eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیده حفظ پاکدامنی 🦋 شهیده معصومه آرامش که ساکن شهرستان بروجن بود، سال ۶۹ در سن ۱۷ سالگی جانش را فدای حفظ حجاب و عفاف و پاکدامنی نمود تا پرچم عزتش برافراشته بماند. 🌹دختری که شهید عفاف خویش شد و مشهد او کتابخانه!!! 💠 دختری که به قرآن عشق می‌­ورزید، شیفته نهج‌‌البلاغه بود و فرصت‌های خویش را پس از کلاس و مدرسه در کتابخانه می‌­گذارند و با تأمل‌های ژرف به جست­‌وجوی ناشناخته­‌ها می‌پرداخت و شور یافتن و تکاپوی فهمیدن قانون زندگیش بود. 💎 چندین­‌بار در شهرستان و استان در مسابقات نهج‌­ البلاغه مقام آورده بود. ═✧❁🌹یازهرا🌹❁✧┄ @parastohae_ashegh313
نگارش کتاب با راهنمایی قسمت اول... 🔹حجت الاسلام و المسلمین مسئول کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز در حسینیه سیدالشهداء این شهر حکایتی شگفت انگیز را در خصوص زنده بودن شهدا به شرح ذیل روایت می کنند. 📔در کرمان که بودم بچه های کرمان کتابی با عنوان به من دادند. این کتاب را کنگره هشت هزار شهید استانهای کرمان و سیستان بلوچستان در سال هزار و سیصد و هفتاد و شش در سه هزار نسخه به چاپ رسانده است. ✍🏻نویسنده ی این کتاب آقای صفایی می گوید من نویسنده ای حرفه ای هستم از نظر وضعیت مالی مشکلاتی داشتم به همین دلیل به آقای کرمانی ناشر کنگره سرداران که چاپ خاطرات شهدا را به عهده دارد گفتم یه کاری بهم بدین که بتونه درآمدی برای حل مشکلات زندگیم باشه... 📦آقای کرمانی گفت اون کارتنی که اونجاست مجموعه‌ای از خاطرات یه شهیده... این خاطرات را اعضای خانواده شهید و دوستان شهید نقل کرده اند. 📖اگه بتونی اینها را به صورت یک کتاب در بیاوری دستمزد می گیری. ⚠️هر چند از مبلغ پیشنهادی راضی نبودم اما با خودم گفتم بالاخره یک چاله ای از چاله های زندگیم را پر می کنه کارتون را برداشتم و اومدم خونه... 💢ادامه دارد... @parastohae_ashegh313
پس از 7 سال دوباره فرمانده سپاه استان و فرمانده لشــکر انصارالحســین شــد و برخلاف گذشــته که خودش بود و خودش، ما را هــم در بســیاری از کارهــا مشــارکت داد؛ بــه منــزل شــهدا سرکشــی می کردیم. به هیئــت رزمنــدگان ثــارالله ســپاه می رفتیــم. به گلزار شــهدا ســر می زدیم. به پارک هم می رفتیم. امام جمعه از حســین خواســته بود که خانواده ات را به پارک و مراکز عمومی هم ببر که بقیه هم یاد بگیرند. البته می رفتیم امّا در وقت خلوت. یــک روز حســین بــا هیجــان و شــادی بــه خانــه آمــد و گفــت: «اُســرا دارن آزاد می شن، می خوام برم مرز قصرشیرین به استقبالشون.» و لباس سپاه را که همیشه تنش بود، کند و یک پیرهن و شلوار کهنه را که وقت باغبانی یا کار در خانه می پوشید، به تن کرد. باتعجب پرسیدم: «با این لباس های کهنه می خواهی بری سر کار؟!»گفت: «آره، لب مرز فقط رانندۀ اتوبوس ها می تونن به داخل عراق برن. و قراره مــن و آقــای قالیبــاف1 بشــیم راننــده و کمک راننــده. بریــم اولین گروه دوســتان اسیرمون رو تحویل بگیریم.» گفتم: «با یه دست لباس ساده هم می شه رفت.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
با دست خاک و لکه ها را از روی آن تکاند و گفت: «همینا خوبه.» و رفت. شــهر آمادۀ اســتقبال شــده بود و کانون اصلی این اســتقبال ســپاه همدان بود. چــه خانواده هــای چشــم انتظار و چــه مردم عــادی، کیپ تاکیپ توی خیابان باباطاهر تا محوطۀ ســپاه، می ایســتادند تا کاروان اســرا بیایند. حســین با اولین گــروه آمــد. دل دل می کــردم کــه مبــادا آن لباس کهنه تنش باشــد که نبود. شــاید لباســش را داخل ایران عوض کرده بود و لباس ســبز ســپاه را پوشــیده بود. من و بچه هــا هــم میــان جمعیــت، وُل می خوردیــم. اگر داخل ســپاه هــم می رفتیم، فقط باید مثل بقیۀ مردم اشــک شــادی می ریختیم. دوســتان اســیر حســین که یکی یکی می آمدند، مردم گُل روی گردنشان می انداختند و روی دوش، آن ها را تــا پشــت با می کــه مشــرف بــه محوطــۀ باز بــود، می بردند. مجری اســم ها را با مسئولیت هایشان را خواند، بیشتر اسم ها برایم آشنا بودند؛ فرمانده سپاه همدان حاج حمید نوروزی؛ مســئول پرســنلیِ ســپاه، حاج احمد قشــمی؛ مسئول بسیجِ سپاه، آقا یحیی ترابی؛ جانشینِ فرماندهِ سپاه، حاج سعید فرجیان زاده؛ مسئول اطلاعــات _عملیــاتِ لشــکر انصارالحســین، حاج رضــا مســتجیری. جانشــین گردانِ مســلم بن عقیل، با قر ســیلواری؛ مســئول محورِ جبهۀ قصرشــیرین کاظم جواهری و آقا جمشید ایمانی که لباس سبز و قشنگ سپاه به تنش بود. لحظۀ اول دیر او را شناختم، از بس لاغر و تکیده شده بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
💌در وصیت نامه اش نوشت: پناه میبرم به خدا از اینکه برای نماز شب بیدار نشدم، از اینکه سیر بودم و به یاد فقرا نبودم،، از اینکه سخن بیهوده گفتم، از اینکه منتظر بودم تا به من سلام دهند، از اینکه... 🌹شهدا رفتند به سادگی ما ماندیم وزرق وبرق روزگار @parastohae_ashegh313
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✳️ با سلام و عرض ادب و احترام خدمت اعضای محترم کانال 🔰 به اطلاع میرساند دو و ( به نیت ظهور به نیابت از شهدا‌ ) ان شاالله از ۸ مرداد تا ۱۶ شهریور به صورت همزمان در کانال برگزار میشود. ✅ بزرگواران در یک یا هر دو چله میتوانند شرکت کنند . ✅ چله هر روز در کانال یاداوری میشود. 《 ان شاالله حاجت روا و عاقبت بخیر باشید》 ♻️ لطفا به دوستانتان هم اطلاع دهید. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6023612098435615792.mp3
11.05M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵روایت اول: فردای روز واقعه... ✧════•❁🌹❁•════✧ ✅ اولین روز و @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلبه شهید حمید سلیمانی ارادت عجیبی به حضرت زهرا (س) داشت 🥀 شبی نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم . می‌خواستم وضو بگیرم که حمید را دیدم او هم مهیای وضو گرفتن است . مرا که دید بدون مقدمه : گفت چرا ما به حضرت زهرا (س) محرم نیستیم ؟😔 گفتم : اراده خداوند چنین است. گفت : آیا اراده خدا بر این است که ما تا آخر بسوزیم؟ در حالی که خدا لطیف است🕊 این جوری نیست که ما تا به آخر در این غم بمانیم و بسوزیم من تحمل ندارم . میخواهم از خودم به خدا شکایت کنم😞 این را گفت و مشغول وضو شد . و پس از آن به نماز شب ایستاد 🥀 در قنوت نماز به فارسی درد و دل میکرد و اشک می ریخت . شهید حمید سلیمانی خیلی کم حرف بود . ولی مرتب به بچه ها توصیه میکرد که اگر می خواهید به جایی برسید باید به حضرت زهرا (س) متوسل شوید و ایشان را رها نکنید🍃 می گفت : حضرت ابوالفضل (ع) ، فاطمه زهرا (س) را دید که جرأت کرد به امام حسین بگوید یا آخاه ادرک آخاک و بعد هم شروع میکرد به گریه کردن💔 او فقط موقع خواب ساکت بود و گرنه در طول روز دائم الذکر بود🙂 🥀 @parastohae_ashegh313
🌹 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🕌 🌷شادی_روح_شهدا_ ْ @parastohae_ashegh313
🌱 سجده نجات بخش 🕊 💠 شهید سید عبدالله برقعی 💠 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌱 سجده نجات بخش 🕊 💠 شهید سید عبدالله برقعی 💠 @parastohae_ashegh313
🍃 در عملیات فتح المبین ، ما در گردان مالک اشتر تیپ حضرت رسول (ص) بودیم🙃 فرمانده ما شهید شهبازی از دانشجویان بسیار مخلص بود . قرار بود گردان شبانه عراقی ها را دور بزند . ما در منطقه ای که تپه‌ای بود حرکت کردیم ولی هرچه رفتیم به هدف نرسیدیم 😞 تا این که راه را گم کردیم فرماندهان هر چه کردند راه را پیدا نمی کردند . ساعتی می رفتیم و وقتی نتیجه ای نمی‌گرفتیم 😔 می نشستیم بچه ها چنان خسته شده بودند که به محض نشستن خوابشان میبرد برای همین بعضی مراقب بودند تا خواب رفته ها را بیدار کنند که جا نمانند ✨ در بین ما یکی از بچه ها بود به نام سید عبدالله برقعی که خیلی فعال بود . مسئولیت او فرمانده دسته بود🍃 ایشان قبل از عملیات در توسلات خیلی قوی بود 🕊 آن موقع با این که دهه فاطمیه هنوز جا نیفتاده بود اما او برای حضرت زهرا (س) مراسم می گرفت روضه میخواند و خلاصه حال عجیبی داشت به طوری که در بین بچه ها شاخص بود💔 خیلی با اخلاص در امور گردان خدمت و فداکاری میکرد از جمله ارادت های او به اهل بیت این که او چادری داشت که چند نفر را در آن جا داده بود 🥀 شهید تقی شرعی ، سید محمد موسوی اهل تهران ، شیخ حسن محرابیان و علی قاری که همگی به جز خود سید عبدالله برقعی طلبه بودند✨🍃 این چند نفر همگی هیئتی بودند و دائم مشغول توسل و روضه و مراسم بودند🕊 یکی از کارهایشان این بود که گاهی همین پنج شش نفر در چادرشان مشغول عزاداری می شدند این کار آنها به قدری رواج داشت که چادرشان را بین بچه ها معروف و شاخص کرده بود 💙🌿 به خصوص که خود سید عبدالله فوق العاده به حضرت زهرا (س) عشق می ورزید💔 آن شب که ما حسابی خسته بودیم و راه را هم پیدا نمی کردیم و از طرفی به صبح نزدیک شده بودیم ، نگران و ناراحت نشستیم تا گروه هایی بروند به اطراف و راه را پیدا کنند🍀 یکی از بچه ها به شهید برقعی گفت : تو که این قدر یا زهرا یا زهرا میکنی 💔 و میگفتی حضرت کمک می کند ، کو؟ پس چه شد؟ چرا کاری نمیکنی که راه را پیدا کنیم و نجات یابیم؟ 😔 تا سید این جمله را شنید اشک هایش جاری شد 😭 و همان جا سر به سجده گذاشت و مشغول توسل شد 💔 در سجده خیلی گریه کرد . او با فاصله کمی از بچه ها به طوری که همه او را می دیدند متوسل به حضرت فاطمه (س) شد و کمی بعد بلند شد 🍃 به محض بلند شدن سید ، صدای فرماندهان به گوش رسید که می گفتند برخیزید که راه پیدا شد 🙃 همه بلند شدیم و حرکت کردیم و بعد از دقایقی به منطقه هدف رسیدیم و تنها با سه شهید و چند مجروح منطقه را گرفتیم 😔💔 که یکی از شهدا هم خود سید عبدالله برقعی بود🥀 @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
