eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷#صبح️ ڪه مےشود  باز ڪبوتر دلمــ❤️ـان  پر مےڪشد🕊 بہ بام یاد شما شهدا بہ یادمان باشید  گرداب دنیــا دارد غرقمان مےکند #شهدا❤️ #صبحتون_شهدایی🌷 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات قسمت بیست و یکم ✍️ جامعه‌ی امروزِ ما تشنه‌ی چنین افرادی است : تویِ ساختمانِ سپاه چند برادرِ پاسدار دیدم. حاج علی هم داشت براشون حرف می‌زد. می‌گفت: بچه‌ها! وظیفۀ ما فقط جبهه رفتن نیست، وظیفۀ اصلیِ ما امر به معروف و نهی از منکر کردنه. وقتی میایم مرخصی نباید بنشینیم تویِ خونه و وضعِ شهر اینجوری باشه؛ بیاید بریم توی شهر و امر به معروف کنیم... از اون روز به بعد بچه ها وقتی که می‌یومدند مرخصی ، در سطحِ شهر امر به معروف و نهی از منکر می کردند... 🌷خاطره‌ای از زندگی سردار شهید علی قوچانی 📚منبع: کتاب سیره‌ی دریادلان 2 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
153755556995265900.mp3
20.16M
ای آرامش دنیا من تنها تو رو میخوام... #یا_ابا_عبدالله 🎙مهدی رسولی ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃به محض اینکه وارد می شد، بچه ها دورش را می گرفتند واز سرو کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان، دوستشان و همبازی شان بود. غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند. با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت. کمتر پیش می آمد که ولو یه قراضه غاده را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت. 🍃صورتش را با دستمال پاک می‌کرد و می بوسیدش وتازه اشکهای خودش سرازیر می شد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم. مهم این است که این بچه یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته. ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود. 🍃بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان دهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت. می‌گفتند: چمران لبنانی نیست، از ما نیست. خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف می‌زد. می گفت: من اجازه نمی دهم کسی راجع مصطفی بد گویی کند.ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کمتر کسی می توانست درک کند.آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست ؟ او از برادر به من نزدیکتر است ، او نفس من، خود من است. الفاظ عجیبی می گفت درباره مصطفی. وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می‌شد همه توجه اش به او بود. دیگر کسی را نمی دید. 🍃حرکات صورتش تماشایی بود، گاهی می خندید، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند.اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان هم بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
YEKNET.IR جواد مقدم - میلاد امام رضا 1397 (1).mp3
3.39M
🌸 #میلاد_امام_رضا (ع) 💐قربون کبوترای حرمت امام رضا 💐قربون این همه لطف و کرمت امام رضا 🎤 #جوادمقدم 👏 #سرود 👌فوق زیبا 🌷گلچین بهترین #مولودی های روز ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خوشا بہ‌حال هر آنڪس ڪه مبتلاے رضاسٺ تمام دار و ندار من از دعاے رضاسٺ صفاے صحن وحیاط و رواق را عشق اسٺ ڪنار پنجره فولاد ڪربلاے رضاسٺ 🌷 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات قسمت بیست و دوم . ✍خیلی‌ها دوست دارند اینگونه جان بدهند؛ بخوانید و لذت ببرید : در فاصلۀ چند متری ، با عراقی‌ها درگیر شدیم. کاظم روی تپه بود که زخمی شد. رفتم کنارش و دیدم خونِ زیادی ازش رفته. خواستم بلندش کنم که بهم گفت: من رو اینجا بذار و برو ... بهش گفتم: تو رو می رسونم بیمارستان ... اما کاظم گفت: آقا امام زمان(عج) رو به رویم نشسته بعد هم آرام گفت: السلام علیک یا امام زمان(عج) و پر کشید... . 🌷خاطره‌ای از زندگی سردار شهید کاظم خائف 📚منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه 178 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
