eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
هيچ وقت در مراسم عروسي ها و جشن ها شركت نمي كرد.  🦋🦋🦋 نه اينكه آدم منزوي بود و در جمع نمي رفت - جايي كه مي دانست گناه است نمي رفت . 🦋🦋🦋 مي گفت :‹ هرچه ديده ببيند ، دل مي كند ياد › 🦋🦋🦋 اگر چشمم به نامحرم بيفتد حتماً به گناه مي افتم . خيلي با نفسش مبارزه مي كرد •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈•
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🦋🦋🦋 عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر كسی با او برخورد می كرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی میبرد. 🦋🦋🦋 زمانی كه عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یك روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود كه « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه دید سكوت كرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه كردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یك هفته طول كشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه كنم. 🦋🦋🦋 ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینكه صحبت من تمام شود، روی به من كرد و با ناراحتی گفت: ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من. 🦋🦋🦋 گفتم: ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟ ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. 🦋🦋🦋 روی اسم خود خط كشید و نام یكی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا كرد. در حالی كه اتاق را ترك می كردم. با خود گفتم كه ای كاش همه مثل او فكر می كردیم. 🦋🦋🦋 (راوی: امیرعلی اصغر جهانبخش) •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈•
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار🖤 انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد : 🖤 - رشید بگوشم.  - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟🖤 -شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟🖤 - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم . - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟🖤 - بابا از همانها که سفیده. - هه هه نکنه ترب می خوای.  - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.🖤 - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. 🖤 (به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان) •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈•
يه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امكانات همه رو جمع كرد...🖤 شروع كرد به داد زدن كه كي خسته؟كي ناراضيه؟ كي سردشه؟🖤 بچه ها هم كه جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!🖤 فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرين..حالا بريد...چون پتو به گردان ما نرسيده!!!! 🖤 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈•
خوب در دوران اسارت تقريبا همه سعي مي كردند نامه اي بنويسند🖤 و براي خانواده شان بفرستند. بين بچه هاي اسير هم عده اي كم سواد و بي سواد بودند كه مي گفتند نامه شان را يكي ديگه بنويسه. اون روز ها هم براي ما چند تا كتاب آورده بودند در زندان از جمله نهج البلاغه.🖤 يه روز ديديم يكي از بچه هاي كم سواد اومد گفت من يك نامه از نامه هاي حضرت علي رو از نهج البلاغه كه خيلي هم بلند نبود نوشتم رو اين كاغذ براي بابام.🖤 ببينيد خوبه. گرفتيم ديديم نامه ي امير المومنين به معاويه است كه اين رفيقمون برداشته براي پدرش نوشته كلي خنديديم.🖤 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈•
خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد... 🖤 وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن... 🖤 يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول! 🖤 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟ گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم! 🖤 رسول و مي بيني داغ كرد افتاد دنبال اون بسيجي و دور پادگان اون رو مي دواند 🖤 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈•
منصور شیطنت هایش را با خودش به جبهه آورده بود.🌻 بادبادک های «الموت للصدام» ش در پاسگاه زید معروف بود. هر وقتی بیکار می شد، می پرید پشت خاکریز و فوری انگشت شستش را به دهانش می زد و برای🌻 تشخیص جهت باد بالای سرش می گرفت. 🌻🌻🌻 وقتی اوضاع مساعد بادبادک بازی بود، بادبادک هایش را سمت عراقی ها روانه می کرد. صدای خنده های ما و🌻 صدای تیر اندازی های مدام عراقی ها به هم می آمیخت. آن قدر آسمان را سوراخ می کردند تا صدام را زمین بزنند. راوی: حاج حسین یکتا 🌻🌻🌻 •┈┈••✾•🍃🌻🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌻🍃•✾••┈┈•
