eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸﷽🌸 ما را به جز خیالت، فڪری دگر نباشد در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد در ڪوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه جایی ڪه عشق باشد، جان را خطر نباشد ─┅═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخر روی دامن زهرا چشاشو بست ... شهیدامیرحسین‌رادمهر(عبدالمهدی) اللهم عجل لولیک فرج 🌱 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین #قسمت_دوم انقلاب که پیروز
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه از کودکی اش توی مغازه بود و دخل زیر دستش ؛ اما خودم به زور پول توی جیبش می گذاشتم . همین پول را هم تا چندوقت می دیدی ته جیبش مانده. یک بارپرسیدم ((بابا مگه تو چیزی نمی خوری؟ چرا پول هات خرج نمی شه ؟ ))گفت:(( من که خرجی ندارم، آب وغذا می خوام که توی خونه هست، بیرون هم نیازی ندارم.)) آن قدرخوب بودکه زودبه دل همه نشست.خانه وزندگی اش قم بود، ولی هیچ وقت طوری رفتارنکرد که بگوینداز قمی ها جانب داری کرده. سمنانی هافکرمی کردندبا آن ها رفیق تراست ، زنجانی ها همین طور، اراکی ها و قزوینی ها هم. گذراندن روزگار خوش جوانی در جبهه های جنگ ، دل کندن از همسرو دخترشیرین زبانی به نام لیلا و ایستادن تک وتنها ، تا پای جان در جزایر مجنون ، همه وهمه مجابت می کندکه او را مرد عمل به تکلیف بخوانی. فرمانده لشکر۱۷ ، شبیه همه ما آدم ها روی خاک همین شهرقدم گذاشت .ساده پوشید ، کم خوردو کم خوابید. خندیدن هایش مثل ما بود، گریه کردن هایش، اما نه . وقتی رفت ، خیلی ها را عزادارکرد، خیلی ها که با لبخندهایش خندیدندو با بغض هایش گریه کردند؛ مهدی زین الدین. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســارا کتاب خواند و زهرا خانه را جارو کشــید. برای اینکه کمی حال وهوای آن ها را عوض کنم، بهشان گفتم: «بریم از داخل حیاط یه کم نارنج بچینیم.» پــای درخــت نارنــج رســیدیم. چنــد تایــی پــای درخــت ریخته بود ولی بیشــتر نارنج هــا، لابــه لای برگ هــای ســبز و بــراق، بــه شــاخه ها چســبیده بودنــد. مــن نارنج های پای درخت را جمع کردم و زهرا و ســارا داشــتند از شــاخه های دم دســت می چیدند که چند خمپاره، ســوت نازکی کشــیدند و در فاصله ای نه چنــدان نزدیــک مــا، فــرود آمدنــد. دخترها گفتنــد: «نمردیم و بالاخــره جبهه رو هم دیدیم.» گفتم: «جبهه جاییه که پدرتون می جنگه. اینجا پشــت جبهه س.» خندیدیم و بی خیال خمپاره، به کارمون ادامه دادیم. وقــت چیــدن نارنــج، بــه روزگار کودکــی ام برگشــتم و به یــاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانۀ قدیمی مان بود، افتادم. به زهرا و سارا که نگاه می کردم، کودکــی، نوجوانــی و ســر نترســی کــه داشــتم برایــم تداعــی می شــد. تــا انفجــار خمپاره ای در فاصلۀ نزدیک، رشتۀ پیوند با گذشته را از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم: «دیگه کافیه، بریم داخل اتاق.» آن شــب تا ســاعت 2 چشــمم به در بود که حســین خســته وکوفته با چشــمان ســرخی که انگار کاســۀ خون بودند، وارد خانه شــد. شــام نخورده بود، شــامش را که آوردم، گفتم: «کجا بودی؟ نگرانت شدیم.» گفت: «تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی می کردیم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
