eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
روزهــا روشِ کار بــا اســلحه را یــاد می گرفتیــم. از کلــت کمری تا تیربار ســنگین و از کار با قطب نما تا نقشه خوانی و عبور از موانع تا کوه پیمایی های طولانی تا غروب آفتاب و بعد از نماز مغرب، از فرط خستگی مثل جنازه توی آسایشگاه می افتادیــم. آسایشــگاهی کــه قــرار بــود روی آســایش به خود نبیند. یک شــام سربازی بهمان می دادند و سر روی تخت چوبی و سفت نگذاشته بودیم که صدای رگبار های پیاپی مثل جن زده ها از تخت جدایمان می کرد و اگر ظرف سه سوت، دمِ درب آسایشگاه حاضر نمی شدیم، نمرۀ منفی می گرفتیم و چند نمرۀ منفی یعنی حذف از دورۀ آموزشی. نمی خواستم بارداری، مانع جنب وجوشم شود و هم نمی خواستم به تو راهی ام آســیبی برســد. امــا در ایــن فعالیــت ســنگین کامــلاً مردانــه، خیلی ها کــم آورده بودنــد. بــه هــر صــورت تحمــل کردم و پا به پای بقیــه آمدم تا اینکه آقای ایمانی تنبیهی را برای همه در نظر گرفت که ناچار شدم به دختر خانم دباغ بگویم کــه بــاردارم. ماجــرا از ایــن قــرار بــود که ظرف های غذایمان را با آب ســردی که از کنــار پــادگان می رفــت، می شســتیم. امــا بشــقاب یک نفــر به اندازۀ یک بند انگشت چرب مانده بود. مربی تصمیم گرفت همه را روی برف سینه خیز ببرد. من کنار ایســتادم و به دو ســه نفر از جمله دختر خانم دباغ گفتم که باردارم. مربی حرفی نزد، اما از فردا بقیۀ خواهران که متوجه شده بودند، دعوایم کردند به خصوص آن ها که می دانستند بچۀ اول من نمانده است. می گفتم: «مشکل ندارم نگران نباشید پابه پای شما می آم و اتفاقی هم نمی افته.» و آن ها که حریف بگومگوی من نمی شــدند، سربه ســرم می گذاشــتند که «اگر بچه ات پســر باشــه، جنگجو می شه. یه جنگجوی قُدّ و یه کلام.» دورۀ کوتاه مدت آموزش با همۀ سختی های آن گذشت و خواهران به دو شکل پاره وقت و تمام وقت جذب سپاه شدند. حسین، همراهِ فرمانده سپاه _ خانم طاهره دباغ_ شده بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
ب ا او برای جلسات به تهران می رفتند. یک پای او هم در کردستان ناآرام بود. آنجا که گروه های مسلح کمونیستید رق البد وح زب کوملهو د مکرات،س نندجر اب هم حاصرهد رآوردهب ودند. حسین قبل از رفتن برای شکستن محاصرۀ سنندج، کتابی را خواند که دربارۀ ماجرای یکی از صحابی سیدالشهداء در روز عاشورا به نام وهب بود. عجیب تحــت تأثیــر ایــن کتــاب قــرار گرفــت و از مــن خواســت کتــاب را بخوانم و اگر فرزندمان پسر بود اسم او را وهب بگذاریم. اســم وهب و قصۀ وهب به دل من هم خیلی نشســت به خصوص آن قســمت از داستان زندگی وهب که سر بریدۀ او را برای مادرش _اُمّ وهب _ می فرستند و او محکم و با صلابت، سر را به طرف لشکر ابن زیاد پرتاب می کند و می گوید «قربانی که در راه خدا داده ام، پس نمی گیرم.» حسین پس از خواندن کتاب، وصیت نامه اش را نوشت، پوتین هایش را پوشید و برای شکستن محاصرۀ سنندج از مسیر قروه رفت. با بچه های سپاه به گردنۀ صلوات آباد رسیدند و آنجا با نیروهای کومله درگیر شدند. قریب یک ماه از رفتن حسین گذشته بود و من پابه ماه بودم.تنها که می شدم، می رفتم ســراغ کتاب زندگی وهب و بخشــی را که به اُم وهب اشــاره داشــت،با اشــتیاق مــی خوانــدم و بــه فکــر فــرو می رفتــم کــه چرا حســین این اســم را برای فرزندمان انتخاب کرد و چه نسبتی بین من، حسین و آن شیر زنی که سرِبریدۀ فرزندش را پس فرستاد، وجود دارد تا این که علی باب الحوائجی _ برادر دکتر _ که از نزدیک ترین دوستان حسین بود از کردستان آمد و گفت: «یه نفر تویِ بچه های سپاهه که سکه رو توی هو ا با تیر می زنه.» پرسیدم: «کی؟» گفت: «حسین.» خیالم راحت شد که به حسین آسیبی نرسیده اما چند روز بعد خبری از رادیو شــنیدم که پاهایم سســت شــد، وارفتم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
خبر شــهادت فرمانده عملیات ســپاه همدان بود. نام خانوادگی شناســنامه ای حســین، «شــاه کوهی» بود. و اســم آن شهید، حسین شاه حسینی، و من با شنیدن اسم حسین و کلمۀ شاه، تعادلم را از دست دادم و بقیۀ اسم را نفهمیدم. دنیا روی سرم خراب شد.یاد داستان اُمّ وهب افتادم و یاد آن سرِ بریده. گریه ام گرفت و فریاد زدم «حسین شهید شد.» خواهــرم ایــران بــا خونســردی گفــت: «پروانــه، شــلوغ نکــن، این شــاه، یک شــاه دیگه س.شاه حسینیه نه شاه کوهی.» لحن بی خیال ایران، آرامم کرد و یادم آمد که این حســین شاه حســینی همان فرمانده عملیاتی اســت که حســین ازش تعریف می کرد. برای تشــییع پیکرش، بــه میــدان امــام رفتیــم. میــدان پــر بــود از جمعیــت و خانم دبــاغ از بالای یک ساختمان، سخنرانی می کرد و می گفت: «اگه شجاعت و ابتکار پاسدارانی مثل حســین شــاه کوهی نبــود، محاصــرۀ ســنندج از محــور گردنۀ صلوات آباد، شکســته نمی شــد. ایشــون زیر دیدِ تک تیراندازهای حزب کومله، رفت روی جاده، پیکر شــهید شاه حســینی رو روی دوش انداخــت و آورد عقــب و...» احســاس خوبــی داشــتم و بــه ایــن فکــر می کــردم کــه اگــر حســین اینجــا بــود و ایــن تعریف ها را می شنید، می گذاشت می رفت. پس از 04 روز حسین با مو و ریش بلند و لباس های خاکی آمد و تا رسید مرا بــه بیمارســتان بــرد. دکتــر بــه او گفتــه بــود که «متأســفانه کمی دیر شــده، یا مادر فوت می کنه یا بچه.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🍃یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟ 🔻عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود. حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت. لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: « مگه مولایم امام حسین عليه السلام در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم.» 🥀 شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست. 🌹 📙برگرفته از کتاب راهیان علقمه ‎‎ @parastohae_ashegh313
🔰در زمان غیبت الله تعالی فرجه الشریف چشـم و گوشتـان بہ " " باشد، تا ببینید از ڪانون فرماندهے چــہ دســتورے صــادر میشـود. شهیدحاج 🌷هدیه کنیم صلواتی نثارارواح مطهرشهدا مْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓ندا... ندا... 📲بابا جان.... ❣به همه دوستات بگو: «فقط چادر مادرمون حضرت زهرا ( سلام‌الله) را همیشه روی سرتون نگه دارید... برای این چادر خونها ریخته شده💔» 💓 بسیار احساسی مدافع حرم @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