‍ 💠بِسم ِ رب الشهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت کند .گفت: غاده ! شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید ؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید .خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید .من از حرف آقای صدر تعجب کردم .گفتم: من قدرش را می دانم و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینید. 🍃تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش .این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار و خیلی افسوس می خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی کس بودنش. امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید .من آن وقت نمی فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد.یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. 🍃مردم جنوب را ترک کرده بودند.حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند،می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند. هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام. تا بتوانم، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند. آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
در مأموریتی که به جنوب رفته بودیم باید منطقه‌ای را شناسایی میکردیم؛ آن منطقه کوهستانی بود. پر بود از کوه و صخره ... در راه بازگشت چشمم به یک خانواده کوچک افتاد. ‌ یک آهوی نر، یک آهوی ماده و یک بچه آهو در فاصله ۲۰ متری ما ایستاده بودند؛ و به ما نگاه می‌کردند. هوس شکار به ذهنم افتاد. اسلحه را برداشتم تا يكیشان را شکار کنم... تا اسلحه را برداشتم، محمود جلویم را گرفت! ‌ گفت: دلت می آید اینها را شکار کنی!؟ قدرت خدا را ببین، از ما نترسیدند! کدام را می خواهی بزنی؟ مادر را جلوی پدر و بچه یا پدر را جلوی مادر و بچه، یا بچه را جلوی چشم پدر و مادر؟! مگر نمیدانی ضامن آهو شد؟! ‌ با جملات مو به تنم سیخ شد! نگاهی به محمود انداختم و دوباره به خانواده آهوها نگاه کردم. جالب بود و عجیب! آهوها همچنان به ما نگاه می کردند. محمود نفسی تازه کرد و گفت: «ما که به گوشتشان نیازی نداریم، سازمان دارد غذای ما را می دهد. اگر شکارشان میکردی قید رفاقت چندین ساله ام با تو را می زدم!» ‌‌ منبع: کتاب شهید عزیز ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
💢روزی حلال 🔹همسر شهید : استخوان پای حاج آقا در درگیری با اشرار تیرخورده بود و خم نمی شد ، موقع نشستن مجبور بود پایش را دراز کند وقتی من کنارش می نشستم به احترام من پایش را به طرف دیگر می گرداند. 🔹صبح وقتی می رفت بچه ها خواب بودند و شب وقتی برمی گشت باز هم خواب بودند، می گفت این حقوقی که می گیرم باید حلال باشد. 🔹شهید یوسف رضا ابوالفتحی یازدهم اسفند ۱۳۷۸ بر اثر سقوط بالگرد در دریاچه مهارلوی استان فارس به شهادت رسید. ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
کاش آن روزگاران گم نمی‌شد هوای خوب بـاران گم نمی‌شد صفای جبهه‌ها می‌ماند ای کاش صدای پای یاران گم نمی‌شد 🍄°|شبتون شهدایی|°🍄 @parastohae_ashegh313
ای شهید ای آن‌که بر کرانه‌ ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز ، از این منجلاب بیرون کش . ☆°|صبحتون شهدایی|°☆ ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
هميشه می گفت: "ما هيچ وقت از لطف و عنايت اهل بيت ، خصوصاً آقا امام رضا عليه السلام بی نياز نيستيم..." هواپيمای سوخو را حاج احمد وارد نيروی هوايی سپاه كرد مراسم افتتاحيه‌اش را همه انتظار داشتيم در تهران باشد، ولی سردار گفت: ميخوام مراسم افتتاحيه توی مشهد باشه... پايگاه هوايی مشهد كوچیك بود كفاف چنين برنامه‌ای رو نميداد بعضيها همين را به سردار گفتند؛ ولی سردار اصرار داشت مراسم توی مشهد باشه با برج مراقبت هماهنگيهای لازم شده بود خلبان، بر فراز آسمان ، هواپيما را چند دورد، دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا سلام الله عليه طواف داد اين را سردار ازش خواسته بود خيليها تازه دليل اصرار سردار را فهميده بودند خدا رحمتش كند؛ هميشه ميگفت : "ما هيچ وقت از لطف و عنايت اهل بيت، خصوصاً آقا امام رضا عليه السلام بی نياز نيستيم..." برگی از خاطرات سردار رشید اسلام به نقل از همکاران ایشان ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
