#بخش6
نور تند خورشید بر کارون مي تابید. بستر رودخانه چون آينه اي شكسته، نور خورشید را منعكس مي کرد. ده ها کودك و نوجوان در کارون شــنا مي کردند و روي هم آب مي پاشیدند. گرمــاي بعد از ظهر آخر شــهريور، خیابان ها را خلوت و کنار کارون را شــلوغ کرده بــود. ده ها دختر بچه، لب رودخانه، زير ســايه ي نخل ها بازي مي کردند. پسربچه ها دست و پا زنان و با خنده و فرياد شنا مي کردند. بهنام روي يك هوري باريك و کوچك به جلو خم شــد و با کمك دو تخته چــوب، پارو زد. نوك هوري، ســینه ي آب را مي شــكافت و جلو مي رفت. بدن لخت بهنام، آفتاب ســوخته و قهوه اي شــده بود. خیس عرق بود. هاشم، جلوتر از هوري، با آخرين توان شنا مي کرد. نوك هوري داشت به هاشم مي رسید. در يك آن، هاشم زير آب رفت. بهنام دست از پارو زدن کشید. هوري آرام گرفت.نرمه موج هاي کارون، هوري را رقصاند. بهنام انتظار کشــید اما خبري از بیرون آمدن هاشــم نشــد. کم کم خنده بر لبانش خشــكید. نگران شد. صورتش را به آب نزديك کرد. ناگهان هاشم از زير آب بیرون جســت. چنگ انداخت و شــانه هاي بهنام را گرفت. بهنام با سر توي آب افتاد. چند مشت آب خورد. سر که بیرون آورد، ديد که هاشم تقلا مي کند توي هوري برود. بهنام لبه ي هوري را گرفت و نفس نفس زنان گفت: «مرا باش که فكري شدم نكنه خفه شده اي، اي نامرد!» هاشم تو هوري افتاد. دست دراز کرد و بهنام را کشید. بهنام و هاشم، خنده خنده، دو لبه ي هوري را که سنگین شده بود و لنگر مي انداخت، گرفتند. يكهو يك قايق موتوري از کنارشان گذشت. موج هاي زير قايق موتوري هجوم آورد و هوري را تكان داد. بهنام صدايش را رها کرد.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
بخشی از وصیتنامه خلبان شهید مصطفی اردستانی
..به حق علی بن حسین زین العابدین (ع) به من لذت عبادت و به حق باقرالعلوم (ع) لذت علم و به حق امام صادق (ع) لذت صداقت و به حق امام کاظم (ع) لذت فروبردن غضب و به حق امام رضا (ع) لذت رضایت از الله و به حق محمد بن علی (ع) لذت جود و ایثار و سخاوت و به حق علی بن محمد (ع) لذت هدایت و به حق امام حسن عسکری (ع) لذت سرباز و رزمنده اسلام بودن و به حق امام مهدی (عج) لذت فرماندهی بر سپاه اسلام را عنایت کن.
حال چند کلامی از خودم:
من برای همسر و فرزندانم شوهر خوبی نبودم. چون خودم را مدیون انقلاب و اسلام می دانستم. ولی همه را دوست داشتم. به خاطر خدا اگر نتوانستم وقتم را صرف آنها بکنم، به دلیل نیاز اسلام و ملت مسلمان بود. امیدوارم که مرا ببخشید و برایم دعا کنند. شاید خداوند از گناهان من بگذرد.
بعد از من گریه و زاری نکنند و اگر دل شان می سوزد، به حال محمد و آل محمد بسوزد.
و خواهش می کنم اصلا عکس مرا چاپ نکنید و برای من تبلغ نکنید و برای محمد و آل محمد و اسلام تبلیغ کنید.
اگر از من جنازه ای ماند، در بهشت زهرا (س) در بین بسیجی ها دفن کنید* و همه چیز مانند آنها باشد. من حاضر نیستم کسی بعد از من در رنج بیفتد. در هیچ مورد. هر چه بنیاد برای یک بسیجی ساده انجام می دهد، بدهد و در بقیه امور طبق قوانین اسلام.