27.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گذر عمر به سبک شهدا فرهنگ آن است که حاضرم جانم را فدایش کنم ( امام خامنه ای مدظله العالی ) 🌹بیاییم با فرهنگ شهادت و سبک زندگی شهدا عمر خود را مدیریت کنیم تا قیمت پیدا کنیم https://eitaa.com/BeSabkeShohada
تقریباً همۀ کســانی را که می شــناختم. صورت هایشــان ســوخته و گونه هایشــان اســتخوانی و لاغراندام شــده بودند. حســین را هم از دور می دیدم از شــادی در پوســت خــود نمی گنجیــد. دســت اســرا را یکی یکــی می گرفــت و مثــل یکقهرمان ملی آن ها را روی پشــت بام بلند می برد. کنارشــان می ایســتاد و گاهی نمی توانست. اشک شوقش را پنهان کند. فردا صبح زود دیدم که کاغذ و قلم برداشته و نامه ای خطاب به فرمانده کل ســپاه تنظیم می کند. به شــوخی گفتم: «جنگ که تمام شــد. داری وصیت نامه می نویسی؟!» جــواب داد: «از وصیت نامــه هــم مهم تــره، بــه آقا محســن نامــه می نویســم که من و همکارانم توی این چند سال امانت دارِ سپاه بودیم. حالا که توی کاروان اسرا از فرمانده ســپاه تا معاوناش هســتن، اونا بر من و معاونام ترجیح دارن و ما آماده ایم که کار رو تحویلشون بدیم و هرجا صلاح بدونن کار کنیم.» حســین نامه را نوشــت و مســئولین و شــورای فرماندهی ســپاه همدان و لشــکر انصارالحســین را بــا خــود بــه تهــران بــرد و یکــی دو روز بعد، برگشــت پرســیدم: «چی شد؟» گفت: «متأسفانه آقا محسن قبول نکرد ناچارم ادامه بدم، هرچند از ته دل راضی بودم که معاون حاج حمید نوروزی بشم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
کار حسین بعد از جنگ، سرحال نگاه داشتن روحیه و انرژی بسیجی های از جنگ برگشته بود و می خواست با روشی تازه، ظرفیت های متراکم رزمنده ها را از حیث معنوی، اخلاقی، ورزشی حفظ کند و حتی به نوجوان و جوانان انتقال دهد. دائم میان بسیجیان و پایگاه های مقاومت می چرخید و تا پاسی از شب با آن ها هم کلامی می کرد تا راهکاری برای ایجاد انسجام و رزمندگان بسیجی و ســپاهی و انتقــال میــراث دفــاع مقــدس بــه آینــدگان پیدا کند. تا ســرانجام با راه اندازی اولین کانون بسیج جوانان در سطح کشور این خواسته را عملی کرد. کانون بسیج پاتوقی برای رزمندگان و جوانان بود که یک روز متعلق به برادران بود و یک روز در اختیار خواهران. حسین همۀ همکاران پاسدار و بسیجی را تشویق می کرد که پای فرزندان دختر و پسر و حتی همسران خود را به کانون باز کنند. و مثل همیشه خودش جلودار شد و اسم وهب و مهدی را نوشت.وهب به شنا علاقه داشت و مهدی به کشتی. وقتی که وهب و مهدی از کانون برمی گشتند با آب وتاب از آنچه که یاد گرفته بودند، تعریف می کردند. وهب می گفت: «علی آقا شمسی پور مربی شنای ماست.1 توی جنگ غواص بوده و آدم شوخ و بامزه ایه. @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#روایت نگارش کتاب با راهنمایی #شهیدحاج‌یونس‌زنگی‌آبادی قسمت اول... 🔹حجت الاسلام و المسلمین #انجوی_
