#بخش4
هاشم گفت: «جان من بگذار يك بار ديگر مدالت را سیر کنم!» بهنام مدالش را به هاشم داد. چشمان هاشم از خنده برق مي زد. مدال را به دندان گرفت و خنديد. «بهنام، مي گويم نكنه تقلبي باشد؟!» بهنام خنديد. «پس فكر کردي راســت راســتكي، به ام طلا مي دهند؟ نه پسر، فقط رنگش طلايیه.» روي سنگفرش ســاحل کارون، نرم نرم قدم برمي داشتند. خورشید مي رفت تا در مغرب به خواب شــامگاهي برود، اما از هرم گرما کاســته نشده بود. هاشم دست بهنام را کشید.«بیا بهنام، مي خواهم به افتخار قهرمان شــدن در مسابقات کشتي نوجوانان خرمشهر، مهمانت کنم. بیا نوشابه بخوريم، مهمان من.» «مي گويم اي کاش صالي هم بود! اگر بود خیلي خوشحال مي شد.» هاشــم خنديد. کنار يك دکه ايستادند. هاشــم دو تا نوشابه ي خنك خريد. داشــتند خنده خنده نوشابه شان را مزه مزه مي کردند که فرياد يك دختر جوان آنها را به خود آورد
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
•••
اگہ بخواهی زندگے کنے
باید منتظر مرگ باشے
تا به سراغت بیاید
ولے... اگہ #عاشق شدی♥️
به سمت مرگ پرواز میکنے...
این خاصیت کسانی است کہ
جاودانہ خواهند شد !
و شهدا جاودانہ هایِ تاریخ اند :)
@parastohae_ashegh313
❤️من وشش گوشه ی تان صبح قراری داریم
دلبری کردن ازاونازکشیدن بامن
نمک سفره ی قلبست سرصبح
السلام ای تن صدپاره ی بی غسل وکفن
سلام برحسین ع
#صبحم_بنامتان_ارباب_
@parastohae_ashegh313
#بخش4
جســت زد و با آخرين قدرت با سر به صورت جاسم کوبید. هاشم که وحشت زده ناظر کتك کاري بود، صداي خرد شدن استخوان دماغ جاسم را شنید، بدنش لرزيد. جاســم تلوتلو خوران و گیــج، عقب عقب رفت. دســتانش از روي صورتش کنار رفت و با چشمان وق زده ديد که کف دستانش خیس خون شده، ناباورانه نگاهي به مردم و به بهنام کرد و برگشت فرار کرد. بهنام لحظه اي سرپا ايستاد. پاهايش سســت شد و آرام روي زمین افتاد. جمعیتي که شاهد کتك کاري آن دو بودند، دست زدند. لیلا جلو دويد. يكي از مردها گفت: «رحمت به شیر مادرت، پسر!» بعد رو به مرد بغل دستي کرد و گفت: «ديديد چطور آن نره غول را لت و پار کرد؟ من آن نامرد را مي شناسم. کلي براي خودش ادعا دارد... بارك الله پسر! هاشم جلو رفت و زير بغل بهنام را گرفت. ديد که صورت بهنام کبود و خوني شده. اما در چشمانش برقي از غرور و رضايت مي درخشید. لیلا گفت: «کاکا بهنام، خــدا تو را از بـــرادري کمت نكــند. آبرويم را خريدي.» هاشــم، جمعیت را که با تحسین و ناباوري بهنام را نگاه مي کردند، شكافت. بهنام سربرگرداند. گونه هايش پف کرده و چشمانش داشت بسته مي شد. رو به لیلا گفت: «بیا لیلا خانم، تا خانه همراهیت مي کنیم.» بعد رو به هاشم کرد و گفت: «نه هاشم؟» هاشــم که از کمك نكردن به بهنام از خجالت نمي دانســت چه بگويد، ســر تكان داد. لیلا با افتخار و غرور در کنار بهنام و هاشم به راه افتاد.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#قسمت181
معجزه اذان
حسين الله كرم
مثل بازجوها پرسيدم: اسمت چيه، درجه و مسئوليت خودت را هم بگو! خودش را معرفي كرد و گفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نيروهايي هستم كه روي تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين منطقه اعزام شديم.
پرسيدم: چقدر نيرو روي تپه هستند. گفت: الان هيچي!! چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هيچي!؟جواب داد: ما آمديم و خودمان را اســير كرديم. بقيه نيروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه! دوباره با تعجب نگاهش كردم و گفتم: چرا !؟ گفت: چون نمي خواستند تسليم شوند.
🥀🥀🥀🥀
تعجب من بيشتر شد و گفتم: يعني چي؟! فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من را بدهد پرسيد: اين المؤذن؟! اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟ اشك در چشمانش حلقه زد.
با گلويي بغض گرفته شروع به صحبت كرد و مترجم سريع ترجمه مي كرد: به ما گفته بودند شــما مجوس و آتش پرستيد.
به ما گفته بودند براي اسام به ايران حمله مي کنيم و با ايراني ها مي جنگيم. باور كنيد همه ما شيعه هستيم.
@parastohae_ashegh313
کُلِ ارضِ کربلا،
آغوش امام به وسعت دنیا گشوده است،
و ...
کُلِ ارضِ کربلا،
همه جا میهمان حسینیم...
همه...
#همه_جا_همین_جاست💚
#شمیمبهشت💚
@parastohae_ashegh313
عاشق روضـه وخلوت نیمـهشب بودی،
کمی بـرایم ز عاشقی بگو..
