#فصل6
«آره، از فردا مدرسه ها باز مي شود. باز درس و مشق و امتحان...!» چند فرياد از ساحل کارون به گوش رسید. «کوسه... کوسه!» بهنام و هاشم به ساحل نگاه کردند. چند دختر بچه با دست نقطه اي را نشان مي دادند و بالا و پايین مي پريدند و جیغ مي کشــیدند. بهنام رد اشاره ي آنها را گرفت. ديد که آن نقطه از رودخانه متلاطم شــده. باله ي ســیاه چند کوســه را ديد که دايره اي مي چرخیدند. هاشــم و بهنام خم شــدند و پارو زدند به سوي ساحل. هنوز فرياد دختر بچه ها مي آمد. ناگهان صداي چند انفجار به گوش رســیدسر بهنام چرخید و ديد که چند قارچ تیره از چند نقطه ي شهر به آسمان بلند شده. هاشم جیغ کشید. بهنام تندتر پارو زد. نزديكي ساحل بودند که صداي سوت کشداري آمد و بعد انفجار سهمگیني در نزديكي دختربچه ها به وقوع پیوست. هوري چپ شد. بهنام و هاشم خودشان را به ساحل رساندند. بوي تند باروت در مشام بهنام پیچید. به طرف دختربچه ها دويد. ديد که روي زمین افتاده اند و خون از بدن شان جاري است. يكي از دختر بچه هــا مثل پرنده ي زخمي بال بال مي زد. بهنام گیج شــده بود. دوباره صداي چند انفجار آمد. هاشم سر رسید. گريه کنان گفت: «چي شده بهنام؟» چند مرد جوان، دوان دوان آمدند. پیكر دختربچه ها را برداشــتند و به طرف يك وانت دويدند. بهنام شلوار و بلوزش را از زير نخلي که گذاشته بود، برداشت و سريع پوشید
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
🟢 ماجرای اذان معجزه آسای شهید « هادی»
در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند:
«چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود.
وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!»
بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند.بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است.
لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.
او در دوران دبیرستان در ورزش کُشتی، قهرمان بوده و می گوید: من همیشه در کُشتی مراقب بودم که روی نقطه ضعف های حریفم انگشت نگذارم. در حالی که رسم کشتی این است که طرف مقابل را از روی نقطه ضعف هایش به زمین می زنند.
این نشان می دهد که ابراهیم هادی فوق قهرمان و فوق پهلوان بوده است.
یادشهداباصلوات
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل الفرجهم🤲
@parastohae_ashegh313
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
#شهید_رضا_حاجی_زاده
✍🏻 راوی همسر شهید
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@parastohae_ashegh313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 #ڪــلامشهـــید
شهـــید سپهبد قاسم سلیمانی:
هر ڪدام از شما یڪ شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود میگیرید و خدا به شما عنایت میکند.
@parastohae_ashegh313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#قسمت192
شوخ طبعي
علي صادقي، اكبر نوجوان
موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه مي گفت كسي اهميت نمي داد و... تقريباً نيم ســاعت بعد مســئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معــذرت خواهي كــرد و به بچه هــاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند. بچه هاي گروه، با خجالت از ايشــان معذرت خواهي كردند.
🌻🌻🌻🌻
جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد.
در پياده رو ايستاده و شديد مي خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوســيد. اخم هاي جعفر بازشد.
او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد.
🌻|@parastohae_ashegh313
در وصف شما هرچه
بخواهیم بدانیم باید که
👌فقط سوره_والشمس بخوانیم...
آرامش این لحظہ ما لطف شماهاسٺ
رفتید که ما راحت و
آسوده بمانیم
#بایدبهتوزنجیرکنمبنددلمرا♥️
@parastohae_ashegh313
✨﷽✨
#نماز_شب
#پیامبراکرم صلی الله علیه و آله وسلم ؛
🔅ثلاثٌ كَفّاراتٌ منها التَّهَجُّد بالّليلِ و النّاسُ نيامٌ.
🌕 سه امر سبب كفاره گناهان است، يكی از آنها تهجّد و عبادت در شب است در حالی است كه ساير مردم درخوابند.
📚وسائل الشيعه، ج3، ص273
#نمازشبرابهنیتظهورمیخوانیم
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری
#شبتونبخیر
@parastohae_ashegh313
#دلنوشته
🌷كم نظير بلكه بينظير بود....
🌷تكامل يافته مكتب خمينى عزيز بود
🌷همه افتخارات دنيوى و اخروى را به شايستگى درو كرد
انسان بود. مرد بود. داغش تا ابد در سينه همه دلدادگان و بازمانده گان روزهاى سخت و طوفانى اين سرزمين خواهد ماند او برند يک بچه شيعه ايرانى بود. حاج قاسم عزيز با رفتنش براى دومين بار بچه هاى شهدا را يتيم كرد. ملت ايران فرزند عزيزتر از جان خود را از دست داد
ياد گرامى
نامش پر رهرو
راهش مستدام باد
@parastohae_ashegh313
#بخش6
لحظه لحظه حالش دگرگون تر مي شد. حسي از قبول مسئولیت و کمك به مردم در وجودش حاکم شد. به خود آمد. «چه شده بهنام؟ ترسیدي...» به اين زودي؟ مگر ادعا نمي کردي که نبايد ترســید، بايد در برابر ظلم و ســتم ايستاد و به مردم کمك کرد. از صداي انفجار و آتش مي ترسي؟ مگر اولین بارت است که انفجار و شهادت مي بیني. تو نبودي که آن روز در نزديكي کتابفروشي نسیم ـ که ضدانقلاب بمب گذاشــته بود ـ به يك پیرمــرد مجروح کمك کردي؟ تو نبودي که در زمان انقلاب با بچه هاي محل به مقر ســاواك حمله کرديد و يك جیپ شــهرباني را به آتش کشــیدند؟ تو نبودي که به بچه هاي سپاه و برادرت داريوش که پاسدار است، التماس مي کردي تا اجازه بدهد آموزش نظامي ببیني و با ضد انقلاب بجنگي؟ به خود بیا، بايد به مردم کمك کني. زودباش!» در خــود نیرويي ناشــناخته اما قوي احســاس کرد. تــرس و واهمه را کنار گذاشــت. از ديواري که به آن چســبیده بود، جدا شد و به کمك زن مجروحي شتافت. به او کمك کرد تا سوار آمبولانس شود. با کمك چند مرد جوان، آتش يــك مغازه را خاموش کردنــد و پیرمرد صاحب مغازه را که در آتش گیر افتاده بود، نجات دادند. صــداي جیغ يك نوزاد از دور به گوش مي رســید. بهنام دنبال صداي نوزاد رفت. جلوي يك خانه رســید. در فلزي خانه بر اثر انفجار از جا کنده شــده بود. وارد حیاط شــد. زن جواني را ديد که تــو حوض پر از آب حیاط افتاده و تكان نمي خورد. هنوز از بدن زن خون تازه مي جوشید. صــداي نوزاد از داخل اتاق چســبیده به حیاط مي آمــد. بهنام دويد و در را باز کرد. ديد که ســقف آوار شده و چند تیرك چوبي و توده ي آجر شكسته در گوشه ي اتاق ـ از جايي که صداي جیغ نوزاد مي آمد ـ تلنبار شده. تكه هاي آجر را کنار زد. گهواره اي را ديد. تیرك هاي چوبي، روي گهواره حايل شــده بودند. بهنــام نوزاد را به آغوش گرفت. هنوز پا به حیاط نگذاشــته بود که باقیمانده ي سقف فرو ريخت و توده ي خاك پشت سر بهنام بیرون زد.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313