نگارش کتاب با راهنمایی قسمت دوم... 📦 کارتون را برداشتم و اومدم خونه همین که اعضای خانواده مرا با کارتونی از کاغذ و دست نوشته دیدند ماجرا را جویا شدند. 📖 وقتی که گفتم این‌ها را می‌خوام به یک کتاب تبدیل کنم لب اعتراض گشودند و گفتند دوباره می‌خواهی خودت را توی اتاق حبس کنی... ❗️ما هم زندگی داریم ما هم دوست داریم کنارمون باشی و باهامون حرف بزنی گفتم نه دیگه زندگی خرج داره... 📜 بعد از اینکه کمی استراحت کردم کارتون کتاب را برداشتم و به اتاق خودم رفتم شروع کردم به توق برگه‌های موجود در کارتون... 📜 تعدادی از خاطراتی را که خانواده و دوستان و آشنایان در مورد این شهید گفته بودند خواندم... ♨️ ساعتی از حضور من در اتاقم می‌گذشت که به این نتیجه رسیدم این اوراق قابلیت کتاب شدن را ندارند. ⭕️ چرا که راویان این خاطرات یک سری خاطرات دست و پا شکسته و متفرقه‌ای از یک شهید به نام حاجی یونس زنگی آبادی را به نحوی باورنکردنی برای مخاطب خود تعریف کرده بودند. 🌸گویا حاجی یونس انسانی در حد معصوم و فرشته صفتی است که ویژگی‌ها و خصوصیات فوق العاده‌ای داشته مثل ملائک زندگی کرده و اصلاً انگار آدم نبوده گویا همه در تعریف و تمجید کردن از ایشون مسابقه گذاشته بودند. 📦 با خودم گفتم این مطالب به درد کار من نمی‌خوره و زود برگه‌ها را از روی میز جمع کردم و داخل کارتون گذاشتم تا برای آقای کرمانی ببرم و پس بدهم. ‼️ همین که مشغول بسته‌بندی کارتون بودم ناگهان! ادامه دارد... @parastohae_ashegh313
🌱شاید مرا بخری نوکرت شوم🌱 صدا زد رفتم توی اتاق پاچه شلوار کردی اش را زد بالا ران پایش را نشانم داد و پرسید: به نظرت چرا این طور شده؟! 🤔 رانش کبود بود گفتم: با موتور 🛵 جایی نخوردی؟ گفت : نه ، اگه جایی خورده بودم باید شلوارم هم پاره میشد 😢 نگران شدم. دو سه ساعتی گذشت یکدفعه توی ذهنم جرقه خورد . یادم آمد موقع مداحی با یک دستش میکروفون 🎤 و برگهٔ شعر را می گرفت ؛ با آن یکی دستش میزد روی پا گفتم : وقتی از خود بیخود میشی ، نمیفهمی داری چه بلایی سر خودت میاری😔 روح و روانش با امام حسین بود💔 اسم ، هیئت با دل و جانش بازی می کرد🕊 چشمانش برق میزد وقتی میدانست امشب هیئت داریم ، مشعوف می شد 🥀 همه جا هم نمی رفت ؛ مخصوصاً هیئت هایی که به سبک‌های لس آنجلسی سینه می زدند . می‌رفتیم پاساژ مهستان ، کتاب های شعر آئینی پیدا می کرد 📚 آن وسط حواسش به همه جا بود . می رفتیم طبقه دوم سمت چپ انتهای سالن ، مغازه بزرگ دو دهنه ای بود که تابلو و وسائل تزئینی مذهبی خوشگل می فروخت. برای بچه های خواهرش و پسر عمویش کادو می خرید🙃 سبک هایی را که به ذهنش می رسید ، می نوشت. گاهی اوقات شعر هـم می گفت برای مراسمی که میخواست بخواند سه چهار ساعت توی خودش خلوت می کرد. به بهانه شعر پیدا کردن میرفت گوشه اتاق می نشست💔🕊 از روی لهوف برای خودش روضه می خواند. می گفت که تا وقتی خودم درک نکنم ، چطور اشاعه بدهم 👌🌱 مقید بود مداح باید همیشه توی جیبش شعر داشته باشد که اگر فرصتی پیش آمد ، بتواند مجلس را گرم کند👌 🕊 📖 @parastohae_ashegh313