درسالروز شهادتش هدیه ای درحد یک فاتحه به روح پرفتوحش
@parastohae_ashegh313
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به خانواده شهدا...!!
🌹فرزندانم، دختران و پسرانم،
فرزندان شهدا، پدران و مادران باقیمانده از شهدا، ای چراغهای فروزان کشور ما، خواهران و برادران و همسران وفادار و متدینه شهدا؛
✨در این عالم، صوتی که روزانه من میشنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش میداد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود میدانستم،
<<..صدای فرزندان شهدا بود..>>
که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم؛
🔶صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس میکردم.
🌴☀️🌿
💖عزیزانم! تا پیشکسوتان این ملتید، قدر خودتان را بدانید. شهیدتان را در خودتان جلوه گر کنید، به طوری که هر کس شما را میبیند،پدر شهید یا فرزند شهید را، به عینه خودِ شهید را احساس کند، با همان معنویت، صلابت و خصوصیت.
💢خواهش میکنم مرا حلال کنید و عفو نمائید. من نتوانستم حق لازم را پیرامون خیلی از شماها و حتی فرزندان شهیدتان اداء کنم، هم استغفار میکنم و هم طلب عفو دارم.
🌹🤲
🌱دوست دارم جنازه ام را فرزندانخ شهدا بر دوش گیرند، شاید به برکت اصابت دستان پاک آنها بر جسدم، خداوند مرا مورد عنایت قرار دهد...🍃
#مڪتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
@parastohae_ashegh313
🌷🕊🍃
ھرشھیـدمثلیڪ¹فانوساست
مۍسوزدونورمۍدهد ..•
وازڪناراوبودن
توھمنورانۍمےشوۍو…🍃
باشھداڪہرفیقشدۍ!
شھیدمےشوۍ…
بِـدآنیـدڪِهشھـٰادَتمَـرگنیسـت؛
#رسـٰالَـتاسـت!
رَفتـننیسـت؛
#جـٰاودانهمـٰانـدَناسـت!
جـٰاندادَننیسـت؛
بَلڪهجـٰانیـٰافتَـناسـت!
پنج شنبه و یاد شهدا با ذکر صلوات💚
🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
صدا ۰۲۴-۱.m4a
10.36M
روضه حضرت_ام_البنین_سلام_الله_علیها
🎤 :حجت الاسلام هاشمی
شبتون شهدایی
@parastohae_ashegh313
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
ڪۍ گفتہ دخترا شهید نمیشن 💔
بقول شهیده زینب کمایۍ:
منحلالنمیکنماونیروکه بین مردم جاانداخت
دخترا شهید نمیشن🌱
دوست دارۍ شهید شی؟
دنبال رفیقشهیدی؟
دنبال رفیقیازجنسنور ،✨
رفیقشهیدی کہ تورو از باتلاق و
میدون مین گناه نجات بده 💙 :)
#عاشقانہهاۍهمسرانشہدایے💞
یہچنتاچریڪےعضوشن:))
✨🌚🌛💫
https://eitaa.com/joinchat/627638384C4712a14605
بیارفیقبیااولباید بشناسیشون🌱
وادامه دهنده راهشون باشۍ
تاانشاللہ اذن شهادت بگیرے 🔅
چجورۍ؟
بیا تو این کانالو ازدستش نده🙂
#شایدشهیدینگاشت😌
https://eitaa.com/joinchat/627638384C4712a14605
تو این چہ کنم چہ کنم زندگۍ!🌪
برو دنبال رفیقیازجنسنور ،✨
دستوبزارتو دستش✋🏻
رفیقشهیدی کہ تورو از باتلاق و
میدون مین گناه نجات بده 💙 :)
#وصیتنامہشہدا💔
#خاطࢪاتشہدا 🌱
#عکسنوشتہ🥀
#عاشقانہهاۍهمسرانشہدا💞
وهـــــࢪآنچہدوستداࢪید ازاینستاࢪگانبدانید
یہچنتاچریڪےعضوشن:))
✨🌚🌛💫
https://eitaa.com/joinchat/627638384C4712a14605
آرامشۍازجنسنوࢪ✨
ڪہتوࢪوتاڪہفشہدامیبࢪه😌
بیارفیقجان💙
https://eitaa.com/joinchat/627638384C4712a14605
اصلاهیچےنمیگمخودتبࢪو
واینڪانالدلےࢪو ازدسٺنده!😌🌚
#ࢪفیقشہیدم💔
https://eitaa.com/joinchat/627638384C4712a14605
مـن کجا و بـا شهیدان زندگی؟
مـن کجا و قـصـهی رزمندگی؟
مـن کجا و دیدن وجه خدا؟
مـن کجا و جمع اعلام الهدی؟
با همه بیچارگی تنهـا شدم!