ســفرۀ شــام را باز کردم. چشــمش به نارنج های قاچ شــده افتاد و گفت: «میل ندارم. از بس که صحنه های دردآور دید م اشــتهام کور شــده! مردم بی خانمان از ترس هجوم مسلحین، خونه زندگیشونو رها کردن و سر به بیابون ها گذاشتن. چقدر پرتغــال و نارنــج زیــر درختــا ریخته و خراب شــده. حتّــی حیوون های خونگی هم آب و غذا ندارن. دست و پاشون قطع شده یا از گرسنگی مردن.» گفتم: «ضعیف شدی، اگه از غذا بیفتی، نمی تونی ادامه بدی !» گفت: «یه کم سوپ درست کن فردا ببرم سرکار.» منخ وش خیالف کر کردمح سیند لشس وپخ واستها ست کها زا ینغ ذان می خورد، برای همین گفتم: «حالا این غذا رو بخور، فردا هم برات ســوپ درســت می کنم!» جواب داد: «ســوپ رو فردا درســت کن. محافظم ســرماخورده، تب و لرز شدیدی داره. با هم می خوریم.» این را گفت و روی کاناپه دراز کشید، تا من سری به آشپزخانه زدم و برگشتم، همان جا خوابش برد. از ساعت دوی نیمه شب، برق رفت و فن کوییل خاموش شــد و هوا ســرد. دلم نیامد، بیدارش کنم. رویش دو تا پتوی ضخیم انداختم و کنار کاناپه نشستم و برای سلامتی اش دعای توسل خواندم. نزدیک صبح پلکم سنگین شد و خوابم برد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🌹شهادت طلبی در یادداشت های 💠 برادران و خواهران عزیزم! اگر حقوق تان را تباه ساختم، و تعهدم را نسبت به شما شکستم، مرا عفو کنید. اگر شهید شدم، راهم را ادامه دهید و اگر مُردم، شما نمیرید. 1360/1/31. 📘 کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، 1395، ص 112. برچسب‌ها: شهید جلال افشار, شهدای روحانی, عملیات رمضان, شهدای استان اصفهان @parastohae_ashegh313
۶ 🔸چند روز بعد از ازدواج، شهید صمد اسودی قصد جبهه کرد. گفتم: تازه ازدواج کرده ای،چرا جبهه می روی؟ 🌹گفت:با امام زمان عجل الله کرده ام تا آخرین قطره ی خون،سرباز ایشان باشم. 🔸مادرش گفت:همسر و خواهرانت را به چه کسی می سپاری؟ 🌹گفت:"هروقت مشکل داشتید،امام زمان عجل الله را صدا بزنید و او را بخوانید...." بعد،ماجرای عهد خود با امام زمان عجل الله را برایشان تعریف کرد: 🌹"در عملیاتی،تمام بچه ها شهید شدند و من و یک پیرمرد زنده ماندیم، نزدیک بود اسیر شویم. متوسل به امام زمان عجل شدیم و از ایشان خواستیم تا نجات‌مان دهد. من هم گفتم:اگر نجات پیدا کردم،تا آخرین نفس و آخرین قطره ی خون،سرباز ایشان باشم و در جبهه بمانم". 🌹شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┄┅═✧🌹❁﷽❁🌹✧═┅┄┈• فرازی‌ از 🌹برادران و خواهران، می‌خواهم که راهم را ادامه دهید و در راه صدور آن از هیچ کوششی دریغ نکنید و مگذارید بار دیگر دست جنایتکاران مخصوصا آمریکا، اسرائیل و داعش ملعون که در آن‌سوی مرزها نقشه نزدیک‌شدن به مرز ایران عزیز را در سر می‌پرورانند، بر شما مسلط گردند و خون‌های هزاران شهید از دست برود. ✨در کوشا و در نمازهای با جدیت شرکت کنید. با وحدت و اطاعت از مقام رهبری و پیروی از دستورات اسلام و پاسداری جدی از انقلاب اسلامی و دستاوردهای آن، توطئه‌های استکبار را خنثی و نقشِ بر آب کنید. ❤️ به مادر احترام و تکریم کنید؛ زیرا چنانچه دنیا و آخرت را می‌خواهید، باید چنین کنید. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم #هر_روز_با_قرآن 📖 صفحه۱۸ شرکت در ختم قرآن برای فرج #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ شادی_روح_شهدا_ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین #قسمت_سوم از کودکی اش توی
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه توی خانه کمتر درس می خواند.هرچه بودسرکلاس می گرفت .وقتش را بیشترصرف کتاب های غیر درسی می کرد.معمولا باهم کتاب می خواندیم؛ توی انبار لابه لای کتاب های کتاب فروشی آقاجان، علاقه مان بیشتربه کتاب های پلیسی بود.سراین که چه کسی بیشتروسریع تر می خواندمسابقه داشتیم. توی یک سیرمطالعاتی کتاب های شهید مطهری را خواندیم؛ کتاب های دکتر شریعتی را هم ، تفاوت میان تفکرات شان مورد توجه مان بود.کتاب که تمام‌می شد مثل طلبه ها مباحثه می کردیم .نکته ها ومطالب کلیدی اش را درمی آوردیم ونظر می دادیم به درد چه قشرو گروهی می خورد. نقد هم می کردیم. سرصبح با آن صدایش که تازه دورگه شده بودشروع می کرد به قرآن خواندن((اولئک ...)). آن روز حسابی خوابم می آمد. لج کردم و ادایش را در آوردم .با صدای کلفت گفتم (( اولئک ، بگیر بخواب دیگه.)) اعتنایی نکرد. کارش بود. هر روز صبح بعد نماز قرآن می خواند؛ از همان موقع. یک پا انقلابی شده بود برای خودش.