eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘توی‌دوره‌های‌بسیج‌که‌برای‌ماگذاشته‌بودن‌باهم بودیـم‌و‌کلاس‌های‌طولانی‌داشـت‌حدود‌شش‌تا هشت‌ساعت‌تئوری‌وچندساعت‌عملی‌یبار‌که‌هوا‌ خیلی‌گرم‌بود‌گفتن‌تایم‌استراحته‌واعلام کردن: 🍉اقایون‌هندوانه‌گرفتیم‌بیاییدببرید‌پخش‌کنید! بابک‌ویکی‌از‌دوستان‌رفتن‌آوردن‌و‌گذاشتن‌وسط بابک‌بابغل‌دستیش‌گرم‌صحبت‌شد! 😋ماهرکدوم‌برای‌خودمون‌برداشتیم‌و‌مشغول‌ خوردن‌شدیم! ❗️دیدم‌بابک‌نمیخوره‌‌گفتم:تو‌چرا‌بر‌نمیداری...؟! گفت:مگه‌نباید‌پیش‌دستی‌وچنگال‌بیاد؟! 😂گفتم:نه‌بابا‌فضا‌فضای‌خودمونیه‌با‌دست‌بزن‌بالا خندید‌وشروع‌کرد‌به‌خوردن ؛ 😊واقعا‌اون‌روزها‌بهترین‌روزهای‌عمرم‌بود.. [‌شھیدبابک‌نوری‌هریس|دوست‌شھید] ‌❁ ¦↫ @parastohae_ashegh313
✍🏻دختر خانمی روی تابوت یکی از نوشته بود: 🌹 پدرم را قانع کن چادر بپوشم... مرا یاد این روایت انداخت که پیامبر صلوات الله علیه و آله وسلم فرمودند : ⭕️ وای بر فرزندان از دست پدرانشان! گفتند: یا رسول الله پدرانشان مشرک اند؟! 🔴 فرمودند: نه پدران مسلمان ! که فرزند دوست دارد دیندار باشد و پدر مانع میشود. @parastohae_ashegh313
♦️ 
۱۴ تیر روز گرامی داشت «» بر سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی  و همه جویندگان راه  و  
مبارکباد

🖋چرا آوینی لایق عنوان  بود؟

 

@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وهب و مهدی را پیش خواهرانم گذاشتم. با آمبولانسی که از سپاه آمد، راهی تهران شــدیم. حســین پشــت آمبولانس دراز کشــیده بود ناله می کرد و ناله اش نگرانــم می کــرد. او کــه وجــودش با درد عجین شــده بــود. از فرطِ درد، بی اراده ناله می کرد. عکس از کمرش گرفتند، ترکش کنار نخاعش بود. دکتر گفت: «دیر اومدین. سریع باید عمل بشه.» چند ســاعت اتاق عمل بود و لحظه های انتظار به کندی می گذشــت. بالاخره آوردنش و تا چند ساعت بیهوش بود. سطرسطر دعای توسل را با اشک هایم خیس کردم تا چشم حسین باز شد. و نگاهش به من افتاد. دو سه بار گفت: «پروانه، پروانه، پر....» و باز پلک هایش افتاد. عمه و اصغر آقا هم آمدند. عمه کنار تختش نشست و سیر گریه کرد. حسین دوباره چشم باز کرد. بچه های سپاه هم با حاج آقا سماوات آمده بودند و اتــاق گوش تاگــوش، پــر بــود. حســین انگشــتان پاهایــش را تــکان داد تــا من و عمه بفهمیم که فلج نشده است. حالا گریه ام از شادی بود امّا بیرون از اتاق. کنار ســتون فقراتش را به اندازۀ یک کف دســت شــکافته بودند و یک ترکش کوچولــو، بــه قــول خــودش نخــودی، درآورده بودنــد. جای بخیه هــا، زیگزاگی روی کمرش بود. راه که می رفت، گاهی می ایستاد. پایش تیر می کشید. عکس رادیولوژی نشان می داد که پزشکان، ترکش نخودی را درآورده اند. امّا یه ترکش دیگــر، آزارش مــی داد. دکتــر گفتــه بــود اگر می خواســتیم ترکش دوم را برداریم، قطع نخاع می شد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
باید با آن بسازد و تا مدتی استراحت در منزل داشته باشد. مدّتی ماند، وهب دوســت داشــت با پدرش برود بیرون اما حســین حتی قادر نبود، بغلش کند. انگشت کوچک وهب را توی انگشتش حلقه می کرد و داخل اتاق، آهسته آهسته راه می رفت. روی خودش نمی آورد ولی من می فهمیدم که وهب کوچولو راحت تر از پدرش راه می رود. اتاقش محل جلسات مسئولین تیپ شده بود. این آمدن ها و رفتن ها را دوست داشتم، چون حسین پیش ما بود. امّا دیری نپایید که ساز رفتن زد. گفتم: «مگر این روش چه اشکالی داره که بیان و توی خونه گزارش بدن.» خندید و خنده اش کش آمد: «اون وقت می گی مردم زخم زبان می زنن و بدو بیراه می گن. خب اگه فرمانده تو خونه اش بنشــینه و نیروهاش زیر آتش باشــن، می شــه همون حرف طعنه گوها.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
پس از دو ســال اولین بار بود که حســین اظهار می کرد که فرمانده اســت، آن هم غیرمستقیم. حتماً این مقدمه چینی ها برای رفتن به جبهه بود. می دانستم. شوخی تلخی کردم: «سال گذشته از پاخوردی امسال از کمر، این طور که پیش می ری، نوبت قلبت رسیده.» با خونســردی جواب داد: «قلب من همراهم نیســت که تیر و ترکش بخوره. وقتی می رم، می ذارمش پیش تو و بچه ها.» دلم غنج رفت. اگرچه تعبیری شاعرانه بود. امّا این تعبیر حرف دل حسین بود. خواســتم مثــل خــودش حــرف بزنــم، گفتم: «خُب، اگه دلت اینجا مونده باشــه، پس تیروترکش ها بالاتر می رن، اون وقت زبونم لال به سرت...» خندید «به سرم؟! سرم را که سال هاست به خدا سپرده ام. به همین خاطر، سری میان سرها درنیاورده ام.» کم آوردم و کوتاه آمدم. ساکش را بستم و قرآن بالای سرش گرفتم. تا آن روز او را مثل خانوادۀ یک رزمنده، بدرقه نکرده بودم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔰ما منتظریم که آقای إن شاءالله بیاید؛نگویید شهید،ما که خبر نداریم از شهادت ایشان.خداوند إن شاءالله که فرزند شما را،هر جا که هست،هر جور که هست،مشمول لطف و فضل خودش قرار بدهد. ما که آرزو میکنیم إن شاءالله خداوند این جوان مومن و صالح را برگرداند. «مقام معظم رهبری » ۷۵/۹/۲۵ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا