بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۷۱
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهیدسیدمحمدرضادستواره
#شهیدسیدحسیندستواره
#شهیدسیدمحمددستواره
🌷شادی_ارواح_طیبه_شهدا_#صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_یازدهم
فعالیت های سیاسی اش درقم بیشتر شد، به عضویت انجمن اسلامی دبیرستان در آمد. با وجودی که می دانست هم فکرش هستیم ولی از ما مخفی می کرد. نمی خواست کارهایش توی چشم باشد
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مادرانه های مادر #شهید_آرمان_علی_وردی:
❤️یا امام حسین (علیهالسلام )مصیبت من که بیش از مصیبت شما نیستش که
امانتی بود که دادم ان شاالله از ماقبول کنین.....
✖️دفاع از ناموس از اهداف شهید بود
#شبجمعهیادشهداباصلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت213
عملیات خیبر در جنوب آغاز شده بود انتظار داشتم که خبری از مجروحیت حسین بیاید که نامه اش آمد. توی نامه از عنایت خداوند در پیروزی عملیات والفجر5 نوشت. شادی و شور در میان کلمات نامه اش موج می زد. نوشته بود. «مُزد تلاش ما، دیدن لبخند رضایت روی لب های حضرت امام است.» وقتی که آمد انتظار داشــتیم همان شــور و شــادی را که در نامه اش حس کردم در سیمایش ببینم. امّا پشت دستش می زد و می گفت «حاج همت هم رفت.» بهــار ســال 36 را بــا حضــور گــرم حســین در خانــه آغــاز کردیم. پــدر و عمه هم میهمانمــان بودنــد. پــدرم از تب وتــاب افتــاده بــود کمتــر به ســرویس می رفت و جنب وجــوش دوران زندگــی بــا مــادرم را نداشــت. وقتــی می آمــد بــرای وهب و مهــدی، هدیــه مــی آورد. بــا حســین از گذشــته ها تعریف می کــرد و از بزرگی پدر حســین می گفت و گاهی به کودکی حســین گریز می زد و از روزهایی که او را با خودش به سرویس می برد. نکته هایی ناگفته می گفت. حسین با وقار گوش می داد و دست آخر اظهار می کرد که: «شما تو دوران یتیمی ام برای من نه فقط دایی که جای پدر بودید و اگه خداوند به من توفیق جهاد در راه خدا داده، اثر نان حلال و همراهی دختر با کرامت شماست.» با اینکه دوتا بچۀ قد و نیم قد داشــتم امّا از اینکه تعریف و تمجید حســین را پیش پدرم بشنوم، حیا می کردم و خجالت می کشیدم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت214
تعاونس پاهه مدانب رایخ انواده هایم تأهلخ انهس اختهب ودو ح اج آقاس ماوات مسئول تقسیم آن ها بود. به حسین گفت: «یک واحد برای شما در نظر گرفته ام.» حســین گفت: «اگرچه اینجا مزاحم شــماییم ولی چون من کمتر همدان هســتم پروانه و بچه ها اینجا راحت ترن.» حاج آقا دســتش را گذاشــت روی چشــمش: «جای شــما و بچه هات روی تخم چشم ماست. من برایتان خانه ای که توی چالۀ قام دین دارید، می فروشم. یک واحد کنار بقیۀ بچه های سپاه می خرم.» حسین راضی نشد و گفت: «من دو تا بچه دارم. امّا کسانی مثل ستار ابراهیمی، چهار تا بچه دارن، خونه می رسه به اونا.» اتفاقاً شــما همســایۀ ســتار ابراهیمی می شــید، به خاطر بچه ها هم که شــده قبول کنین. حســین نگاهــی بــه مــن کــرد و دیــد که راضــی ام، پذیرفت. امّا کم داشــتیم، اگر فرش زیر پاهایمان راهم می فروختیم باز کافی نبود. حسین داشت پشیمان می شد. خانۀ مورد نظر ساده و در منطقه ای پایین شهر بود امّا پول ما به آن هم نمی رسید. از طرفی نمی خواست بدهکار شود. چند تا عتیقه ارث مادری داشتم. آن ها را فروختم و خانۀ سازمانی را خریدیم. خانه ای که در انتهای خیابانِ خانۀ پدری ام بود، نزدیک کوچۀ برج. هنوز توی خانۀ جدید، جاگیر نشده بودیم که حسین به جبهۀ جنوب رفت.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313