eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📢 "وقت نماز هرکجا بود با صدای بلند اذان میگفت ، تا اهل ایمان جرٵت ابراز عقیده پیدا کنند و اهل گناه خجالت بکشند. 📗قصه‌ عاشقان‌ص۷۴ @parastohae_ashegh313
پاسداری نمونه، فرماندهی فداکار و خدمتگزاری صادق و عاشق حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی بود. در «» ضمن شنین بخش‌هایی از زندگی کوتاه اما پربار این شهید بزرگوار صداهایی مستند از همسر و همرزمان ایشان را را خواهید شنید. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🩸 بســـم الـلـه الـــــرحمـن الـــرحیــم🩸 🕊زیارتنـامـه ی 🕊 🌹🌱اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَولِیـاءَ اللـهِ وَ اَحِبّـائَـهُ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَصفِیَـآءَ الـلهِ وَ اَوِدّآئَـهُ🌷 اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یا اَنصَـارَ دیـنِ اللهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ رَسُـولِ الـلهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَمـیرِالمُـومِنـینَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ فاطِـمَةَ سَیِّـدَةِ نِسـآءِ العـالَمیـنَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی مُحَمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـیٍّ الـوَلِیِّ النّـاصِـحِ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی عَبـدِ اللـهِ🌷 بِـاَبـی اَنـتُم وَ اُمّـی طِبـتُم🌷وَ طابَـتِ الـاَرضُ الَّتـی فیها دُفِنـتُم ، وَفُـزتُـم فَـوزًا عَظـیمًا🌷فَیا لَیـتَنی کُنـتُ مَعَکُـم فَـاَفُـوزَ مَعَـکُم🌹🌱 🩸ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸 🌷@parastohae_ashegh313🌷
🌹سخت ترین قسمت خونه تکونی پاک کردن قاب عکس میوه ی دلته که دیگه پیشت نیست، بیاد همه‌ی مادران شهدا علی الخصوص مادران شهدای مفقود الاثر ♦️سلامتی مادران شهدا صلوات 🌷@parastohae_ashegh313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۲۹ روز ســختي بود. دشمن از سپیده دم هرچه خمپاره و توپ داشت. روي شهر مي ريخــت. در خیابان چهل متري، ده ها نفر به شــهادت رســیده بودند. فضاي شــهر از دود سیاه انفجار، تاريك شــده بود. زمین مي لرزيد. يك توپ مستقیم به گوشه ي گنبد مســجد جامع خورد. بهنام در حیاط مسجد بود. صبح، وقتي صالح و گروهش رفتند و او را نبردند، بهنام پاي پیاده خودش را به مسجد جامع رســاند. اوضاع آشفته بود. چند لكه ي بزرگ خون در حیاط ديده مي شد. پودر لباسشويي و لپه و برنج در گوشه و کنار حیاط، روي زمین پخش شده بود. بهــروز مــرادي و مرتضــي قرباني، خســته از نبرد آمدند و گوشــه ي حیاط نشســتند. ديگر اثري از زن ها و پیرمردهــا و پیرزن ها نبود؛ همه را برده بودند. شیخ شريف هم شهید شده بود. بهنام از رسول نوراني شنید که شیخ شريف در يكي از خیابان ها مجروح و اسیر عراقي ها شد. عراقي ها با سرنیزه، شیخ شريف را مثله مي کنند. بعد يكي از عراقي ها، عمامه ي خونین شــیخ شريف را بالا مي برد و فرياد مي کشد: «من يك خمیني را کشتم!» رســول گريه کرد. بهنام بغضش را نگه داشــت. مرتضــي قرباني رو به بهروز گفت: «امروز چند شنبه است؟» بهروز لبخند تلخي زد و گفت: «از صبح تا حالا اين همه قرباني داده ايم، تازه مي پرسي چند شنبه است؟» «مگر امروز چه روزي است؟» «مگر قرباني ها را نمي بیني؟ شهدا را نمي بیني که تكه تكه مي شوند و در راه خدا خون شان بر زمین مي ريزد؟ امروز عیدقربان است!» مرتضي يكه خورد. بغضش ترکید و شانه هايش لرزيد و گفت: «خدايــا، ببیــن ما به کجا رســیده ايم. ببیــن چقدر بچه هاي مردم کشــته مي شوند، کسي هم به فريادمان نمي رسد. خدايا، فكري براي ما کن. ما که جز تو پناهگاهي نداريم!» بهنام از مسجد بیرون رفت. فتح الله افشار را در کنار يك وانت ديد. افشار رو به بهمن اينانلو گفت: «عجله کن، بايد اين مهمات ها را براي صالي و بچه ها ببريم.» بهمن در ِجلوي وانت را باز کرد. بهنام سريع از وانت بالا رفت و پشت کابین وانت پنهان شد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فصل۲۹ مــادر با هول و اضطراب از خواب پريد. خواب عجیبی ديده بود. دلش شــورمی زد. نگران بهنام بود. می دانست که اتفاقی در راه است. يك حادثه مهم! در خواب ديد که در يك دشت سرسبز دنبال بهنام می گردد. به يك درخت رســید. يك قناری زيبا روی شاخه ای نشســته و چهچهه می زد. مادر به قناری خیره شــد. ناگهان پرهای قناری ريخت و بــر روی زمین افتاد. مادر جلو دويد. قناری رشــد کرد و تبديل به بهنام شــد! بهنام بلند شد و خنديد. مادر او را در آغوش گرفت. يك اسب سوار از راه رسید. صورتش مشخص نبود. لباس مشكی بر تن و شالی سبز دور گردن پیچیده بود. مرد دست دراز کرد. بهنام به سويش دويد. مادر فرياد زده بود: کجا می روی بهنام؟ بهنام به کمك مرد ســیاهپوش سوار اسب شد. بعد گفت: مادر جان، اين آقا حضرت امام حســین(ع) هســتند. آمده اند دنبال من. بايد با ايشان بروم. بهنام دوباره خنديده و به همراه آقا رفته بود. و مادر با صورتی خیس اشــك از خواب پريده بود. روز عید قربان بود! 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
💔 تاحالاشلمچـه‌رفتی!؟ اگه‌رفتی‌براچنددقیقه‌بہ‌یادش بیارُتوذهنت‌تصـورش‌کن‌... اگه‌هم‌نرفتی‌من‌الان‌بهت‌میگم شلمچه‌کجاست! شلمچه‌یہ‌جای‌خیـلی‌بزرگه‌ولی‌تا چشم‌کار‌میکنه‌پـرازخاک... جایی‌که‌حدود50هزار نفر،تواین‌خاک‌وزمین‌شهیدشدند...💔 🌹اینجا گذری بر است @parastohae_ashegh313
آنچه می شنوید بخش هایی از زندگی نامه ی «» است؛ اسوه‌ای که از کودکی تا واپسین لحظه‌های عمر گرانقدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد و نام پرآوازه‌اش در تاریخ پرافتخار ایران جاودانه شد. 📘 «»، روایتگر بخشی از رشادت های این شهید بزرگوار در دوران جنگ تحمیلی است. @parastohae_ashegh313
🖼 با این تصویر حرف بزن! 🔰 ‌گفته شده اين عكس در ٢٨ اسفند ١٣٦٣ در جنوب بصره، گرفته شده است وقتی استخبارات عراق، خبرنگاران را به بازديد صحنه درگيری با ايران برده، عكاسی به نام پاولوسكی، این صحنه را جاودانه می‌کند. 🍃 می‌دانیم که در آستانه سال نو هستیم و هزاران دغدغه ذهنتان را مشغول کرده است. اما پیشنهاد می دهیم به این عکس به دقت نگاه کنید و چند دقیقه با خودتان خلوت کنید و فکر کنید که چه جوانهایی که اینگونه مظلومانه رفتندتا این انقلاب و نظام الان به دست من و شما برسد. ⁉️ این تصویر را به خصوص مسئولان به دقت نگاه کنند تا بفهمندچه مسئولیت سنگینی در قبال این خونهایی که ریخته شده دارند. 🌹 این شهدا رفتند که تعرضی به ارزشهای انقلاب و حریم اهل بیت صورت نگیرد. هر مسئولی که در این راه ذره ای کوتاهی صورت دهد یقینا باید مورد مواخذه جدی قرار گیرد. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🩸 بســـم الـلـه الـــــرحمـن الـــرحیــم🩸 🕊زیارتنـامـه ی 🕊 🌹🌱اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَولِیـاءَ اللـهِ وَ اَحِبّـائَـهُ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَصفِیَـآءَ الـلهِ وَ اَوِدّآئَـهُ🌷 اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یا اَنصَـارَ دیـنِ اللهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ رَسُـولِ الـلهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَمـیرِالمُـومِنـینَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ فاطِـمَةَ سَیِّـدَةِ نِسـآءِ العـالَمیـنَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی مُحَمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـیٍّ الـوَلِیِّ النّـاصِـحِ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی عَبـدِ اللـهِ🌷 بِـاَبـی اَنـتُم وَ اُمّـی طِبـتُم🌷وَ طابَـتِ الـاَرضُ الَّتـی فیها دُفِنـتُم ، وَفُـزتُـم فَـوزًا عَظـیمًا🌷فَیا لَیـتَنی کُنـتُ مَعَکُـم فَـاَفُـوزَ مَعَـکُم🌹🌱 🩸ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸 🌷@parastohae_ashegh313🌷
دوست دارم گمنام باشي و گمنام خطابت كنم، مگر نه اينكه گمنامهاي شهيد نظر كرده هاي زهراي اطهرند؟! 🌷@parastohae_ashegh313🌷
