِ الشَّريعَةِ ـ: أحسَنُ المَواعِظِ ما لا يُجاوِزُ القَولُ حَدَّ الصِّدقِ، وَالفِعلُ حَدَّ الإخلاصِ
:
امام صادق عليه السلامـ چنان كه در كتاب مصباح الشريعه به ايشان نسبت داده شده است ـ: بالاترين اندرزها آن است كه سخن از مرز راستگويى و عمل از مرز اخلاص فراتر نرود .
🌹در سیره شهدا 🌹
1⃣ شهر خالی از سکنه بود. اهالی بهخاطر موشکباران عراقی ها آن را تخلیه کرده و هر یک خود را به جایی رسانده بودند. خانه ها بی قفل و کلید، کوچه ها بی رهگذر، خیابان ها سوت و کور، در غرش موشکها و هجوم ویرانی، در فراق ساکنانش غریبی می نمود که دست تقدیر، اموال مردم را چگونه رقم خواهد زد؟! آیا همچون خرمشهر نمایش غارتگری دشمن را دوباره بر جان و تن خویش حس خواهد کرد؟
در اولین روز ورودمان به شهر در یکی از خانه های نسبتا بزرگ و مجهز استقرار یافتیم. منزل از هر نظر نشان میداد که صاحب متمکن و مرفهی داشته است. وسایل یدکی و ابزار های مختلف کشاورزی در انبار آن انباشته بود. نامه ای بر سر در ورودی خانه، نظر هر مهمان تازه واردی را به خود جلب میکرد. خطوطش گویای صداقت و خلوص انسانهایی بود که در یورش وحشیانه خصم، آن دم که حفظ جان را بر سودای مال و ثروت ترجیح داده، پای در گریز بی شتاب داشتند! لحظه ای درنگ کرده و نوشته بود:
«الف- تمام تجهیزات این خانه متعلق به کشور اسلامی است
ب- هر رزمنده ای از امکانات خانه همانند منزل خود استفاده نماید حلالش باشد.
ج- هرکس نماز بخواند و درستکار و با ایمان باشد و خلافی نکند حلالش باد.
د- تمام لوازم یدکی در خدمت کشاورزی منطقه است که انشاالله بعد از پایان جنگ از آن استفاده خواهد شد»
امضا: صاحب خانه
و حاتمی این نامه را #طومار #صداقت می نامید و چه نیک و جانانه در قبال حفظ و حراست اموال اهالی شهر احساس مسئولیت می نمود. تلاش بی وقفه او در این راستا ستودنی بود. بچهها بارها او را در پهنه همین صداقتش آزمودند.
تابستان گرم و سوزان خوزستان نیروهایی را که از مناطق سردسیر به اهواز و دزفول میآمدند، سخت رنج میداد. آتش دشمن نیز این حرارت طاقت فرسا را دوچندان می نمود. آبادان و دزفول زیر بمباران دشمن به آتش کشیده شده، بیشتر امکانات شهر و ساختمان ها از بین رفته بود. به فریدون پیشنهاد کردم بهتر است برای رفاه حال بچه ها از کولرهای گازی خانه های ویران استفاده کنیم. او آن را رد کرد و گفت: «اینها اموال مردم است و نمیشود بی اجازه صاحبانش مورد استفاده قرار داد»
2⃣ اخلاص و صداقت از ویژگیهای شاخص ابومحسن
همیشه معتقدم که شهادت حقش بود، سرشار از اخلاص بود. اخلاص در نیت و عمل و صداقت در گفتار و رفتار از ویژگیهای شاخص شهید ذورقی بود؛ طوریکه هر قدمی که بر میداشت برای رضای خدا بود .
افرادی مانند شهید ذورقی کسانی هستند که در گمنامی تمام زندگی میکنند و همه کارهایشان مخفی و فقط برای خداست.
به من میگفتند« خانم، فقط خدا و شما که با من زندگی میکنید مرا میشناسید» از این رو از بس مخفیانه برای خداوند کار انجام دادند تا به آن درجه اعلا رسیدند که خداوند با مزد شهادت آنها را به دیگران نمایان میکند اینجاست که تازه پس از شهادت اطرافیان میگویند عجب فلانی شهید شد!
@parastohae_ashegh313
|~ بیا گـل نرگـــس
|~ جهان جای توسٺ
|~ دو صد ترانہ بہ لبها
|~ همـــہ برای تــوسٺ🌺
|~ بیا گـل نرگــــس
|~ بہ جان تشنہ عشق
|~ دعا دعایِ ظهورسٺ و
|~ همــــہ برای تـــــوسٺ🌺
✨الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج✨
#ساعت_به_وقت_دعاے_فرج
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@parastohae_ashegh313
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
اگر هنوز هم تو را آرزو می کنم؛
برای بی آرزو بودنِ من نیست؛
شاید آرزویی زیباتر از تو، سراغ ندارم ...
سلام_امام_زمانم💔
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
#شهید_حجاب
🥀 زینب ، اولین نفر از خانوادهاش بود ڪه با حجاب شد. اولین نفر بود ڪه چادر رو انتخاب ڪرد و چادرش باعث ڪینهی دشمن شد؛ منافقین تو یه ڪوچه بعد از نماز مغرب و عشا ء ایشون رو به شهادت رسوندن در حالیڪه فقط ۱۵ سال سن داشت...🍃
من فدای یڪ نخ از
چادر سیاهت می شوم💞
#شهیده_زینب_ڪمائی
#هفته_حجاب_و_عفاف_گرامی_باد.
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
✨🍃✨🍃
#متن دعای هفتم صحیفه که رهبر انقلاب، خواندن آن را توصیه کردند...
@parastohae_ashegh313