مـن سفیـر بهترین یـاران شدم!
اللهم الرزقنا شهادة😭😭
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 #نماهنگ💛
🍂تقدیم به مادران شهدا⚘
🥀سالروز وفات حضرت ام البنین(س)
و روز تکریم مادران و همسران شهدا گرامی باد.
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#مادرانشهدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
@parastohae_ashegh313
#بخش6
کتاني اش را پا کرد و دويد. هاشم پشت سرش دويد. بیشتر انفجارها در نزديكي بازار سیف و مسجد جامع و محله ي طالقاني بود. هاشم، بهنام را صدا کرد. بهنام ايستاد. هاشم رسید و با گريه گفت: «کجا مي روي؟ بیا به خانه مان برويم». «تو برو، من بعدا ًمي آيم.» هاشــم راهش را کج کرد و رفت. باران خمپاره و توپ بر خرمشــهر باريدن گرفتــه بــود. همه جا غرق آتــش و دود و فرياد بود. مــردم در کوچه و خیابان مي دويدند و گیج و وحشت زده جیغ مي کشیدند. يك موتور سوار از کنار بهنام گذشت و فرياد کشید: «عراقي ها حمله کردند... عراقي ها حمله کردند!»يك توپ جلوتر از موتور ســوار ترکید. بهنام ديد که موتور سوار با موتورش بــه هوا بلند شــدند و به کرکره ي مغازه ي کناري خوردنــد. گوش هاي بهنام از انفجارها سوت مي کشید. وز وز گنگ و مزاحمي در مغزش مي پیچید. ماشین ها مي سوختند. چند مرد و زن و بچه در گوشه و کنار خیابان کشته شده بودند. بهنــام دويد. يك دختربچه را ديد که کنار جنازه ي مادرش جیغ مي کشــد. نمي دانست چكار کند. گوشه ي خیابان رفت و به ديوار تكیه داد. گیج و متحیر به انفجارها و مردم نگاه مي کرد. يك زن عرب، پسر بچه ي خونیني را به آغوش گرفته بود، مي دويد و نعره مي کشید. باران گلوله ها قطع نمي شد. فضاي شهر از صداي انفجار و فرياد مردم و آژيرآمبولانس ها پر شــده بود. تا آن لحظه، بهنام چنیــن صحنه هايــي را حتي در فیلم ها نديده بود. کف خیابان از خون کشــته شده ها سرخ شده بود. کم کم احساســي قوي تر از وحشــت و ترس و واهمه در او ريشه دواند. عمق فاجعه، کشــتار مردم بي دفاع و شعله هاي آتش را که از خانه ها زبانه مي کشید، ديد
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
مداحی_آنلاین_بی_تابم_و_حزینم_سید_رضا_نریمانی.mp3
8.94M
من ام ال بنینم
اللهم عجل لولیک الفرج
@parastohae_ashegh313
✨نمایندگی حاتم طایی✨
همسر شهید طهرانی مقدم تعریف میکند:
«توی بخشیدن به کم راضی نمیشد. ایشان، نمایندگی مجاز حاتم طائی توی قرن بیست و یکم بود. شبها که خسـته و دیر به خانه برمیگشت، همیشه یکی دوتا مشتری جلوی خانهاش ایستاده بودن برای بیـان مشکلات شان و گرفتن کمک از شهید طهرانی مقدم. آنها را که میتوانست، خودش کمک میکرد و مـواردی که خارج از توانش خارج بودند را به افراد خیّر، معرفی میکرد. هیچ کس دستخالی از درِ خانهاش بر نمیگشت. حتی اگر کسی نمیآمد و چیزی نمیگفت هم حاجی سرش درد میکرد برای کمک…».