. خاکریز خاطرات ۲۳ ✍ مسئولینِ کشور ولایت پذیری را از این نوجوانِ شهید یاد بگیرند : سال 1359 امام خمینی تویِ پیامِ نوروزی به مردم فرمودند: عیدتون رو با جنگ‌زدگان تقسیم کنید. رضا با شنیدنِ پیامِ امام خمینی رفت و کفشی که برا عید خریده بود رو داد به ستادِ کمک به جنگ‌زده‌ها... بعد به پدرش گفت: من همین کفش‌های کهنه‌ای که دارم برام کافیه ؛ مهم اینه که حرفِ امام خمینی اجرا بشه... 🌷خاطره‌ای از زندگی شهید سید رضا حجازی 📚منبع: کتاب سیرت شهیدان ، صفحه 51 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد خیلی گریه می کرد، نه فقط اشک ، صدای آهسته گریه اش را هم می شنیدم. 🍃من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه‌ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند. گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است و شروع کرد به شرح و جملاتی که استفاده می کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم. گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری می گویی؟مردم بدبخت شهر شان را ول کردند، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند و شما همه اینها را زیبا می بینید؟ 🍃چرا آن طرف شهر را نگاه نمی کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول میکنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند وخیلی خون ریخته ، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست!؟حتی وقتی توپها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود گفت: این طور که شما جلال می بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. این ها که می بینید شهید داده اند، زندگی شان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید. 🍃این همه اتفاقات که افتاده ، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آورد ،در مقابل این زیبایی که از خدا می دید اشکش سرازیر می شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. اصلا او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که : من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار می کند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
تولد یافٺ تا رهـبر شود ما عاشـق و او دلبر شود تولد یـافٺ گردد نور عین برترین آقـا پس از پیر خمین ما همه عمار ، او باشد ولے جان بہ قربان تو یا سیّدعلے 😍 ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
ڪُلّٰناٰ بِفِداٰڪِ یاٰ زَیْنَبُـــــ سَلامٌ الله علیها 🌹تشییع پیکر مطھر ٢شھـــــــید مــــــدافع حرم از تیپ زینبیون🌷 زمان: چهارشــــــــــنبه۹۸/۰۴/۲۶ ساعت۱۸ از مسجد امام حسن عسڪری (ع) به سمت حــــرم مطھــــــر و سپس تدفیــــــن در قطــــــــــــــــــــــعه٣١ شھــــــــــــــدای مدافــــع حـــــــرم بھــشت معصومــــه سَلامٌ‌الله‌علیها ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
بعد از شهادت همسرم وقتی می‌‌خواستیم بخوابیم ،‌ پسر کوچکم ، محمد امین مدام می‌‌گفت : من می‌‌ترسم. می‌‌ترسم وقتی بخوابیم دزد بیاد. می‌‌گفتم مامان ! نترس. کسی بداند اینجا خانه شهید هست‌، نمی‌‌آید. عکس پدرت دم در هست. کسی نمی‌آید. بچه‌‌ها که خوابیدند ، توی فکر بودم. ‌ گفتم مهدی! شب کنار محمدامین بخواب که نترسد. صبح که از خواب بیدار شدم بوی خیلی خوب و عجیبی کنار محمد امین می‌‌آمد. با خودم گفتم من دیوانه شدن چرا فقط این بو از طرف محمد امین می‌‌آید و این طرف دیگر نیست. یک هفته قبل از شهادت داماد مان، به اتاق همسرم رفتم ، همان بوی عجیب دو سال و نیم قبل ، در اتاق پیچیده بود و به مشام می‌‌رسید. بعد از شهادت داماد مان(مهدی‌ایمانی) وقتی پیکر آقا مهدی را آوردند خیلی برایم عجیب بود. پرچم تابوت همان بو را می‌‌داد.» ✍به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
می تراود از خیالم یاد تو... ای نشسته کنج این دل... نازنین 💕°|شبتون شهدایی|°💕 🌷 ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
یک روز نسیم خوش خبر می آید بس مژده به هر کوی و گذر می آید عطر گل عشق در فضا می پیچد می آیی و انتظار سر می آید 🔸اللّهم عجل لولیک الفرج .. 🌸🍃 📎صبحت بخیر آقا ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
