eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بدانید که مـرگ نیسـت ،رسـٰالت اسـت رفتن نیست، جاودانه مانـدن است، جان دادن نـیست؛ بلکه جـآن یافـتن اسـت ..! @parastohae_asegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔دلتنگت هستیم سردار.... تمام آرزویم این شده است که کاش میشد.. دنیا را از قاب چشم های تو دید.. همان چشم هایی که غیر از خدا را ندید ... ❤️ @parastohaeashegh313 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿ صل الله علیڪ یا فاطمة الزهراۜ شهدا ؛ فرزندان حضرت زهراۜ ♥️✨ نثار ارواح طیبه ی شهدا صلوات🥀 سلام دوستان صبحتون وعاقبتتون بخیر ایامتون فاطمی ان شاءالله🌱 ـــــــــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313
⇜❣ ↝ رَخت‌ها‌رو جمع‌کردم‌توی‌حیاط، تاوقتےبرگشتم‌بشویم..💦 . وقتےبرگشتم،دیدم‌علےاز ‌جبهہ‌برگشتہ‌و‌گوشـہ‌حیات‌نشستہ‌ ورخت‌هاهم‌روی‌طناب‌پهن‌شده..!🌞 . رفتم‌پیشش‌گفتم: «الهےبمیرم! مادر،‌تو‌با‌یہ‌دست‌ چطورۍاین‌همہ‌لباس‌رو‌شستے😳؟!» . گفت:«‌مادر‌جون، اگہ‌دوتادست‌هم‌نداشتم🙆🏻‍♂، ‌بازوجدانم‌قبول‌نمے‌کرد‌من ‌خونہ‌باشم‌وتۅزَحمت‌بکشے..:)♥️‌» 🌱 🥀🕊 @parastohae_ashegh313 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم وقتی دختر داره بیشتر دلتنگ میشه اما تا یاد دختر امام حسین مییوفتہ روش نمیشہ دلتنگی کنه ..💔! شهید مصطفی صدر زاده ـــــــــــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - چرا هوا زمستونیه - محمود کریمی.mp3
6.26M
🔳 🌴چرا هوا زمستونیه دیوار خونمون خونیه 🎤 به یاد تموم شهـــــــدا🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ🏴🏴ــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت شهید دانشگر سـپاه حضـرت ولی عصـر عج یار میـخواد خیـلی کار داریـم ان شـاء الله موثـر باشیـم ... شهید_عباس_دانشگر 🖤 @parastohae_ashegh313
معجزه اذان حسين الله كرم در ارتفاعات انار بوديم. هوا كاماً روشــن شــده بود. امدادگر زخم گردن ابراهيم را بست. مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بي سيم بودم. يكدفعه يكي از بچه ها دويد و باعجله آمد پيش من و گفت: حاجي، حاجي يه سري عراقي دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به اين طرف مي يان! با تعجب گفتم:كجا هســتند!؟ بعد با هم به يكي از سنگرهاي مشرف به تپه رفتيم. حدود بيســت نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفيد به دست گرفته و به سمت ما مي آمدند. فوري گفتم: بچه ها مسلح بايستيد، شايد اين حُقه باشه! لحظاتي بعد هجده عراقي كه يكي از آن ها افسر فرمانده بود خودشان را تسليم كردند .🥀🥀🥀🥀 من هم از اينكه در اين محور از عراقي ها اسير گرفتيم خوشحال شدم. با خودم فكركردم که حتماً حمله خوب بچه ها و اجراي آتش باعث ترس عراقي ها و اســارت آن ها شــده. بعد درجه دار عراقي را آوردم داخل سنگر. يكي از بچه ها كه عربي بلد بود را صدا كردم. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هاشم گفت: «جان من بگذار يك بار ديگر مدالت را سیر کنم!» بهنام مدالش را به هاشم داد. چشمان هاشم از خنده برق مي زد. مدال را به دندان گرفت و خنديد. «بهنام، مي گويم نكنه تقلبي باشد؟!» بهنام خنديد. «پس فكر کردي راســت راســتكي، به ام طلا مي دهند؟ نه پسر، فقط رنگش طلايیه.» روي سنگفرش ســاحل کارون، نرم نرم قدم برمي داشتند. خورشید مي رفت تا در مغرب به خواب شــامگاهي برود، اما از هرم گرما کاســته نشده بود. هاشم دست بهنام را کشید.«بیا بهنام، مي خواهم به افتخار قهرمان شــدن در مسابقات کشتي نوجوانان خرمشهر، مهمانت کنم. بیا نوشابه بخوريم، مهمان من.» «مي گويم اي کاش صالي هم بود! اگر بود خیلي خوشحال مي شد.» هاشــم خنديد. کنار يك دکه ايستادند. هاشــم دو تا نوشابه ي خنك خريد. داشــتند خنده خنده نوشابه شان را مزه مزه مي کردند که فرياد يك دختر جوان آنها را به خود آورد 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• اگہ بخواهی زندگے کنے باید منتظر مرگ باشے تا به سراغت بیاید ولے... اگہ شدی♥️ به سمت مرگ پرواز میکنے... این خاصیت کسانی است کہ جاودانہ خواهند شد ! و شهدا جاودانہ هایِ تاریخ اند :) @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️من وشش گوشه ی تان صبح قراری داریم دلبری کردن ازاونازکشیدن بامن نمک سفره ی قلبست سرصبح السلام ای تن صدپاره ی بی غسل وکفن سلام برحسین ع @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جســت زد و با آخرين قدرت با سر به صورت جاسم کوبید. هاشم که وحشت زده ناظر کتك کاري بود، صداي خرد شدن استخوان دماغ جاسم را شنید، بدنش لرزيد. جاســم تلوتلو خوران و گیــج، عقب عقب رفت. دســتانش از روي صورتش کنار رفت و با چشمان وق زده ديد که کف دستانش خیس خون شده، ناباورانه نگاهي به مردم و به بهنام کرد و برگشت فرار کرد. بهنام لحظه اي سرپا ايستاد. پاهايش سســت شد و آرام روي زمین افتاد. جمعیتي که شاهد کتك کاري آن دو بودند، دست زدند. لیلا جلو دويد. يكي از مردها گفت: «رحمت به شیر مادرت، پسر!» بعد رو به مرد بغل دستي کرد و گفت: «ديديد چطور آن نره غول را لت و پار کرد؟ من آن نامرد را مي شناسم. کلي براي خودش ادعا دارد... بارك الله پسر! هاشم جلو رفت و زير بغل بهنام را گرفت. ديد که صورت بهنام کبود و خوني شده. اما در چشمانش برقي از غرور و رضايت مي درخشید. لیلا گفت: «کاکا بهنام، خــدا تو را از بـــرادري کمت نكــند. آبرويم را خريدي.» هاشــم، جمعیت را که با تحسین و ناباوري بهنام را نگاه مي کردند، شكافت. بهنام سربرگرداند. گونه هايش پف کرده و چشمانش داشت بسته مي شد. رو به لیلا گفت: «بیا لیلا خانم، تا خانه همراهیت مي کنیم.» بعد رو به هاشم کرد و گفت: «نه هاشم؟» هاشــم که از کمك نكردن به بهنام از خجالت نمي دانســت چه بگويد، ســر تكان داد. لیلا با افتخار و غرور در کنار بهنام و هاشم به راه افتاد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
معجزه اذان حسين الله كرم مثل بازجوها پرسيدم: اسمت چيه، درجه و مسئوليت خودت را هم بگو! خودش را معرفي كرد و گفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نيروهايي هستم كه روي تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين منطقه اعزام شديم. پرسيدم: چقدر نيرو روي تپه هستند. گفت: الان هيچي!! چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هيچي!؟جواب داد: ما آمديم و خودمان را اســير كرديم. بقيه نيروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه! دوباره با تعجب نگاهش كردم و گفتم: چرا !؟ گفت: چون نمي خواستند تسليم شوند. 🥀🥀🥀🥀 تعجب من بيشتر شد و گفتم: يعني چي؟! فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من را بدهد پرسيد: اين المؤذن؟! اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟ اشك در چشمانش حلقه زد. با گلويي بغض گرفته شروع به صحبت كرد و مترجم سريع ترجمه مي كرد: به ما گفته بودند شــما مجوس و آتش پرستيد. به ما گفته بودند براي اسام به ايران حمله مي کنيم و با ايراني ها مي جنگيم. باور كنيد همه ما شيعه هستيم. @parastohae_ashegh313
کُلِ ارضِ کربلا، آغوش امام به وسعت دنیا گشوده است، و ... کُلِ ارضِ کربلا، همه جا میهمان حسینیم... همه... 💚 💚 @parastohae_ashegh313
عاشق روضـه وخلوت نیمـه‌شب بودی، کمی بـرایم ز عاشقی بگو.. چگونـه میان خلوت‌شبانـه عشق راطلب کردی؟! عاقبت اینگونـه دلبـری کردی؟! راه نشانم‌ده‌جانا❤️🥺 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویر هوایی زیبای امروز از لحظات ورود پیکرهای مطهر شهدای گمنام به معراج شهدا @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹آماده می‌شوند برای دیدارِ خدا ؛ وَاللَّهُ یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ .... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جســت زد و با آخرين قدرت با سر به صورت جاسم کوبید. هاشم که وحشت زده ناظر کتك کاري بود، صداي خرد شدن استخوان دماغ جاسم را شنید، بدنش لرزيد. جاســم تلوتلو خوران و گیــج، عقب عقب رفت. دســتانش از روي صورتش کنار رفت و با چشمان وق زده ديد که کف دستانش خیس خون شده، ناباورانه نگاهي به مردم و به بهنام کرد و برگشت فرار کرد. بهنام لحظه اي سرپا ايستاد. پاهايش سســت شد و آرام روي زمین افتاد. جمعیتي که شاهد کتك کاري آن دو بودند، دست زدند. لیلا جلو دويد. يكي از مردها گفت: «رحمت به شیر مادرت، پسر!» بعد رو به مرد بغل دستي کرد و گفت: «ديديد چطور آن نره غول را لت و پار کرد؟ من آن نامرد را مي شناسم. کلي براي خودش ادعا دارد... بارك الله پسر! هاشم جلو رفت و زير بغل بهنام را گرفت. ديد که صورت بهنام کبود و خوني شده. اما در چشمانش برقي از غرور و رضايت مي درخشید. لیلا گفت: «کاکا بهنام، خــدا تو را از بـــرادري کمت نكــند. آبرويم را خريدي.» هاشــم، جمعیت را که با تحسین و ناباوري بهنام را نگاه مي کردند، شكافت. بهنام سربرگرداند. گونه هايش پف کرده و چشمانش داشت بسته مي شد. رو به لیلا گفت: «بیا لیلا خانم، تا خانه همراهیت مي کنیم.» بعد رو به هاشم کرد و گفت: «نه هاشم؟» هاشــم که از کمك نكردن به بهنام از خجالت نمي دانســت چه بگويد، ســر تكان داد. لیلا با افتخار و غرور در کنار بهنام و هاشم به راه افتاد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313