eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
#عاشقانه_شهدا شهيد مهدي باكري از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهريه ام يك جلد قـرآن و يك اسلحه باشد. اينكه چه جور اسلحهاي باشد ، برايم فرقي نداشت. پرسيد : نظرتون راجع به مهريه چيه؟ گفتم : هرچي شما بگين. گفت : يك جلد قرآن و يك كلت كمري ، چطوره؟ گفتم: قبول. هيچكس بهش نگفته بود؛ نظر خودش بود. قبلاً به دوستانش گفته بود : دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشه. @parastohae_ashegh313
کت و شلوار برادرش را پوشیده بود. من هم با یک بلوز دامن ساده و یک چادر سفید ، نشستم سر سفره عقد. سفره غذاخوری بود؛ تویش فقط یک شاخه نبات گذاشته بودند ، و یک آیینه با حلقه صد و پنجاه تومانی خرید اسماعیل. عروسی‌مان هم هیچ بریز و بپاشی نداشت، شام دمپخت دادیم حتى عکس هم نگرفتیم تازه به جای بزن و بکوب‌های معمول هر عروسی ، قرار شد یک خانم جلسه‌ای بیاوریم تا برای مهمان‌ها از محاسن ازدواج صحبت کند. 🦋 شهید اسماعیل دقایقی 📚 کتاب نیمه پنهان ماه ، ج۴،ص۲۷و۲۸ ♥️✨ •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
♥️✨ تصميم گرفته بودم هر طوري شده با مصطفي ازدواج كنم. پيش خود فكر ميكردم؛ آقاي صدر كه حاكم شرع است؛ مـا هـم بـا اجازة ايشان عقد ميكنيم؛ مشكلي هم پيش نمي آيد. مصطفي مخالف بود. اصرار داشت عقد با اجازة پدر و مـادرم جـاري شود. ميگفت: سعي كنيد با محبت و مهربـاني آنهـا را راضـي كنيـد. مـن دوست ندارم با شما ازدواج كنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. خيلي كوتاه مي آمد. با آن همه احساس و شخصيت منحصر به فردش وسواس داشت كـه پدر و مادرم در اين قضيه كوچكترين آزاري نبينند. 💜 شهيد مصطفي چمران @parastohae_ashegh313
♥️✨ برخورد اولمان بود. به من گفت : شما ميدونيد من قبلاً ازدواج كردم و اين ازدواج دوم من است؟ انتظار نداشتم ، گفتم : نه ! به من نگفته بودند. گفت : شما بايد بدونيد من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج كرده ام ، شما همسر دوم من هستيد. همه چيز را رك و پوست كنده گفت. گفت : انتهاي راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و مـن شهيد نشوم هر كجاي دنيا كه جنگ حق عليه باطل باشد ، ميروم آنجا تـا شهيد شوم. خبر شهادتش را كه آوردند ، براي من غير منتظره نبـود. آمـادگي اش را داشتم. ✨ شهید مهدی زین الدین @parastohae_ashegh313
✨♥️ چند ماهي بيشتر زندگي مشترك نكرده بودم. شش ماهي ميشـد هـر چه خواستگار آمده بود ، رد كرده بودم. نميخواستم قبول كنم. مصطفي را هم اول رد كردم. پيغام داده بود كه : امام گفته با همسران شهدا ازدواج كنيد . قبول نكردم ، گفتم : تا مراسم سال بايد صبر كنيد . گفته بود : شما سيديد ؛ ميخواهم داماد حضرت زهرا (س) بشم . ديگه حرفي براي گفتن نداشتم. شهيد مصطفي رداّني پور @parastohae_ashegh313
✨♥️ مادرم مهريه ام را بالا گرفته بود. پيش خودش حتماً فكر كرده بـود بـا اين كار حداقل يك چيز اين ازدواج كه از ديد آنها غيرمعمول بود ، شـبيه بقيه مردم باشد. ما هيچكداممان موافق نبوديم ، ولي اسماعيل گفت : تا اينجا ، به اندازة كافي دل مادرت را شكسته ايم. براي من چه فرقي دارد ؟ من چه زياد ، چه‌ كم اش را ندارم. راستي ! نكند يك وقـت مهـرت را بخـواهي ، شـرمنده ام كني؟! من آن مقدار مهريه اي را كه معلوم كرده بودند ، همـان وقـت ، قبـل از اينكه وارد سند ازدواج كنند ، به او بخشيدم. ─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
♥️✨ ميگفت : فرشته ! هيچكس براي من بهتر از تـو نيـست در ايـن دنيـا . ميخواهم اين عشق را برسانم به عشق خدا. وقتي هم به تركش هايي كه نزديـك قلـبش بـود غبطـه مـيخـوردم ميگفت : خانم ، شما كه توي قلب ماييد . 🍃شهید منوچهر مدق🍃 @parastohae_ashegh313
✨♥️ خيلي مفصل با هم صحبت كرديم. آتشم خيلي تند بود. بيش از حـد خودم را مكتبي ميدانستم. به حـاجي گفـتم : چـادر مـشكي و جـوراب مشكي از من جدا نميشه ؛ فكر نكنيد اگـه تهـران بيـام ، مثـل تهرانـي هـا ميشم. فكر ميكردم محيط تهران خيلي خراب است. اما حاجي آدم‌ شناس بود. بيشتر شنيد و كمتر گفت. زرنگي كرد؛ گذاشت من خودم را خـوب لـو دادم. آن وقـت حـاجي فقط يك جمله گفت : من هم چون دنبال اينطور آدمي ميگشتم ، اومدم سراغ شما. 🌱 شهيد محمد عباديان @parastohae_ashegh313
✨♥️ گفت : اگر قرار باشد اين انقلاب به من نيـاز داشـته باشـد و مـن بـه شما ، من ميروم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم ، بعد احساس خـودم را ولي به شما يك تعلق خاطر دارم. گفت: « من مانع درس خواندن و كار كردن و فعاليت هايتان نميشوم ، به شرطي كه شما هم مانع نباشيد. حرفش كه تمام شد گفتم : اول بگذاريد من تأييدتان بكنم ، بعد شـما شرط بگذاريد. تا گوشهاش قرمز شد. چشم هاش هم پر از اشك بود. 🌱 شهيد منوچهر مدق @parastohae_ashegh313
✨♥️ وقت خوبي بود. موقع بازگشت از شيراز از برخوردهايش گله كـردم. اصغر هم خوب گوش داد و فقط يك جمله گفت : حقيقت رو بخـواي ، من زن رو نميشناسم. روراستي ، صداقت و صراحت كلامش پاسخ قانع كننـد هاي بـراي مـن شد. از آن پس اعمالي كه در برخورد با خودم ميديدم ، برايم قابل توجيه بود . روز بعد همراه با اصغر رفتيم بازار تا حلقة ازدواجمان را بخريم. مراسـم عقـد و ازدواج مـا روال يـك ازدواج معمـولي و مرسـوم را نداشت. در ماه ها و حتي چند سالي پس از پيروزي انقلاب اكثـر مراسـم ازدواجها ساده و با هزينـه هـاي سـبك و دور از هرگونـه تجمـل گرايـي برگزار ميشد. ما هم قصد خريد كلان نداشتيم. 🌱 شهيد اصغر وصالي @parastohae_ashegh313
✨♥️ گفتم : عباس ، چطوري ميتوانم دوريت را تحمـل كـنم؟ تـو چطـور ميتواني!؟ هنوز اشكهاي درشتاش روي گونه هايش خود نمـايي مـيكـرد كـه گفت : تو عشق دوم مني ، من مـيخواهمـت بعـد از خـدا. نمـيخـواهم آنقدر بخواهمت كه برايم مثل بت شوي. گفت : كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد ، بايد از همة اينها دل بكند. 🌱 شهيد عباس بابايی @parastohae_ashegh313
#عاشقانه_شهدا ✨♥️ گفت : حتي قيافه هم آنقدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند. اين را هم گفت كه به دليل مجروحيت ، يكي از پاهايش مـشكل دارد و اگر كسي خوب دقت كند معلوم است كـه پـايش روي زمـين كـشيده ميشود. اتمام حجت كرد؛ گفت : لازم بود كه اين نكته را ً حتما بگويم. اما باز هم گفت؛ گفت كه قبل از من سه تا تعلـق ديگـر دارد : سـپاه ، جبهه و شهادت . 🌱 شهيد مهدي زين الدين •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✨♥️ "مي خواهيد براي من چه نوع همسري باشيد؟ اين اولين سؤالش از من بود. گفتم: «ميخواهم قبل از اينكه همـسر خـوبي باشـم، همـرزم خـوبي باشم.» اين اولين جوابم به او بود. بعدها هر وقت ميخواست برود جبهه و من مانع ميشدم، ميگفـت: «يك همرزم خوب، به جاي مانع شدن بايد همهاش به فكر سبقت گرفتن باشد.» 🌱 شهيد غلامرضا جان نثاري ✾✾✾ ══♥️══════ @parastohae_ashegh313 ✾✾✾ ══♥️══════