💠 #نماز_دهه_اول_ماه_ذی_الحجه 🗓به مدت 10 شب 🔻کیفیت خواندن نماز 🔸«#مابین_نمازمغرب‌و‌عشاء دو رکعت
❤️ 💌 ‌نمازهایت را عاشقانه بخوان حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی و با چه کسی قرار ملاقات داری ... ‌آن وقت ڪم ڪم لذت میبری از ڪلماتی ڪه در تمام عـمر داری تڪرارشان می کنی... تڪرار هیچ چیز جز در این دنیا قشنگ نیست… @parastohae_ashegh313
💠 ذکر و یاد امام مهدی(عجل‌الله) در رفتارهای شهید تاثیر فوق العاده‌ای داشت؛ به عنوان مثال من گاهی می دیدم که ایشان نیتشان را از پرداخت صدقه، سلامتی امام زمان (عجل‌الله ) عنوان می کرد و معتقد بود که این نیت، موارد دیگر را نیز در بر می گیرد و بالاترین مسألت هاست. 💎 دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر (عجل‌الله) همیشه ورد زبان ایشان بود. امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن (حتی سوره ای از قرآن) یا زیارت عاشورا کند؛ اگر هم فراموش می کرد، تلاوت را قطع می کرد و بعد از دعای فرج، ادامه می داد. گویا احساس می کرد که بدون دعای فرج اعمالش مقبول نیست. 🔹بسیار دیده بودم که ایشان در شرایط و موقعیت های مختلف نشسته یا ایستاده، در حال تماشای تلویزیون یا حین راه رفتن، گویی ناخودآگاه چیزی از ذهن و دلش می گذشت و دست بر سر می گذاشت و به امام زمان (عجل‌الله) سلام می‌داد. 🔹نمیدانم در آن شرایط چه چیزی به دلش خطور می کرد ولی این برای من همیشه جای تعجب بود که چطور همیشه و در هر حال ارتباطشان برقرار است. اینگونه نبود که فقط در موقعیت‌های خاص به یاد حضرت(عجل‌الله) بیفتد یا دیگران به ایشان یادآوری کنند، بلکه در هر شرایطی در زندگی روزمره گویا این ارتباط حفظ می‌شد. به روایت همسر شهید 🎉 @parastohae_ashegh313
با قربانی کردن از خود و خانواده دفع بلا نمایید اگر هر نفر فقط ۵۰ تومان نذر سلامتی امام زمان و دفع بلاها از زندگی برای قربانی هدیه کند هم میتوان گوسفندی را قربانی کرد هم میتوان به نیازمندان اطعام رساند که در این ایام شادی گوشت سر سفره خودشان ببینند و دلشاد شوند پس تا دیر نشده بسم الله
به مناسبت دهه ولایت و عید سعید قربان بنا داریم نذر سلامتی امام زمان و شفای بیماران و دفع فتنه منافقین قربانی کنیم نذورات و کمک ها ی خود را به حساب زیر واریز نمایید شماره حساب ۳۱۰۱۰۶۱۴۵۱۵۴۱ شماره کارت 💳
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۶۸۴۰۵۹۸
روی شمارت بزنید کپی میشود شماره شبا IR۷۸۰۱۵۰۰۰۰۰۰۳۱۰۱۰۶۱۴۵۱۵۴۱ جهت ارتباط بیشتر باشماره زیر تماس بگیرید 09333402404 💠گروه فرهنگی جهادی شهیدگمنام💠 عیدقربان_سهیم_شوید https://eitaa.com/BeSabkeShohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌳اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، 🌳 اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، 🌳 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم. 🌷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ْ @parastohae_ashegh313
🏮
مزار مطهر دو برادر  و 

 در عملیات والفجر ۱ سال ۶۲ بر اثر اصابت تیر مستقیم به پهلو به شهادت رسید.

🔸خبر شهادت برادر با جعبه ی شیرینی...

🔹علیرضا آن روز‌ها برای اولین بار به جبهه رفته بود و در آن منطقه حضور داشت.