🌻🌻🌻 تركش‌ها كه‌ به‌ آب‌ مي‌خورد، ماهي‌ها مي‌آمدند بالا. تقريباً هر روز بساط‌ ماهي‌كباب‌ به‌ راه‌ بود. ماهي‌ درشتي‌ از سقف‌ سنگر آويزان‌ بود. بوي‌ ماهي‌ كه‌ به‌ مشام گربه‌ خورد، روي‌ دو تا پا بلند شد. بدنش‌ را 🌻🌻🌻 حسابي‌كش‌ داده‌ بود. حسن‌ هم‌ دوربين‌ عكاسي‌ گردنش‌ بود، عكسش‌ را انداخت‌. 🌻🌻🌻  زير شيشه‌ي‌ ميزش‌ عكس‌هاي‌ قشنگي‌ داشت‌، همه‌ كار خودش‌ و انگار كارت‌ پستال‌ بود. 🌻🌻🌻  کتاب یادگاران جلد ۴ •┈┈••✾•🍃🌻🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌻🍃•✾••┈┈•
تانک ها و سربازان مسلح، چهار راه سی متری را قرق🖤 کرده بودند. حسین بچه ها را جمع کرد و گفت: بیایید برویم سر چهار راه، سرود هفده شهریور را بخوانیم. بهبوهه انقلاب بود و شعار دادن و تظاهرات حرکتی کاملا خطرناک. 🖤 به دنبال حسین راه افتادیم و گوشه ای از چهار راه تجمع کردیم. انگار جشنواره سرود باشد و ما هم یک گروه سرود. یک باره با صدای بلند شروع کردیم به خواندن: ۱۷ شهریور روز ننگ شاه       ۱۷ شهریور افتخار ما. 🖤 نظامیان تصور چنین حرکتی را نداشت که یک مشت بچه بیایند و رو در روی شان، در کمال آرامش سرود بخوانند. 🖤 با عصبانیت تیربار ها را چرخاندند سمت ما و اگر مردم، ما را از کوچه پس کوچه ها فراری نمی دادند، تکه بزرگ مان گو شمان بود. 🖤 راوی: عظیم سرفراز🖤 کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری🖤 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌱🌺🌱 رکود بر جبهه های غرب حاکم شده بود. فرماندهان مصمم بودند عملیاتی را انجام دهند و بهترین گزینه آزاد سازی ارتفاعات میمک بود. اما ستون پنجم هم بیکار ننشسته بود و خبرهای جبهه را به دشمن مخابره کرده بود. به همین خاطر منتظر حمله بودند. از طرفی هم طرح عملیات ریخته شده بود و باید انجام می شد.🌱🌺🌱 ولی الله معاون تیپ بود. اشک ریزان به نماز ایستاد. در قنوت نماز از خدواند طوفان و باران را با هم می خواست. فقط در این صورت بود که آمادگی دشمن غیر فعال می شد. هنوز از نماز ولی الله و توسل فرماندهان چیزی نگذشته بود که طوفان شروع شد. کم کم به حدی شدت گرفت که در جبهه خودی چادر ها را از جا کند و در جبهه دشمن، دیده بان ها را از ارتفاعات به دل سنگر هاشان کشاند. 🌱🌺🌱 با این عنایت الهی عملیات شروع شد. وقتی نیروهای خودی خودشان را بالای سر عراقی ها رساندند، تازه از خواب خوش بیدار می شدند و فقط عده کمی از آنها توفیق فرار را پیدا کردند. 🌱🌺🌱 کتاب سی و ششمین روز ؛ زندگی نامه شهید عبد الله صادق.  ┄┅═✧❁🌱🌺🌱❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🌱🌺🌱❁✧═┅┄
پانزده نفری در محاصره دشمن گیر کرده بودیم. از فشار تشنگی، بی حال و خسته خواب مان برد. بیدار که شدیم محمد حسن گفت: توی خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. به من آب دادند و قمقمه یکی از شهدا را پرکردند. فوری رفتیم سر وقت قمقمه های شهدا. یکی شان پر بود از آب خنک. انگار همین الان داخلش یخ انداخته بودند. همه سیراب شدیم از مهریه حضرت زهرا (س). راوی: غلام علی ابراهیمی ╔═•♡🎶♡•════•♡🎵♡•═╗ @parastohae_ashegh313 ╚═•♡🎵♡•════•♡🎶♡•═╝
پیر مردی به نام حاجی فقیه داشتیم که از گلوله و صدای آن می ترسید. مسئول تدارکات بود و از ترس جانش، غذا را به طور جمعی و داخل سنگر خودش تقسیم می کرد. هر چه می گفتیم که این کار، به علت تجمع بچه ها خطرناک است و جان بچه ها به خطر می افتد قبول نمی کرد. یک روز دیدم که بلندگو دست گرفته و بچه ها را در فضای آزاد صدا می کند و غذای شان را تحویل می دهد. خیلی ناراحت شدم و عذرش را خواستم و گفتم که برود تسویه کند. گفت: می روم اما خوابی را باید بگویم. دیشب امام خمینی (ره) را با یک سید دیگری در خواب دیدم. مرا به خط بردند. خمپاره ها کنار امام به زمین می خورد و ترکش  آن به عبای امام می خورد؛ اما به ایشان اصابت نمی کرد. امام فرمود: حاجی فقیه! غذای رزمنده ها را جلوی سنگرشان بده و آن ها را به سنگرت نکشان. مطمئن باش نه خودت و نه دیگران زخمی و شهید نمی شوید. سه ماه در خط ماند و با بلند گو  غذاها را پخش می کرد. حتی یک نفر هم کشته و زخمی نداشتیم. راوی: حمید شفیعی کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی ┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓ @Parastohae_ashegh313 ┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