اعلامیه های امام را می آوردخانه.کاغذو کاربن می گذاشت جلویش ودست به کار می شد.حروف را طوری می نوشت که دست خطش شناسایی نشود.قانون وقاعده اعلامیه نویسی را به ما هم یاد می داد؛ مثلا می گفت (( دال رو تیز ننویسید، نون آخرگرد نباشه، چهار گوش بنویسید.)) کارش که تمام می شد، خاک نرم می ریخت توی اعلامیه و لبه هایش را مثل کیسه جمع می کرد. بعدیک نخ می بست دورش، اما نه خیلی محکم ، این طوری ، اعلامیه را که می انداخت توی خانه ها ، نه آسیب می دید، نه سرو صدا می کرد،زمین که می خورد، باز می شد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
🧡 خدایا تو شاهدی که چیزی جز این به من ارزانی داشته ندارم که در راه تو کنم . این بدن باید در راه تو شود . تا دینم و اسلامم و رهبرم و خطم که است پایدار و استوار بماند خدایا با چه صورتی در روز حاضر شوم در صورتی که مولایم حسین بدنش پاره پاره شد و من با اندکی جراحتی ادعای پیروی از او را بکنم . فرازی از شهیدوالامقام @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آخرین پیام شهید حجت الاسلام در محاصره داعش:ولایی بمونید ، حزب اللهی ، بسیجی بمونید ظاهرا و باطنا ... حجاب ،حجاب اسلامی .... 🕊 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹نماهنگ ✍🏻تقریظ رهبر انقلاب بر «کتاب خاتون و قوماندان» منتشر شد @hasebabu
برای نماز صبح با صدای شلیک توپ و تانک بیدار شدم و حسین که همیشه بعــد از نمــاز ســر کار می رفــت، گرفــت خوابیــد. حتماً علّتی داشــت که عادت نخوابیدن بعد از نماز را شکست. صبــح کــه از لای پرده کرکــره بــه بیــرون نظــر انداختــم، بــرف ســفید، همه جــا را پوشانده بود. اولین بار بود که در سوریه برف می دیدم. یاد حرف حسین افتادم که «مردم آواره توی سرما، مثل بید می لرزن و بچه هاشون از سرما می میرن.» دیدن برف همیشه برایم لذت بخش بود امّا این بار حس خوبی نداشتم. سارا و زهرا زودتر از پدرشان بیدار شدند و تعجب کردند که چرا برخلاف همیشه تا حالا خوابیده اســت. حســین داشــت خواب می دید. ناله می کرد. دخترها نگران، نگاهش می کردند. سروصدای شلیک و انفجار هم بیدارش نکرد. چه خوابی بود که خطوط موازی صورتش را خیس کرده بود و توی خواب انگار داشت گریه می کرد. سارا طاقت نیاورد. تکانش داد: «بابا، باباجان.» حســین یکه خــورد و روی کاناپــه نشســت و دوروبــر را ورانــداز کــرد. از میان ما، چشم توی چشم سارا دوخت. سارا پرسید: «بابا، خواب دیدی؟» گفت: «آره چه خواب شیرینی!» «پس چرا ناله می کردی؟!» «خواب زینب روم ی دیدم،بیست ساله شده بود،باقیافۀیه کم بزرگتراز الآن تو.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
دخترها سردرگم شدند. آن ها نمی دانستند که فرزند اول ما دختر بوده. دختری که من اسمش را الهه گذاشته بودم و حسین، زینب صدایش می کرد. زینب 02 روز بیشتر توی این دنیا نبود. وقتی که از دنیا رفت، حسین تنهایی به گورستان شــهر همدان _ باغ بهشــت_ رفت و او را دفن کرد. وقتی که برگشــت، به قدری گریه کرده بود که چشمانش، سرخ و خونین شده بود. سارا و زهرا فکر کردند که حسین، از بیست سالگی خانم زینب حرف می زند و او را به خواب دیده است. نخواستم بیش از این در حیرت بمانند، حسین هم چشــم به ســارا دوخته بود و حَظ می کرد. شــاید تصویر زینب بیســت روزه را در سیمای سارای 71 ساله اش می دید. گفتم: «دخترا صبحانه حاضره، بعداً براتون از خواهر بزرگتون زینب می گم.» تلفــن حســین زنــگ خــورد. نمی دانــم کــی بود و چی گفت اما کلاً حســین را از آن حال وهوا بیرون آورد. گوشی را که گذاشت، به سجده افتاد.سر از سجده که برداشت، نگاهش کردم، چشمانش پرده ای از اشک داشت، پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «قراره 84 اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا