eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کسانی‌به امام‌زمانشان خواهند رسید که اهل‌ِسرعت‌ باشند؛ و اِلّا تاریخ‌ِ‌کربلا نشان‌ داده ،که قافلهٔ حسین‌ معطل‌ِ کسی نمی‌ماند ..! شهیدآوینی ✍🏻 . @parastohae_ashegh313
فتح المبين جمعي از دوستان شهيد . اما به علت نبود نيروي توپخانه از آن ها استفاده نشد. توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد!افسر عراقی را به بچه هاي گردان تحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟! جواب داد: اطراف مقر گشــت مي زدم. يكدفعه اين افسر به سمت من آمد. بيچاره نمي دانست تمام اين منطقه آزاد شده. من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم. نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. 🌹🌹🌹🌹 با آمدن نيروي كمكي به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود. يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند. ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن ها دويد. بعد پريد بالاي تانك و دَر برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهنام بلند شد و گفت:«خُب، آقا بهروز اگر کاري نداريد من... .» ناگهان ســوت خمپاره آمد. مصیب روي بهنام پريد خمپاره با صداي مهیبي منفجر شد. بوي باروت در مشام بهنام پیچید. گرد و خاك همه جا را تیره کرد. مصیب کنار افتاد و بهنام ديد که ســینه و شــكم مصیب ترکش خورده و خون از محــل جراحت بیرون مي ريزد. بهروز بــا عجله بلوزش را کند، تكه تكه کرد و زخم هاي مصیب را پانسمان کرد. مصیب هنوز زنده بود. بهنام فرياد کشید: «بايد برسانیمش مسجد جامع!» يكي گفت: «آخه چطوري؟ ما که وسیله نداريم.» بهنام خم شد و گفت: «روي کول من سوارش کنید. خودم مي برمش.» بهــروز و يكي ديگر کمك کردند و مصیــب را بر کول بهنام انداختند. بهنام زيــر آتش گلوله و ترکش ها حرکت کرد. مصیب ســنگین بــود و جثه ي ريز و استخواني بهنام طاقت حمل مصیب را نداشت. نفس نفس زنان، چند کوچه را رد کرد. مصیب دردکشان گفت: «بهنام... مرا بگذار زمین... خسته مي شوي.» بهنــام، مصیب را در پناه يك ديوار، زمین گذاشــت. نفس تازه کرد و گفت: «من الان برمي گردم.» بهنــام دويــد. خانه هاي خالي را جســتجو کرد. يك فرغــون را که چرخش لاستیك نداشت، پیدا کرد. به زحمت مصیب را روي فرغون گذاشت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ 🎥جایگاه شهید قبادی نیا (ره) در مورد فرمودند: ✅ «کمترین مقام ایشان در بهشت اینست که ایشان مستجاب الدعوه است» 💚 به این شهید بزرگوار متوسل شوید حاجت روا بخیر باشید ان شاءالله 🤲🏻 @parastohae_ashegh313🕊
💢 چرا دل به این دنیای فانی ببندیم و برای جمع آوری اندوخته های بیشتر،به گناهان گوناگون آلوده شویم و زخم بربدن مولایمان امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) بگذاریم و دل رهبرمان را بدرد آوریم. ‼️ پس بیاییم کمی به خودمان و اعمالمان بیندیشیم و ببینیم آیا آمادۀ سفر آخرت هستیم. و دلمان را به چندکارخیری که کرده ایم خوش نکنیم، چرا که کردار بدمان آن کارهای خوب را می پوشاند. "" ─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نامحرم إبا میکرد. شنیدم از اطرافیان که گفتن: تو صحبت با نامحرم حتی بستگان هم همیشه سرش پایین بود. من میگم: شهادت خیلی سخت نیست، فقط یکم تمرین میخواد و مبارزه با نفس... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🥀 🍃 @parastohae_ashegh313
🌹نگاه هزاران شهید به اعمال ماست. ای دوست! یادت باشد اگر در امنیت و آرامش، نفس میکشی، بخاطر 🌹 مبادا با گناه، شرمنده شان شوی‼️ @parastohae_ashegh313
ساعت ۳ شب من بلند‌ شدم رفتم بیرون دیدم پتو رو انداخته رو‌ دوش خودش‌ داره نماز میخونه (وقتی میگم ساعت‌ ۳ صبح یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیایی بیرون!!) گفتم: بابک با اینکارا‌ شهید‌ نمیشی پسر ...حرفی نزد منم رفتم خوابیدم. صبح نیم ساعت زودتر از‌ من رفت خط و همون روز شهید شد شهید بابک نوری هریس🕊🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهنام گريه مي کرد و نمازش را ادامه مي داد. هنوز ناله ي پدر و مادران داغدار را مي شنید. نماز تمام شد. مردم هجوم آوردند تا شهدا را در گورهاي کنده شده بگذارند. پیرزن قدخمیده فرياد کشید: «نه، وقتي دخترم به دنیا آمد، خودم قنداق پیچش کردم. حالا هم مي خواهم خودم در قبر بگذارمش». مردم، گريه کنان کنار رفتند. پیرزن به کمك زن هاي ديگر، دختر شــهیدش را در قبر گذاشت. بهنام ايستاده بود. پیرزن رو به شهیدش گفت: «دخترم! من از تو راضي ام. فقط يك چیز از تو مي خواهم. مي خواهم که من هم زودتر پیش تو بیايم. تو که بي وفا نبودي. ديروز شــوهرت شهید شد، امروز تو. دعاکن من هم شهید شوم!» بهنام طاقت نیاورد و ســر برگرداند. خیلي از شهدا، ناشناس به خاك سپرده مي شــدند. عراقي هــا مرتب توپ و خمپــاره مي زدند. هر لحظــه احتمال خطر مي رفت. يك خمپاره کنار يك عده که شهیدي را دفن مي کردند، منفجر شد و چند نفر را شهید و زخمي کرد. نسیم گرم و سوزاني مي آمد و ناله هاي جگرسوز پدر و مادر شــهدا را به دور دســت مي برد. ده ها نفر در میان شهدايي که هنوز دفن نشــده بودند، مي گشتند و دنبال گمشده شان بودند. بهنام يك زن را ديد کــه موهايــش را مي کند و بر صورت چنگ مي کشــد و خودش را به قبر فرزند شهیدش مي کوبد. مردي را ديد که پسر بچه ي هشت ساله ي شهیدش را براي دفن آورده و ناله مي کند. ناگهان بهنام چهره ي آشــنايي را ديد. يك پســر هم سن و سال خودش که ســاکت و حیران، بالا سر چند قبر نشســته بود، به دور دست ها خیره بود و به انفجار خمپاره ها اهمیتي نمي داد. بهنام جلو رفت و هاشــم را شــناخت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فتح المبين جمعي از دوستان شهيد بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه دشمن حمله كرديم! با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟! ادامه دادم: دشــمن از قســمت جلو با نيروي زيادي منتظر ما بود. ولي خدا خواست كه ما از راه ديگري آمديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم. 🌹🌹🌹🌹 به همين خاطر توانســتيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند كه ما به آن ها حمله كرديم! دوباره اســراي عراقي را جمع كرديم. به همــراه گروهي از بچه ها به عقب فرســتاديم. بعد به همــراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به ســمت جلو حركت كرديم. @parastohae_ashegh313