#سبکزندگیشهدا🌱
@parastohae_ashegh313
#قسمت191
شوخ طبعي
علي صادقي، اكبر نوجوان
در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم. صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود. خيلي تعارف مي كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت! خاصه كم نگذاشت. تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامدجعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي رفت و دوستانش را صدا مي كرد. يكي يكي آن ها را مي آورد و مي گفت: ابرام جون، ايشــون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيــم كه خيلي خورده بود و به خاطــر مجروحيت، پايش درد مي كرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شــود و روبوسي كند.
🌻🌻🌻🌻
جعفر هم پشت سرشان آرام و بي صدا مي خنديد. وقتي ابراهيم مي نشست، جعفر مي رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم مي رسه! آخرشب مي خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كنجعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوان هاي مسلح جلو آمد.
🌻🌻🌻🌻
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند.
يك موتور دنبال ما داره مي ياد كه... بعد كمــي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتــره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! بعــد گفت: بااجازه و حركــت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم مي خنديديم.
@parastohae_ashegh313
💔نهاد پا در فرات خواست لبی تر کند..
برای اهل حرم آب میسر کند..
داغ عطش بر لبش هر طرفش دشمنی..
باز در این محله یاد برادر کند..
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#روزتون_شهدایی
@parastohae_ashegh313
#فصل6
«آره، از فردا مدرسه ها باز مي شود. باز درس و مشق و امتحان...!» چند فرياد از ساحل کارون به گوش رسید. «کوسه... کوسه!» بهنام و هاشم به ساحل نگاه کردند. چند دختر بچه با دست نقطه اي را نشان مي دادند و بالا و پايین مي پريدند و جیغ مي کشــیدند. بهنام رد اشاره ي آنها را گرفت. ديد که آن نقطه از رودخانه متلاطم شــده. باله ي ســیاه چند کوســه را ديد که دايره اي مي چرخیدند. هاشــم و بهنام خم شــدند و پارو زدند به سوي ساحل. هنوز فرياد دختر بچه ها مي آمد. ناگهان صداي چند انفجار به گوش رســیدسر بهنام چرخید و ديد که چند قارچ تیره از چند نقطه ي شهر به آسمان بلند شده. هاشم جیغ کشید. بهنام تندتر پارو زد. نزديكي ساحل بودند که صداي سوت کشداري آمد و بعد انفجار سهمگیني در نزديكي دختربچه ها به وقوع پیوست. هوري چپ شد. بهنام و هاشم خودشان را به ساحل رساندند. بوي تند باروت در مشام بهنام پیچید. به طرف دختربچه ها دويد. ديد که روي زمین افتاده اند و خون از بدن شان جاري است. يكي از دختر بچه هــا مثل پرنده ي زخمي بال بال مي زد. بهنام گیج شــده بود. دوباره صداي چند انفجار آمد. هاشم سر رسید. گريه کنان گفت: «چي شده بهنام؟» چند مرد جوان، دوان دوان آمدند. پیكر دختربچه ها را برداشــتند و به طرف يك وانت دويدند. بهنام شلوار و بلوزش را از زير نخلي که گذاشته بود، برداشت و سريع پوشید
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313