♥️✨ تصميمم را گرفته بودم. از علاقه ام به كار در ستاد جنگ گفتم. گفتم : در اين شرايط و تا زماني كـه جنـگ هـست بايـد كـار كـنم. نميخواهم چيزي مانع حضورم در جنگ باشد. گفتم : اعتقاد زيادي هم به اين ندارم كـه حـضور زن فقـط در خانـه خلاصه شود. گفت : شما حتي نبايد خودتان را محدود به اين جنگ بكنيد. انقلاب موقعيتي پيش آورده است كه زن بايد جايگاه خودش را پيدا كند. بايد به كارهاي بزرگتري فكر كنيد. 🌱 شهيد حسن باقري @parastohae_ashegh313
❣❣ خیلی زود به من بر می خورد و قهر می کردم و یا تهدید به قهر می کردم؛ ولی فضل الله نمی گذاشت کار به جاهای باریک بکشد کافی به بود که بخندد، یا شوخی کند و حرف تو حرف بیاورد تا من آرام شوم. ❤️❤️ وقتی که عصبانی می شدم و خونم به جوش می آمد، کسی جلو دارم نبود. صدایم بلند تر می شد و بهانه گیری هایم زیاد. فضل الله هم که اهل تلافی نبود. کارش فقط خنده بود و خوش زبانی؛ اما وقتی می دید همین حربه هم، آمپرم  را بالاتر می برد، تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود عبایش را روی دوشش می انداخت و می رفت حرم تا پرم به پرش نگیرد؛ اما با همان خنده یک دقیقه پیش.❤️❤️ وقتی می رفت بیشتر حرص می خوردم و تصمیم می گرفتم که اگر برگردد یک کلام هم باهاش حرف نمی زنم. ❤️❤️ وقتی پایش را می گذاشت داخل خانه، با همان خنده اش می گفت: «سلام سلام، سلام خانوم»، پقی می زدم زیر خنده و اصلا یادم می رفت که بنا داشتم بر قهر و غضب. ❤️❤️ در این زندگی ۳۱ ساله، حتی یک ساعت نشد که با من قهر کند. راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر  ┄┅═✧❁❣❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁❣❁✧═┅┄
❣❣ _چراغچی_مسجدی دی ماه ۶۱ بود. از بعد از جاری کردن خطبه عقد توسط امام خمینی (ره) به مشهد برگشتیم.❣❣ شام مهمان خانه ولی الله بودیم. وقتی نشستیم، مادر همسرم با یک روسری برگشت و سرم کرد و گفت: حالا قشنگ تر شدی.❣❣ آقا ولی الله نگاهی کرد و خندید و گفت: شما همین طوری هم برای من زیبائید!❣❣ بلند شد رفت طرف کتاب خانه اش و یک کتاب آورد و گفت: این هدیه من به شما.❣❣ این اولین هدیه من بود.❣❣ ╭┅───────────┅╮ ❣️@parastohae_ashegh313❣ ╰┅───────────┅╯
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شناخت_لاله_ها #شهید_حسن_حسن_پور 🥀 ولادت : روستای ولشکلا ساری ، استان مازنداران 🥀شهادت : عملیات