عمليات زين العابدين جواد مجلسي مي گفت: شما كه مي خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد، چرا ... با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. آن ها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. 💖💖💖💖 دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را انجام دهد. ابراهيم و جواد توانستند تا شب 12 آذرماه 16 حدود هجده مجروح و ُنه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقي ها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند! ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم. چند هفته اي تهران بود. او فعاليت هاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۳۰‌ مهديقلی با حالی خراب از خواب بیدار شد. ناله کنان شروع کرد به عُق زدن. عُق می زد و خون بالا می آورد. دخترانش گريه کنان و دستپاچه اين طرف و آن طرف می دويدند. مادر بهنام با نگرانی گفت: چی شده بابا جان، حالت خوبه؟ مهديقلی سر تكان داد و دوباره عُق زد و ناله کنان گفت: بهنام، بهنام! مادر پرسید: بهنام چی شده؟ اما مهديقلی نتوانست جواب بدهد. آمبولانس رسید. مهديقلی را سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان رساندند. پــس از معاينه و چند آزمايــش دکتر گفت که مهديقلی ســكته خفیف کرده است. مهديقلــی را بســتری کردند. هیچ کــس نمی دانســت در دل مهديقلی چه می گذرد. خودش هم نمی توانســت دردش را برای کســی بازگو کند. مهديقلی مطمئن بود که بهنام شهید شده است! *** پیكر کوچك بهنام ســفری عجیب در پیش داشت. خرمشهر در حال سقوط بود و راهها بســته. پیكر شــهدا را با عجله در قطعه شهدای آبادان يا شهرهای نزديكتــر دفن می کردند. اما هیچكس نمی دانســت چطور شــد که پیكر بهنام ســر از مسجدســلیمان درآورد! فامیل مهديقلی محمدی خیلی اتفاقی متوجه شــدند پیكر نوجوان شــهیدی که مهمان شهرشــان شــده بهنام محمدی، نوه مهديقلی محمدی اســت. برايش تشیع گرفتند و با احترام دفنش کردند. بهنام در مسجدســلیمان دنیا آمد، در خرمشــهر بزرگ شــد و به شهادت رسید و در مسجدسلیمان به خاك سپرده شد! مهديقلی نتوانســت دوری از نوه شجاعش را طاقت بیاورد. سی وسه روز پس از شــهادت بهنام، در اول آذر ماه 9531، مهديقلی به نوه شــهیدش پیوســت. هفتــم او با اربعین شــهادت بهنام مصادف شــد. مادر به کمك بســتگانش به مسجدسلیمان رســید. سرگشته و حیران بو می کشید و به سر و صورت می زد و دنبــال مزار کوچك بهنام بود. هیچكس به او نگفت بهنام در کدام نقطه دفن شــده اســت، خودش مستقیم بالای سر مزار بهنام رســید. از ته دل ناله کرد و خودش را روی مزار بهنام انداخت و از هوش رفت. مادر پس از چند ماه دوری، سرانجام توانست به بهنام برسد! 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فصل۳۰ تا رسیدن به بیمارستان طالقاني آبادان، صالح ضجه زد، گريه کرد و بهنام را صدا زد. اما بهنام لحظه به لحظه از صالح و ديگران دور مي شــد. بچه ها شوکه شده بودند و گريه مي کردند. وانت در حیاط بیمارستان پیچید. صالح با پاي مجروح و خوني. پیكر زخمي بهنام را روي دست گرفت. «دکتر... بیايید، بهنام دارد از دست مي رود.» خون از سر و سینه ي بهنام مي جوشید. ننه هادي که روي پله هاي بیمارستان بود، بهنام را روي دســتان صالح ديد. به ســر و صورت و زانو زد. ديگران گريه مي کردند و به دکترها و پرستارها التماس مي کردند بهنام را نجات دهند. اوضاع بیمارســتان به هم ريخت. همه نگران بهنام بودند. پرستارها با ديدن پیكــر کوچك و خونین بهنــام، با گريه لباس هاي او را کندند و پیكرش را براي بــردن به اتاق عمل آمــاده کردند. يكي از دکترها دســتور داد به صالح آمپول ضدشوك بزنند. صالح يك نفس زار مي زد و بهنام را صدا مي کرد. لباس خوني بهنام را گوشه اي انداختند و او را به اتاق عمل بردند. صالح، او را صدا مي کرد. نیم ساعت بعد، در اتاق عمل باز شد. صالح لنگ لنگان جلو رفت. همه ي مجروحین و کادر بیمارســتان به دکتر چشــم دوختند. صالح گفت: «بهنام چه شد، آقاي دکتر؟» بغض دکتر ترکید. «ديگر بهنام را صدا نكن!» ســیدصالح بهت زده برگشــت. لباس خوني بهنام را ديد. از جیب بلوز بهنام، جوراب ســفید که جاي ترکش رويش بود و خیس خون شده بود، بیرون آمده بود. صالح جوراب را برداشت، به صورت چسباند و از هوش رفت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
🌺 برای شهید شدن شرط اول شهیدانه زندگی کردن است. مال و جوونی و آبرو و راحتی و هرچیزی که خیلی دوسش داری رو در راه خدا بده بعد خودش تو رو می‌خره! دقیقا همون کاری که شهید ادواردو آنیلی انجام داد. @parastohae_ashegh313