eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ دی ۱۴۰۱
به مقر سپاه خرمشهر رسیدند. مردم زيادي در اطراف مقر پخش شده بودند و اســتراحت مي کردند. آنها نزديك بودن به پاسداران را قوت قلب مي دانستند. صالح از وانت پیاده شــد. به مجید گفت که با وانت برود و ســلاح و مهمات را تحويل بدهدنزديك در ورودي مقر چشمش به تعداد زيادي فانوس افتاد. چند نفر داشتند داخل فانوس ها نفت مي ريختند. نوجوان ســیزده ســاله اي را ديد که با شــور و حرارت کار مي کند و به ديگران امر و نهي مي کند. «کم نفت بريز سر نرود.» «آهــاي حســین، چه خبرتــه؟ اين ســومین شیشــه ي فانوس اســت که مي شكني.» صالح در تاريكي، صورت نوجوان را نمي ديد اما صداي او به گوشــش آشــنا بود. در فكر بود که دســتي بر شانه اش نشست. صالح برگشت و رضا عسگري از دوستان قديمي اش را ديد. سلام و ديده بوسي کردند. صالح با رضا حرف مي زد اما حواسش به آن نوجوان بود که چگونه امر و نهي مي کند. رو به رضا پرسید: «ببینم رضا، اين پسره کیه؟» رضا، خنده خنده گفت: «ايشــان فرمانده ي صد و پنجاه فانــوس درب و داغان براي موارد اضطراري است؛ جناب فرمانده بهنام محمدي!» نوجوان با شنیدن اسمش سربرگرداند. موهاي بلندش را از صورت کنار زد. صالح بهنام را شناخت. بهنام قد انداخته بود. اما هنوز لاغر بود. بهنام جلو آمد و گفت: «ها، رضا! ما را صدا کردي؟» صالح رو به رضا گفت: «هواي بهنام را داشته باش، بچه ي خوبیه.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
۲۴ دی ۱۴۰۱
سلام یه صوت براتون ارسال میکنم فقط یه خواهـــش.. با گوش جــانت بشنو!؛ هر جاش دلت شکست، اشکت جاری شد برای ظهور عزیز زهرا س دعا کن یه صلوات هدیه کن به ارواح طیبه ی شهدا... 👇
۲۴ دی ۱۴۰۱
556669.mp3
5.07M
دلم زِ غمت شکسته شد💔 . +امروز سه بار گوش دادم @parastohae_ashegh313
۲۴ دی ۱۴۰۱
Raham-Nakon.mp3
3.46M
"ڪربلایۍ" نیستم‌اماتوشاهدباش‌ڪہ هردعایےڪردم‌اول"ڪربلا"راخواستم ...💔 @parastohae_ashegh313
۲۴ دی ۱۴۰۱
اے شـهیـد.. باید خودت تمـام دلم را عوض ڪنـے ؛ با این دلم ، بہ دردِ امام زمانم نمـےخورم . محبوب دل صاحب ڪہ شدے شهیدت ميڪنند @parastohae_ashegh313
۲۵ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ دی ۱۴۰۱
«ان شــاءالله همه چیز درست مي شــود. ببینم، تو چطوري توانستي از سپاه تهران مرخصي بگیري؟» «ديگر کاســه ي صبرم داشت لبريز مي شــد. يادت هست که؟ پارسال بعد از اينكه فتنه ي خلق عرب در شــهر خاموش شد، من و چند نفر ديگر را به تهرانمأمور کردند. نمي داني در تهران چقدر ســختي کشــیدم! بايد با ضد انقلاب و منافقیــن که مردم را تــرور مي کردند و بمب گذاري مي کردنــد، مي جنگیديم. ناخالصــي زياد بود. از آن طرف، هي از خرمشــهر خبر مي رســید که مزدوران عراقي تو شــهر بمب گذاري مي کنند و لب مرز شلوغ است. آخر سر رفتم پیش فرمانده مان، مرخصي چهل و هشــت ســاعته گرفتم و تخته گاز آمدم خرمشهر. جهان آرا تا مرا ديد، خوشحال شد. قضیه را گفتم. گفت خوب کاري کردي. نیرو احتیاج داريم. بعد هم که به من و تو و بچه ها سپرد که در روستاهاي شادگان بگرديم و ســلاح و مهمات جمع کنیم. الحمدالله تا حالا خوب کار کرده ايم. اما ديگر مي خواهم در شهرم بمانم و با دشمن بجنگم.» «من هم همین طور.» به خرمشهر رسیدند. شهر زير آتش توپ و خمپاره ي دشمن مقاومت مي کرد. ســه روز از شروع جنگ مي گذشــت. صالح در آن سه روز فقط دو ـ سه ساعت اســتراحت کرده بود. وقتي خانواده را با هزار خواهش و التماس توانست راضي کند و راهي اهواز کند، نفس راحتي کشید. شــهر تـــاريك بود. گرچه گلولـــه هاي منور در آسمان منفجر مي شدند و نور زرد و ســرخ آنها روي خانه ها پخش مي شــد. از شدت انفجارها کاسته شده بــود اما صداي تیراندازي از طرف پل نو مي آمد. صالح مي دانســت که عراقي ها قدم به قدم به خرمشهر نزديك مي شوند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
۲۵ دی ۱۴۰۱
چقدردویدٺاڪه به‌اینجارسید؟! چقدربایدبدویم، بهاینجابرسیم؟! @parastohae_ashegh313
۲۵ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ دی ۱۴۰۱
💌 شهـــید محمدرضا دهقان: سعی کن مدافع قلبت باشی از نفوذ شیطان، شاید سخت‌تر از مدافع‌حرم بودن مدافع قلب شدن باشد.  @parastohae_ashegh313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
۲۵ دی ۱۴۰۱
سلاح كمري امير منجر رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد: سام، آقاي مداح اينجا هستند؟ دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد. ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره اي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. 🌸🌸🌸🌸🌸 دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد. با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند @parastohae_ashegh313
۲۵ دی ۱۴۰۱