مرگ‌ آگاهی‌ به‌ سراغش‌ آمده‌ بود 😳 شب آخری که در منزل 🏡بود بسیاری از دوستانش را به افطار دعوت کرد به آنها می گفت : این وداع 🤭آخر من است و شب آخری است که در میان شما هستم . یکی از برادران 👳🏻‍♂روحانی که حال خود نیز شهید شده است تعریف می کرد که یک ربع مانده بود به عملیات ، دیدم شهید حسن پور در گوشه ای دراز کشیده و می گوید:احساس می کنم در منزلم هستم.بعد از شنیدن👂 خبر شهادتش متوجه منظورش از واژه « منزل » شدم . منظورش منزل ابدی و آخرتش بود که آن را دیده و لمس کرده بود. می گفت که شب قبل ، 💜 (عج) را در خواب دیدم. نیمه های شب یکسری از برادران رزمنده هم محلی اش دور شهید حسن پور جمع شدند. او به آنها گفت: فردا دیگر از میان شما می روم که با گریه های 😭همرزمانش مواجه شده بود. دو‌ ماه‌ دیگر باید مرا در سرد خانه‌ ببینی 😔 قبل از این که فرزند مان به دنیا بیاید👼🏻 شهید شد و سه ماه بعد از شهادتش ، فرزندم به دنیا آمد. یک روز رو کرد به من 🧕 و گفت : دوست داری من الآن به شهادت برسم ، قبل از این که بچه ام را ببینم ؟ با این که خیلی دوست دارم 🌱 او را ببینم ، یا مثل شهید دستغیب به سن ایشان برسم ؟ جواب دادم : مثل شهید . گفت : نه ، من با این که بی نهایت به فرزندم و خانواده ام ❤️علاقه مندم و دوست دارم او را ببینم اما با علاقه ی بی نهایتی که به خدا دارم و او را می پرستم ، به او عملاً ثابت میکنم که از همسرم می گذرم اما از خدا هرگز از ناراحتی 😔 زبانم بند آمد . از سالن غذا خوری بیرون آمدم 👣 . یکی از دوستانش وقتی مرا دید متوجه حالم شد . او را صدا زد و گفت : خانمت ناراحت است . شهید وارد حیاط سپاه شد 🚶‍♂ ، اجازه حرف زدن به من نداد و گفت : چرا ناراحتی؟🤷‍♂ ۲ ماه دیگر مرا در سردخانه می بینی. باید روحیه داشته باشی 💔 😍 @parastohae_ashegh313
❤️ وقتی از ڪار بـرمی گشت، بـا وجـود ڪار،درخـونـہ یک ثانیـه هـم نمینشست.👌🙂 برای من خیلی زحمت میکشید واگر میدید از انـجـام ڪاری شـدم انجام اون ڪار رو بـہ خـودش میدونست...☺️ هیچوقت نمیذاشتن من از انجام کارهای خونه خسـتـه بشـم می گفتم حسـابے ڪد آقایی هسـتی بــراے خودت...😄 می گفت حضرت محمـد(ص) بــه حضرت علی(ع)فرموده: مردى كه بـه زن خود در خانه كند،خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها باشد و شبها به قیام و ایستاده بـاشـد بـه او می‌دهـد.🌱 🌹 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈•
♥️🍃 هادے و حسین ، دوفرزند کوچکمان دعوایشان شده بود ، موهاے هم را مے کشیدند ، گفت : آماده شان کن ببرمشان بیرون. یک ساعت بعد کہ م آمد ، دیدم سَرِ دو تاے آنها را کچل کرده است. گفت : نمے خواهم [ من کہ نیستم و در جبهہ هستم ] تو حرص بخورے !؟ 🌱 شهید عبدالله میثمے •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈•
#عاشقانه_شهدا ♥️🍃 یک بار سر یک مسئله اے با هم بہ توافق نرسیدیم ، هر کدام روے حرف خودمان ایستادیم ، او عصبانے شد، اخم کرد و لحن مختصر تندے به خودش گرفت و از خانہ بیرون رفت. شب کہ برگشت ،همان طور با روحیہ باز و لبخند آمد و بہ من گفت : بابت امروز صبح معذرت مے خواهم. مے گفت:نبایدگذاشت اختلاف خانوادگے بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند . 🌱 شهید اسماعیل دقایقی •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈•
✨💝💍 بعد از خواستگاری گفتم «جواب من منفیه😔. همین جا تمومش کنید. » حس کردم شاید خانواده اش راضی نباشند، اما با خودم که فکر می کردم، می دیدم قبولش دارم💖 یک جورهایی دوست داشتنی بود😍 با خودم می گفتم «اگه یک وقت از سر کوچه شون رد بشم و حجله ی شهادت🥀 ناصر رو ببینم، چه حالی می شم؟» ناراحت می شوم😭😔 .. .. . پا شد رفت مشهد، یک قرآن نذر حرم امام رضا کرده بود که من از نظرم برگردم🍃 فردایش خواب دیدم✨ مدام این خواب توی سرم چرخ می خورد. به هم ریخته بودم. تا برگردد، راضی شده بودم❤️💍 ✍یادگاران، جلد 14 کتاب شهید ناصر کاظمی، ص 79 @parastohae_ashegh313
[🌻] هـمـسـر شـهـیـد سـعـيـد ڪـمـالـی : پیکر همسرم پس از تفحص به کشور بازگشته و اکنون در معراج شهدای تهران است اما ما هنوز سعید را ندیدیم 😔 در دیداری که با حاج قاسم داشتیم به او گفتم : ببخشید سردار می تونم یڪ سوال بپرسم ؟ گفتند : بله پرسیدم: از شهدای خانطومان خبری نیست ، پیکر همسرم و چند شهید دیگر هنوز برنگشته 🙃 و با حالت مستأصل گفتم : بالاخره بر می گردن ...🍃 حاجی دوباره چند لحظه سکوت کرد و بعد سه مرتبه گفت: میان ، میان ، میان مادر همسرم مجدد گفت : پسرم دوست داشت گمنام باشد ، شاید خودش اینجور می خواهد و برای همین برنمی گردد 😊 سردار گفت : آقا سعید به خاطر دل همسرش هم شده برمی گرده💖 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب 🍶 دو تا لیوان🥛 و دو تا پیش دستی🍽 گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد گفت: «الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم 😍 تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرفها رو می شورم». گفتم: «خجالتم نده، شما خسته ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرف ها هم تموم شده»😍 نگاهی بهم انداخت و گفت: «خدا کسی رو خجالت بده که می خواد خانمشو خجالت بده»😌 منم سرم رو انداختم پایین ☺️ و مشغول کار شدم. ✍حدیث آرزومندی، صفحه108 @parastohae_ashegh313
🌿 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد . هیچ وقت اجازه نمیداد خرید خانه را انجام بدهم ☺️ به من میگفت : فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام ، اگر میخواهی بروی در شهر بگردی ، برو ❣ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری🙃 وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم 😄 لباس بچّه را عوض میکرد . شیر براش درست میکرد ، سفره را می انداخت و جمع میکرد . پا به پای من می نشست لباس ها را می شست ، پهن میکرد ، خشک میکرد و جمع میکرد ♥️🍃 🕊 شهید محمد ابراهیم‌ همت @parastohae_ashegh313
سفره عقدمان از اين سفره هاي غذاخوري بود 🍞🍗 اول تا آخر سفره را كه نگاه ميكردي گران ترين چيز همان انگشتر 💍صد و پنجاه تومانے خريـد اسماعيل بود. زمان ما شام عروسي برنج و خورش بود كه آن را هم اسماعيل گفت : من دمپخت 🍛 بيشتر دوست دارم 🙃 آن موقع اصلاً از بريز و بپاش خبري نبود 😁 حتي از مراسم عكس 📸 هـم نگرفتيم يك سنت شكني ديگر هم كرديم؛ به جاي بزن و بكوب تصميم گرفتيم یكي از خانم هاي جلسه اي بيايد و صحبت كند😍 شــهـــیـــد اســـمــاعــیــل دقــایــقــے 🌹 @parastohae_ashegh313