🔸زمانی که پیکر برادرش می‌آید از همان جا با همراهی یکی از دوستانش به کرمان می‌آید.

🔹با یک جعبه شیرینی به خانه آمد ولی همان شب چیزی نگفت.

🔸اما وقتی فردا صبح وقتی از او سراغ حمیدرضا را گرفتم گفت که حمیدرضا شهید شده است.

🏷 راوی مادر شهیدان مظهری صفات 
 

@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه شما
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه گزیده ای از سخنرانی مادر شهیدان زین الدین ای لشکر علی بن ابی طالب(علیه السلام)هر کجا هستید پیام مادر مهدی را بشنوید(فلا خوف علیهم ولا هم یحزنون) خوف شما را نگیرد ، هرگز محزون نشوید، حرکت کنید، حرکتی حسینی ، حماسه سرایی کنید، هدف مقدس را دنبال کنید. از حرکت باز نا یستید، مهدی و آقای او- مهدی صاحب الزمان(عجل الله تعالی) - را خشنود کنید. می دانید که او همیشه می گفت بیایید برزمیم ، انقلاب مان را تنها نگذارید و آن را ادامه دهید. من آرزو می کنم ، کاش به تعداد رگ های بدنم پسر داشتم و در راه اسلام می دادم وبا خون های آن ها درخت اسلام را آبیاری می کردم. 🎙سخنرانی در مراسم تشییع پیکر مهدی و مجید زین الدین - حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
🔰 در سال ۱۳۱۸ در دزفول متولد شد. قبل از انقلاب چندین بار توسط ساواک دستگیر و شدیدا شکنجه شد. 🍃 قصاب بود و اهالی شهر دزفول به خاطر خوش انصافی او را «جوانمرد قصاب» صدا می‌کردند. 🍃 عبدالحسین بدون قید و شرط پول قرض می‌داد. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت می‌خواست، دریغ نمی‌کرد. وقتی می‌فهمید مشتری فقیر است، نمی‌گذاشت به‌جز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می‌پیچید توی کاغذ و می‌داد دستش.‌ کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می‌زد که نیازمند باشد دو برابر پولش، گوشت می‌داد. ☘ گاهی برای این که بقیه مشتری‌ها متوجه نشوند، وانمود می‌کرد که پول گرفته است. گاهی هم پول را می‌گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمی‌گرداند به مشتری. گاهی هم پول را می‌گرفت و دستش را می‌برد سمت دخل و دوباره همان پول را می‌داد دست مشتری و می‌گفت: «بفرما مابقی پولت!» 🍀هر زمان که از او می پرسیدند: «عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟» می گفت: «الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد.» 🍃 آن موقعی که امام خمینی(ره) سفارش کرد بروید به جبهه تا جوان‌ها خسته نشوند؛ گفت که: «من هم باید برای عملیات‌های اصلی بروم.» او با وجود هشت فرزند و کار زیاد در دامداری و مغازه قصابی، همه را رها کرد و به جبهه رفت. 🌹 عبدالحسین کیانی در عملیات فتح‌المبین پس از اصابت دوازده گلوله، شهید و به «حمزه سیدالشهدای دزفول» معروف شد. ْ @parastohae_ashegh313
