تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او کــه هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غـزل و عاطفـه و روح هنرمندش را
🌹صبحتون شهدایی و نورانی🌹
─┅═°•°✾🌼✾°•°═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═°•°✾🌼✾°•°═┅─
#روایٺــ_عِـشق ✒
علی همیشه در انبار کاه گلی می خوابید هر چه به اسرار می کردم که در اتاق بخوابد ، قبول نمی کرد و می گفت تن را نباید به جای نرم و راحت عادت داد یک شب رفتم سراغش و دیدم چراغ گرد سوز روشن است و او به نماز شب ایستاده است
یک بار هم هنگام نماز شب روی سجاده به خواب رفته بود و چراغ دود کرده بود و او از حال رفته بود که سریع او را بیرون آوردند و پس از چند دقیقه حالش جا آمد.
او مصداق بارز آیه (اشداء علی الکفار و رحماء بینهم) بود و به افراد مؤمن و متعهد علاقه داشت و از افراد بی قید و لاابالی بی زاری می جست.
✍به روایت مادر بزرگوار شهید
#سردارشهید_علی_قمی_کردی🌷
#سالروز_شهادت
@parastohae_ashegh313
خاکریز خاطرات قسمت دوازدهم
✍ ثمره ی مداومت بر خواندن زیارت عاشورا
#متن_خاطره
خیلی زیارت عاشورا می خواند. اعتقاد داشت اگه با معرفت زیارت عاشورا بخوانی ، مثل امام حسین علیه السلام شهید میشی. هر روز صبح با زمزمهی دلنشینِ زیارت عاشورا خواندنِ محمد از خواب بیدار می شدیم... بالاخره زیارت عاشورا خواندنش ثمر داد.معلوم بود همهشون رو هم با معرفت خونده ، چون وقتی که شهید شد ، مثل امام حسین علیه السلام سَر نداشت...
📌خاطرهای از شهید محمد منوچهری
📚منبع: کتاب یک جرعه آفتاب ، صفحه 42
#زیارت_عاشورا #توسل #شهیدمنوچهری #امام_حسین
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_هشتم
🍃 روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچهها و من که به همهشان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه ها را گرفتم. آقای صدر نامهای به من داد و گفت: باید هر چه سریعتر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه آنجا گفتند دکتر نیست، نمی دانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچهها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود.
🍃مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمیروم، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت. اما من نمیخواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است ، با کسی هم شوخی ندارند. من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه این که خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر!
🍃 وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می کردم. به مصطفی گفتم: فکر میکردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمیکردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل همان مصطفی که می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
@cinava_ir-motiei.mp3
5.93M
تو کجا ما کجا بانو
نظری کن بما بانو...
💐 دهه کرامت مبارکباد 💐
#حاج_میثم_مطیعی
#دلداده_حسین
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
ای شـهید
نسیـمِ عطـر "تـو" را
صبـحـ☀️ با خودش آورد
و گفت: روزے عشاق با خداوند است...
#شهید_اکبر_کریمی🌷
🌺صبـحتون شهـدایـی🌺
@parastohae_ashegh313
.خاکریز خاطرات قسمت سیزدهم
✍ رزمندهای که لحظهی شهادت، یک درس اخلاق بزرگ به دوستش داد
#متن_خاطره
بدجوری زخمی شده بود.
وقتی رفتم بالای سرش ، دیدم داره نفس نفس میزنه
بهش گفتم: زنده ای؟
گفت: هنوز نه ...
خشکم زد...
تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره.
او زنده بودن رو تویِ شهادت می دید و من ...
📚منبع: سالنامه شمیم یار 1391
#شهادت #آرامش #دنیا #شهادت_طلبی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ و الصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_نهم
🍃به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. می گفتند: شما دخترمان را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم. اما این آخریها او خیلی کلافه و عصبانی بود.
🍃یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطعاش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصهدار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب می کردم. سخت بود، خیلی سخت گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری. گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد.
🍃آن شب وقتی رسیدم خانه پدر و مادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکردهام، اذیت نکردهام، ولی برای اولین بار میخواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر میکرد مسئله من با مصطفی تمام شده... چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمیزدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بی مقدمه، بی آنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد می کنم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سینه زنان واقعی امام حسین (ع)
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🌸🌾
#سرگذشت_ربوده_شدن
#احمد_متوسلیان_و_همراهان
🔹احمد متوسلیان در اواخر خرداد سال ۱۳۶۱ طی مأموریتی به همراه یک هیأت عالیرتبه دیپلماتیک از مسئولین سیاسی، نظامی کشورمان راهی سوریه شد تا راههای مساعدت به مردم مظلوم و بیدفاع لبنان را بررسی نماید.
🔹در چهاردهم تیر سال ۱۳۶۱، اتومبیل هیأت نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی، مزدوران حزب فالانژ اتومبیل را متوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک، توسط آدمربایان دستنشانده رژیم تروریستی تلآویو گروگان گرفته شده شدند.