مامان و بابا راضی نبودند ما ازدواج ڪنیم😔 می گفتند ناصر پاسدار است و اختیار زندگیش دست خودش نیست 🌱 این "می رود و بر نمی گردد" را توی آن مدت آن قدر شنیدم ڪه خودم هم باورم شد برای من ناصر شوهر بشو نیست😕 اولین بار که درست و حسابے دیدمش بعد از عقدمان بود🙈 با هم رفتیم خیابان هاے اطراف دامپزشڪے وسط اسفند دو تا آبمیوه تگری خوردیم پر از یخ 😐 خیلی چسبید😍 برگشتیم خانه مامان جون . به مامانش می گفتند مامان جون . صدای من در نمی‌آمد مامان جونش چایی آورد و از اتاق بیرون رفت ناصر داشت کتش را در می آورد ڪه گفت : فردا باید برم جبهه 😳 توی دلم گفتم اول راه و جدایی ؟ گریه ام گرفت 😔 ناصر دست هام را محکم گرفت توی دست هاش 🙃 نباید گریه ام بند می آمد . میخواستم با اشک هام که می چکید روی انگشت های کشیده اش دلش را بلرزانم 💔 اما برعڪس شد 😬 دست هام را گذاشت روی صورتش و آن قدر قربان صدقه ام رفت 😘 و زبان ریخت که من کوتاه آمدم😐 خندیدم با صورت خیس اشڪ حتی قهقهه هم می زدم 😂 چشم هام را ریز کردم گفتم : باشه برو ، ولی جون اکرم زود برگردیا 💔 🥀 به روایــت هـمـسـر شـهـیـد @parastohae_ashegh313
موقع خريد جهيزيه ، مادرم ميخواست سنگ تمام بگذارد☺️ فهرست عريض و طويلي 🗒تهيه كرده بود و هـر روز چنـد قلـم بـه آن اضافه ميكرد😐 امروز تخت و سرويس خواب فردا مبل و ميز ناهارخوري و...😞 هر چه كردم نتوانستم منصرفش كنم.دست به دامان علي شدم😩 آمد و خطبه اي خواند ! به زمين اشاره كرد و گفـت : مادرجـان ، مگـه قرار نيست يه روز بريم اون زير ؟🤔 مادرم لبش را گزيد و گفت : خدا مرگم بده! اولِ زندگي به اون زيـر چكار داري علي آقا ؟🤨 علي خنديد؛گفت : اول و آخر نداره مادرجـان آخـرش سـر از اون زير درميآريم. بذاريد روي خاك باشيم. بذاريـد باهـاش انـس بگيـريم ، بذاريد همين يكي ، دو وجب فاصله را هم كم كنيم 🙃 مادرم خلع سلاح شد😢 خيلي چيزها را از فهرست خريد حذف كرديم. نه مبل خريديم و نـه تخت و نه....🤪 🌱 شـهـیـد عـلـے نـیلـچـیـان •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈•
°•°🍁°•°🍁°•° سه سالي از زمـان عقدشان ميگذشت هـر چـه خـانواده اصـرار ميكردند كه خانمت🧕🏻 را به خانه بياور ميگفت : حالا بگذاريد جنگ تمام شود بعد ما ميرويم سر خانه و زندگيمان 🌱 بالاخره اين قدر اصرار كردند و توي گوشش👂🏼خواندند تا راضـي شـد عروسي را راه بيندازد 🎊 شب عروسي خيلي بي سر و صدا دنبال عروس رفتنـد و خيلـي آرام عروس را به خانه آوردند🙃🎈 با آنكـه صاحب خانه شان در همـان حيـاط زندگي ميكرد ، فردا صبح گفت : ما اصلاً ديشب متوجه نشديم عروس آورده ايد♥️🌿 💠 شهید محمد رضا نظافت 💠 @parastohae_ashegh313
😍 ماه عسل ما هم به اتفاق عباس و زنش رفتيم مـشهد☺️ از پـابوس امـام رضا (ع) كه به هتل برگشتيم ؛ زنگ تلفـن بـه صـدا درآمـد. سـريع لبـاس پوشيد😳 گفتم : كجا ميري؟ زنت را نميبري ؟ گفت : نه ، پيش شما بمونه ! من ميرم بوشهر😰 پدرم پرسيد :يعني اينقدر واجبه ؟🤭 گفت : دفاع از خاك ميهن به همه واجبه؛ حتي از مـاه عـسل ازدواج هم واجبتره🙃✌️ شهید عباسعلی صفی ♥️🌿 @parastohae_ashegh313
♥️🌿 هنوز يك دختر بچه بودم👧🏻 يك روز از كنار بانكي در ميدان احمـدآباد رد ميشدم كه ديدم داخل كوچه كنار بانك ، ماشين ساواك ايستاده است 😳 در همان حال، ديدم چند پسر جـوان آمدنـد و شيـشه هـاي بانـك را شكستند 👊و آتش زدند و ميخواستند به سمت همان كوچه فرار كنند🏃‍♂ من جلو رفتم و به يكيشان گفتم كه داخل كوچه ساواكي ها منتظرند😟 او هم به دوستانش گفت و از سمت ديگري رفتند😄 بعدها فهميدم آن پسري كه لنگه كفشش👞 را حين فـرار در ميـدان جـا گذاشت ، اسمش غلامرضا ست 🙃 غلامرضا ! پسري كه حالا هم اسمش را در شناسنامة من جـا گذاشـته بود😍☺️ @parastohae_ashegh313