🔴اینجوری از چادر ناموس من و تو محافظت کردند ... 😔💔 @parastohae_ashegh313
۲۵ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمسیربادبمانید تاعطرمهربانیتان تسخیرکنداین شهرپرازبیهودگی را... یادشهداباذکرصلوات📿🤲 @parastohae_ashegh313
۲۵ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو حتما ببینید 🎞 هم کلی خندیدم😂 هم کلی درس گرفتم👌🏻 برخورد جالب شهید حاج قاسم سلیمانی با یک خانم بدحجاب در هواپیما👱🏻‍♀ وقتی مسافرین هواپیما از برخورد زیبای حاج قاسم انگشت به دهن موندن👏🏻 انصافا چقدر شیرین خاطره میگه😁 هدیه به شهدا صلوات🌺🌺 @parastohae_ashegh313
۲۵ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ دی ۱۴۰۱
✯اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی الْمُجْتَبی (علیه سلام ) ✯اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ (علیه سلام) ✯السلام علیک یا صاحب الزمان عجل الله... ✍‌در این زمانه غریبم بگو به حضرتِ عـــشــق♥️ به هر بهانه نشد بی بهانه برگرد سـلام امـام زمـانـم...♥️🦋 ☝️🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸☝️ @parastohae_ashegh313
۲۶ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ دی ۱۴۰۱
بهنام که در تاريكي، صالح را نشناخته بود، با ناراحتي گفت: «بچه خودتي، حرف دهنت را بفهم!» صالح گفت:«منظوري نداشتم، مي گويم که هوايت را داشته باشند.» بهنام با عصبانیت گفت: «تو چكاره اي که سفارش مرا مي کني؟ اصلا ًتو کي هستي؟» صالح جلو آمد. «هــي بهنــام، چــرا اينطــوري حــرف مي زنــي. من صالــي ام، صالــي. مرا نمي شناسي؟» بهنام جلو آمد. ســربلند کرد و به صورت خندان و جوان سیدصالح موسوي نگاه کرد، خنديد و صالح را بغل کرد. «تويي کاکا، کوچیكتم کاکا، نشــناختمت. حالت خوبه؟ بیا برويم عراقي ها را نشانت بدهم. حالت چطوره کاکا؟» صالح پیشاني بهنام را بوسید. بهنام گفت: «از من دلخور نشو کاکا، نشناختمت.» «عیبي نداره، کارت درسته، خوشم آمد. خوب اينجا کار مي کني، ها؟» «راســت مي گويي کاکا، کارم درسته؟ کاکا، اينا به من اسلحه نمي دهند. بگو به من هم سلاح و نارنجك بدن.» صالح خنديد. «فعلا ًهمین جا مشغول باش. به موقعش سلاح هم بهت مي دهند.» «کي آمدي کاکا، دلم برات تنگ شده بود. کجا مي خواهي بري کاکا؟» «کار دارم. فقط آمدم سر بزنم.» «کاکا زود بیا. بیا با هم برويم با عراقي ها بجنگیم.» «سلام مرا به مادرت برسان، مي بینمت.» «خداحافظ کاکا. من فردا تو مسجد جامع هستم، بیا آنجا.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
۲۶ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ دی ۱۴۰۱
37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید کاری متفاوت 🔻📹کلیپ میدانی بمناسبت ولادت حضرت زهرا س و روز مادر 🔹کاری از واحد خواهران هیئت الرضا علیه السلام_ شهرستان بهبهان به جمع امام رضایی ها بپیوندید 🆔https://eitaa.com/heiatalreza_behbahan8
۲۶ دی ۱۴۰۱
💎 💢خدایا مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان می‌کنم ببخش!‏  @parastohae_ashegh313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
۲۶ دی ۱۴۰۱
سلاح كمري امير منجر آقاي مداح مســئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در كنار اعضاي جلسه نشستيم. بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد: دوســتان، همه شــما من را مي شناســيد. من چه قبل از انقاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم. گروه توپخانه من ســخت ترين مأموريت ها را به نحو احسن انجام داد و در همه عمليات هايش موفق بوده. 🌸🌸🌸🌸 من سخت ترين و مهم ترين دوره هاي نظامي را در داخل وخارج كشور گذرانده ام. اما كســاني بودند و هستند كه تمام آموخته هاي من را زير سؤال بردند. بعد مثالــي زد كه: قانون جنگ هاي دنيا مي گويد؛ اگر به جايي حمله مي كنيد كه دشــمن يكصد نفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشي. مهمات تو هم بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقاي هادي و دوستانش كارهائي مي كردند كه عجيب بود. مثاً در عملياتي با كمتر از صد نفر به دشمن حمله كردند، اما بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند و يا اسير مي آوردند. من هم پشتيباني آن ها را انجام مي دادم. 🌸🌸🌸🌸🌸 خوب به ياد دارم كه يكبار مي خواســتند به منطقه بــازي دراز حمله كنند. من وقتي شــرايط نيروهاي حمله كننده را ديدم به دوســتم گفتم: اين ها حتماً شكست مي خورند. اما در آن عمليات خودم مشــاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن، بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند! يكي از افســران جوان حاضر در جلســه گفت: خُب آقاي هادي، توضيح دهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده، تا ما هم ياد بگيريم؟ ابراهيم كه ســر به زير نشســته بود گفت: نه اخوي، ما كاري نكرديم @parastohae_ashegh313
۲۶ دی ۱۴۰۱