🔹این چهار نفر که عبارتند از؛
#محســـــن_موســـــوی
#احمـــــد_متوسلیـــــان
#تقی_رستـــــگار_مقدم
و خبرنگار عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی،ایرنا⇩⇩
#کاظـــــم_اخـــــوان
🔹پس از شکنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند، که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست.
#ما_منتظریـــــم
°•{ نشــــربمنــــاسبتــــــــ
#ســــالــــروزاسارتــــــــــــ⛓
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ما منتظریم...
🔹به یاد اعجوبه دفاع مقدس، سردار «إلی بیت المقدس» حاج احمد متوسلیان
📆 ۱۴ تیرماه، سالروز ربودن دیپلماتهای ایرانی در لبنان توسط صهیونیستها
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
صبــح
عاشقـانهای ست برای چشمانت ؛
آنگاه که آفتـاب
غزل وارههای عشــق را
در نگاهت تداعی میکند ...
#شهید_امیر_افراسیابی🌷
#سالروز_ولادت
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
خاکریز خاطرات قسمت چهاردهم
✍ ایده ی جالبِ شهید زین الدین برای استفاده ی بهتر از جلسات
#متن_خاطره
از همه زودتر می یومد #جلسه
تا بقیه برسند #دو_رکعت_نماز می خواند
یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم:
نماز قضا می خونی؟!!!
گفت: نه! نماز (مستحبی)می خونم که جلسه به یه جایی برسه، همینطور حرف روی حرف تلنبار نشه...
📌 خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین
📚 منبع: کتاب آقا مهدی ، صفحه 109
#جلسه #مدیریت #توسل #نمازمستحبی #شهیدزین_الدین
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_دهم
🍃هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است .فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم .مادرم خیلی عصبانی شد .بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کردو خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟گفتم: دکتر چمران .
🍃من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد .مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت.پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطورآرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود .
گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام .می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد .بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم .
🍃گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد .البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر .گر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم .باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً !نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم .من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم .البته آن موقع نمی فهمیدم ،اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم،فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم ....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🌼🍂
#بــــرگــےازخاطــــراتــــــ 📄
◽️در عملیات کربلای ۱ بعد از مرحلهی اوّل، بچهها گوسفندی را پیدا کردند و آوردند برای قربانی کردن که بتوانند کبابی بخورند.
◽️شهید بصیر گفت گوسفند را به تدارکات تحویل دهید تا همهی بچهها از کباب گوسفند بخورند.
◽️پس از مدتی حاجحسین بصیر پیغام داد که منطقه هنوز کامل پاک سازی نشده؛ بچهها بروند جلو برای پاک سازی. ◽️علیاصغر تصمیم گرفت با تعدادی از رزمندهها به سمت جلو برود. بعضی از بچهها گفتند: آقا! پس کباب را کی بخوریم؟
شهید در جواب گفت: "اگر خمپاره شصت بگذارد" میخوریم.
🔻آن روز بچهها هر کاری میکردند و هر سؤالی میپرسیدند، شهید علیاصغر میگفت: «اگر خمپاره ۶۰ بگذارد» و بالاخره با همین خمپاره ۶۰ به #شهـــــادت رسید
#شهید_علیاصغر_بصیــــر
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
#سرداران_گمنام
#شهید_سردار_علی_قمی_کردی
#قائم_مقام_لشکر_ویژه_شهدا
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#سرداران_گمنام #شهید_سردار_علی_قمی_کردی #قائم_مقام_لشکر_ویژه_شهدا ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @para
🌷🕊🌷🕊🕊🌷🕊🌷
💢 #سرداران_گمنام
✍به سال 1339 در شهر مقدس قم در خانواده ای متوسط اما روحانی و مؤمن دیده به جهان گشود.
🌿از همان کودکی همواره در کنار پدر در مجالس و محافل مذهبی حضور مییابد و الفبای مبارزه را در کنار پدرش که روحانی متعهد بود میآموزد.
🌱با شروع انقلاب اسلامی به سرعت به صف انقلابیون می پیوندد. او که در بازار تهران در کنار فردی متعهد ڪار می کرد تحت پوشش کار و فعالیت در مغازه اقدام به مبارزات انقلابی میکند و باشجاعت تمام به پخش اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام خمینی میپردازد. و در تظاهرات ها فعالانه شرکت میجوید.
🍃پس از پیروزی انقلاب در سال 1358 به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت رسمی سپاه پاسداران در میآید. دوره آموزش نظامیاش را در پادگان امام حسین(ع) باموفقیت به پایان میبرد و برخلاف نظر مسئولان پادگان که میخواستند از وجود او برای تعلیم و آموزش در پادگان استفاده کنند، تصمیم میگیرد که برای مقابله با ضدانقلاب به کردستان اعزام شود.