وقتی دیدم حسین دور از چشم من با خواهرم ایران، پچ پچ می کند و در گوشی حرف می زند، مضطرب شدم. هرچقدر پرسیدم جوابی ندادند. و از آنجا به بیمارستان بوعلی رفتیم. پیش یک خانم دکتر متخصص. بیمارستان از حسین هزینۀ زیادی گرفت. وهب سالم به دنیا آمد و به خانه برگشتیم. به یُمن به دنیا آمدن وهب و بازگشت حسین از کردستان، دور و برمان شلوغ شد. فامیل به ویژه مادر حسین با این اسم ناآشنا، اُخت نمی شدند. عمه می گفت: «علــی اســم بهتریــه.» و حســین بــا خنــده جواب می داد: «مامــان این یکی وهب باشــه تا بعدی هم خدا بزرگه.» و دور از چشــم عمه می گفت:« حالا شــدی اُمّ وهب»می دانستم که می خواهد برای روزهای سخت، آماده ام کند. بودن حسین در کنارم همان اندازه نشاط آور بود که به دنیا آمدن وهب. خواستم حســین را هــم، شــریک شــادی درونــی ام کنــم. قنداقۀ وهــب را گرفتم و گفتم: «خدا رو شــکر که بچه مون ســالم به دنیا اومد. تو به ســلامت برگشــتی، محاصرۀ سنندج هم شکسته شد.» آهی از ته دل کشید و گفت: «ولی گلِ سر سبدِ سپاه همدان رو از ما گرفت.» با توصیفی که قبلاً از حســین شاه حســینی کرده بود، فهمیدم که منظور از گل ســر ســبد، شــهید حســین شاه حسینی ســت. بدون اینکه از سخنان خانم دباغ در مراسم تشییع حرفی بزنم، گفتم: «از نحوۀ شهادت آقای شاه حسینی بگو.» گفــت: «پایــگاه اصلــی حــزب کوملــه قبل از ســنندج توی گردنــۀ صلوات آباد بود. تک تیراندازهاشــون لابــه لای صخره هــا کمیــن کــرده بودند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
من و شاه حســینی ســر ستون و بچه ها پشت سر ما می اومدن که شاه حسینی تیر به سرش خورد و افتاد. فکــر کــردم درجــا شــهید شــده امــا باوجــود تیری که پیشــانی و ســرش رو شــکافته بــود، هنــوز جــان داشــت. آوردمــش یــه جایی که امن تر بود. گذاشــتمش رو زمین. یه دفعه لب هاش جنبید و آیة الکرســی رو خوند و بعد دســت برد جیب بغلش، قــرآن جیبــی رو بــه زحمــت درآورد و گذاشــت رو ســینه ش و بــا حس و حال یه آدم هوشــیار، اســم چهارده معصوم رو آورد. دســتش به علامت ادب و احترام رو ســینه بود. انگار حضور یکایک چهارده معصوم رو احساس می کرد. من مات و متحیر نگاهــش می کــردم. لحظــۀ آخــر دســتش رو آورد بــالا، مشــتش رو گره کــرد، الله اکبر گفت و خاموش شــد. قرآن رو از ســینه ش برداشــتم و باز کردم، وصیت نامه ش رو توی صفحۀ اول قرآن نوشته بود.» پرسیدم: «زن و بچه داره؟» گفت: «آره سه تا پسر.» کار حســین تــا چنــد روز، سر کشــی بــه خانواده هــای اولیــن شــهدای ســپاه مثــل شاه حسینی، رضوی، پور محمود، جعفری و... بود، تا مأموریت جدیدی برای ســپاه پیــش آمــد. ایــن مأموریــت، مقابله بــا کودتاچیان در ســه راهی همدان به پایگاه شهید نوژه بود. کودتاچیان که تعدادیشان خلبان بودند، با یک اتوبوس و چند خودروی سواری از تهران حرکت کرده بودند که خودشان را به پایگاه برسانند و با پرواز جنگنده های فانتوم از پایگاه، نقاط مهم و حساس ازجمله محل استقرار حضرت امام در حسینیۀ جماران را بمباران کنند. این توطئه با درگیری بچه های ســپاه همدان در نطفه خفه شــد. این اندازه از خبر کودتا و نافرجامی آن را از تلویزیون شنیدم. تا حسین آمد و در حالی که شکست کودتا را فقط از ناحیۀ لطف خدا می دانست، تعریف کرد که: «توی ســاختمون ســپاه بودیم که دو نفر با عینک دودی و کیف سامســونت وارد ســپاه شدن و اصرار کردن که پیام خیلی مهمی از سوی اطلاعات ستاد مرکزی سپاه دارن و حتماً باید شخص فرمانده سپاه همدان رو ببینن. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313