چگونـه میان خلوتشبانـه عشق راطلب کردی؟!
عاقبت اینگونـه دلبـری کردی؟!
راه نشانمدهجانا❤️🥺
#بهتـرینرفیق
#ازعشق_مینویسہ
#شهید✨
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اختصاصی
🎥تصاویر هوایی زیبای امروز
از لحظات ورود پیکرهای مطهر شهدای گمنام به معراج شهدا
@parastohae_ashegh313
🌹آماده میشوند
برای دیدارِ خدا ؛
وَاللَّهُ یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ ....
#نماز_اول_وقت_
@parastohae_ashegh313
#بخش4
جســت زد و با آخرين قدرت با سر به صورت جاسم کوبید. هاشم که وحشت زده ناظر کتك کاري بود، صداي خرد شدن استخوان دماغ جاسم را شنید، بدنش لرزيد. جاســم تلوتلو خوران و گیــج، عقب عقب رفت. دســتانش از روي صورتش کنار رفت و با چشمان وق زده ديد که کف دستانش خیس خون شده، ناباورانه نگاهي به مردم و به بهنام کرد و برگشت فرار کرد. بهنام لحظه اي سرپا ايستاد. پاهايش سســت شد و آرام روي زمین افتاد. جمعیتي که شاهد کتك کاري آن دو بودند، دست زدند. لیلا جلو دويد. يكي از مردها گفت: «رحمت به شیر مادرت، پسر!» بعد رو به مرد بغل دستي کرد و گفت: «ديديد چطور آن نره غول را لت و پار کرد؟ من آن نامرد را مي شناسم. کلي براي خودش ادعا دارد... بارك الله پسر! هاشم جلو رفت و زير بغل بهنام را گرفت. ديد که صورت بهنام کبود و خوني شده. اما در چشمانش برقي از غرور و رضايت مي درخشید. لیلا گفت: «کاکا بهنام، خــدا تو را از بـــرادري کمت نكــند. آبرويم را خريدي.» هاشــم، جمعیت را که با تحسین و ناباوري بهنام را نگاه مي کردند، شكافت. بهنام سربرگرداند. گونه هايش پف کرده و چشمانش داشت بسته مي شد. رو به لیلا گفت: «بیا لیلا خانم، تا خانه همراهیت مي کنیم.» بعد رو به هاشم کرد و گفت: «نه هاشم؟» هاشــم که از کمك نكردن به بهنام از خجالت نمي دانســت چه بگويد، ســر تكان داد. لیلا با افتخار و غرور در کنار بهنام و هاشم به راه افتاد.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#قسمت182
معجزه اذان
حسين الله كرم
ما وقتي مي ديديم فرماندهان عراقي مشــروب مي خورند و اهل نماز نيســتند خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم. صبح امروز وقتي صداي اذان رزمنده شما را شــنيدم كه با صداي رسا و بلند اذان مي گفت، تمام بدنم لرزيد.
وقتي نام اميرالمؤمنين را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت مي جنگي.
🥀🥀🥀🥀
نكند مثل ماجراي كربلا ... ديگــر گريه امان صحبت كردن به او نمي داد. دقايقــي بعد ادامه داد: براي همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگين تر نكنم.
لذا دستور دادم كسي شليك نكند. هوا هم كه روشن شد نيروهايم را جمع كردم و گفتم: من مي خواهم تسليم ايراني ها شوم. هركس مي خواهد با من بيايد
@parastohae_ashegh313
Kaboutaraye_Harame (1).mp3
3.92M
باز هم زئرتان نیستیم
به تو از دور سلام...
سلام امام خوبیها
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
@parastohae_ashegh313
خدایا کمک کن جوری زندگی کنیم که وقتی از دنیا رفتیم بگن فلانی رفت پیش حاج قاسم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@parastohae_ashegh313
دلت را به دلداران بسپار...
یعنی دلت را به شهیدان بسپار...
مطمئن باش،
نه افسرده می شود...
و نه تنها... 🌼
#شبتونشهدایی🌱
@parastohae_ashegh313
#سلام_صبحگاهی
هر روز سردتر میشوند
لحظه ها...
دقیقه ها...
روزها...
برگرد که جهان
محتاج گرمی دستان توست
السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ (الْبَدْرِ) التَّمَامِ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@parastohae_ashegh313
#بخش4
«خجالــت بكــش نامرد! مگــر خــودت خواهر و مــادر نــداري مزاحم من مي شوي؟» ســر بهنام به سوي صدا چرخید. ديد که لیلا دختر همسايه شان دارد با يك جــوان که يقــه اش باز و گردن بند طلا به گردن دارد، جر و بحث مي کند. بهنام شیشــه ي نوشــابه را دست هاشــم داد و جلو رفت. لیلا با ديدن بهنام، انگار که جان تازه اي گرفته باشد، نفس راحتي کشید. هاشم با ترس گفت: «من او را مي شناسم. او جاسم پاپتي است. شر و چاقوکش است.» بهنام به لیلا رسید و گفت: «چي شده لیلا خانم؟» لیلا با صداي بغض دار گفت: «از بازار سیف افتاده دنبالم و هي متلك مي اندازد. هرچي مي گويم برود پي کارش، باز...». بغضش ترکید و اشــك از چشــمانش جوشــید. بهنام به جاســم پاپتي که پوزخندزنان و با پررويي نظاره شان مي کرد، گفت: «از هیكلت خجالت نمي کشي، گنده بك؟»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313