🌴در کردستان با شهید بروجردی آشنا و خیلی زود شیفته اخلاق او میشود. وی پس از تشکیل تیپ ویژه شهدا در کردستان بعنوان یکی از فرماندهان فعال این تیپ لیاقت و توانمندی نظامی بالایی در عملیاتهای مختلف از خود نشان میدهد از جمله در آزادسازی جنگلهای آلواتان از دست ضد انقلاب ، آزادسازی محور پیرانشهر-سردشت که مرکزیت حزب دموکرات بود، آزادسازی سد بوکان ، پاڪسازی منطقه چهل چشمـه از لوث وجود ضدانقلاب و همچنین در رهاسازی و پاڪسازی جاده مهاباد-سردشت و مهاباد-پیرانشهر حضوری قدرتمند و حماسی مییابد که به خاطر این همه رشادت به عنوان قائم مقام تیپ ویژه شهدا برگزیده میشود.
💐این سردار رشید سپاهاسلام در آزادسازی منطقه دربندیخان با یک گردان، حیرت و تحسین دوست و دشمن را برمی انگیزد و سرانجام در ۱۲ تیرماه ۱۳۶۳ در محور نقده -مهاباد در حین درگیری با ضدانقلاب بر اثر گلوله به فیض عظمای شهادت که آرزوی دیرینش بود نائل می آید.
#شهید_سردار_علی_قمی_کردی
#قائم_مقام_لشکر_ویژه_شهدا 🕊
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
کاش آن روزگاران گم نمیشد
هوای خوب بـاران گم نمیشد
صفای جبههها میماند ای کاش
صدای پای یاران گم نمیشد
🍄°|شبتون شهدایی|°🍄
@parastohae_ashegh313
#سَلامٌـ_عَلَے_اْلشُّهَــــدا 98.4.16💎
#قرار_شیدایی
امروزمان را با درسے
از سید میلاد مصطفوی
آغاز مے ڪنیم ڪہ اهل :
مراقبت از هوای نفسش بود و به همین خاطر روی نفسش پا گذاشت تا آسمانی شد
💐شهید سید میلاد مصطفوی 💐
#صبحتون_سرشارازنورشهدا
#سلامـ_بر_شهـــــدا❥
#سلامـ_بر_علمــدار
ذڪر سه صلوات هدیه به شهیدان
🌹شهدا را به یاد بسپاریم نه به خاڪ
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
.
خاکریز خاطرات قسمت پانزدهم
✍ کاش همهی نمایندگان مجلس اینگونه بودند
#متن_خاطره
توی انتخابات مجلس شورای اسلامی رأی آوردیم
با حاج آقا راه افتادیم بریم افتتاحیه نزدیک ساختمان مجلس که رسیدیم ، مرحوم ابوترابی گفت: نگهدار...
ایشون با یه حالت خاصی به درب ورودی مجلس نگاه کرد و گفت:
این در رو ببین! اگه ما به وظیفه خودمون در قبال مردم عمل نکنیم ، این در برای ما دروازه جهنم خواهد شد...
📌 خاطره ای از سیدالأسرا مرحوم سید علی اکبر ابوترابی
📚 منبع: کتاب "به لطافت باران" نوشته بیژن کیانی
#مجلس #نماینده #تکلیف_گرایی #وجدان_کاری #ابوترابی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
#سیره_شهدا
شلوغ بود ! ، حاجی آمد سمت بچهها ، پرسید چه خبره ؟!
یکی امد جلو و گفت ، هرچی بهش گفتیم ، مرگ بر صدام بگه ، نگفت ، به امام توهین کرد ! ، من هم زدم توی گوشش !!
حاجی یه سیلی خواباند زیر گوشش و گفت ،
کجای اسلام داریم که می توانید اسیر را بزنید !!
اگه به امام توهین کرد ، یه بحث دیگه است ،
تو حق نداشتی بزنیش !.....
🌷جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
📚ستارگان خاکی ، ج 22
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر
#قسمت_یازدهم
🍃بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست ،من مانع نمیشوم.باورم نمی شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد .حالا چطور باید به مصطفی خبر می دادم ؟نکند مجبور شود از حرفش برگردد !نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود !مصطفی کجا است ؟این طرف وآن طرف ،شهر و دهات را گشتم تا بالاخره مصطفی را پیدا کردم
🍃 گفتم: فردا عقد است ، پدرم کوتاه آمد.مصطفی باورش نمی شد ،و مگرخودم باورم می شد ؟الان که به آن روزها فکر میکنم می بینم آدمی که ازدواج مارا درست کرد من نبودم ،اصلا کار آدم و آدمها نبود.کار خدا بود ودست خدا بود.
🍃جذبه ای بود که از مصطفی و او می تابید بی شناخت. بی هوا خندید ، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد ،او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد !دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده !در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد .تو از خواستگارانت خیلی ایراد می گرفتی ، این بلند است ، این کوتاه است؛مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد .حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی ؟غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد.حتی دلخورشد و بحث کرد که؛مصطفی کچل نیست ، تو اشتباه می کنی . دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده .
🍃آن روز همین که رسید خانه ،در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن؛مصطفی پرسید: چرا می خندی ؟و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی ، تو کچلی؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