🌷 بہ غیبت ڪردن خیلی حساس بود ، می گفت : هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید ، برای هر غیبت یڪ سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید ، شب این سنگ ها را بشمارید ، این طوری تعداد غیبتها یادمان نمی رود ، و سعی می ڪنیم تعداد سنگ ها را ڪم ڪنیم ... 🌷 فرمانده گردانهای آموزش نظامی و تخریب لشڪر مڪانیزه 31 عاشورا ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
آقا جواد عادت به خواندن زیارت عاشورا داشتند. هر روز صبح یک زیارت عاشورا میخوندند و روضه اش را در ماشین هنگام رفتن سر کار با صوتی که در ماشین می گذاشتند گوش می کردند. ✍ 🌹 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
خاکریز خاطرات ۲۴ ✍️ نوجوانی که با خیلی از همسالانش فرق داشت : روزِ اولِ عید نوروز غلامحسین هزار تومان عیدی جمع کرد. قرار بود من و خواهرم هر کدوم برا خودمون چیزی بخریم. برا همین به غلامحسین گفتیم: تو با عیدی‌ات چی می خواهی بگیری؟ گفت: من هیچ چیز برا خودم نمی خوام بگیرم ، پولِ عیدی‌ام رو می‌خوام بدم به یک مستضعف تا برا بچه‌هاش کفش و لباس نو بخره و از بچه هاش خجالت نکشه... این حرفِ غلامحسین چنان من رو لرزاند ، که پول های خودم رو بهش دادم تا به فقرا کمک کنه... 🌷خاطره‌ای از زندگی شهید غلامحسین تیمورزاده حصاری 📚منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران استان‌های خراسان ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود.می گفتم: خب حالا که محافظ نمی برید ، من می آیم و محافظ شما می شوم. کلاشینکف را آماده می‌گذارم ، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم .می‌گفت: نه! محافظ من خدااست. نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم. یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید. خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده است. 🍃خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند. مصطفی الان کجا است ؟زیر همین آسمان ، اما دور ، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد ؟آن وقت او چه کار کند؟ 🍃چه طور جبل عامل را ترک کند؟چطور دریای صور را بگذارد و برود؟ آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می کردم ، اشک می ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم ، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم ، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی کردم بشود.خیلی شخصیتها می آمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند. می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است .یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم. 🍃و حتی می گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می رویم ایران با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید ؟ گفت: نمی دانم!مصطفی رفت ، آن ها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواسته اند که بمانم و من می مانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود. هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران🇮🇷! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🇮🇷 بــــرگــےازخاطــــراتــــــ 🇮🇷 🔸در اتاقش عکسی از حضرت (ره) را قاب شده به دیوار آویزان کرده بود، خیلی‌ها به او می‌گفتند اگر رئیس بیمارستان عکس را ببیند، برخورد بدی را با او خواهد کرد، اما او عکس را پایین نیاورده بود. ▫️یک روز رئیس بیمارستان _دکتر عارفی_ که بعد‌ها به خارج از کشور متواری شد برای سرکشی به اتاق‌ها آمد و متوجه قاب عکس امام بر روی دیوار اتاق فوزیه شد و با عصبانیت دستور داد که عکس را از روی دیوار بردارد ▪️فوزیه گفته بود: اتاق متعلق به من است و هر عکسی را که بخواهم در آن آویزان می‌کنم. ▫️رئیس بیمارستان هم فوزیه را تهدید به کسر یک ماه از حقوقش کرده بود. ▪️اما فوزیه حرفش یک کلام بود: اگر اخراج هم بشوم عکس را از روی دیوار پایین نمی‌آورم. ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