eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید همت: وقتی رفتن مسجّل است، چرا بهتر رفتن را انتخاب نکنیم؟ چرا با بُراق عشق و شهادت به معراج نور و جوار یار، بار سفر نبندیم؟ 📚 کتاب طنین همت @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | پدر قهرمانم 'اینه افتخار من که باباجون شدی...🥺😍 فرزندان شهدا در دیدار با رهبر انقلاب 💌 من با همه ایمانم، در وسط میدانم، چون فدای ایرانم 🌹شب جمعه یاد شهدا ْ @parastohae_ashegh313
‍ "حجابٺ" را محڪمـ نگھـ دار... نگـاه نڪن ڪھـ اگـر و فڪر درسٺ داۺٺھـ باۺے مسخـره اٺ مےڪنند😒 آنھـا ۺیطـان هستند... ۺُما👈🏻 بھـ حضرت زهـرا ( سلام‌الله ) 💚 نگــ👀ـاه ڪن ڪھـ چگـونھـ زیسٺ و خودش را حفـظ ڪرد...😌 💌 فرازی از : بھـ خـواهرش🧕🏻 @parastohae_ashegh313
وهب می توانســت روی پای خودش بایســتد. امّا همچنان ناآرام بود. یک نفر می خواست که 42 ساعته مراقبش باشد. و حسین همیشه می خواست مرا برای روزهای ســخت آماده کند هر روز به منزل یکی از همرزمان شــهیدش می برد. دستم را خوانده بود. می دانست که خسته و دلتنگ شده ام و دنبال فرصتی هســتم که از او بخواهم تا مدّتی در شــهر بماند و پیش ما باشــد. وقتی از منزل خانــوادۀ شــهدا برمی گشــتیم می گفــت: «ایــن شــهید، زن و چنــد تا بچه داشــت، بسیجی بود و با اختیار این راه رو انتخاب کرد و بعد از شهادتش، بار مسئولیتِ امثال من رو سنگین تر کرد.» وقتی حسین از غربت و مظلومیت شهدا و تنهایی خانواده شان حرف می زد، به فکر فرو می رفتم به خودم نهیب می زدم که اعتراض نکن، امّا سختی زندگی وسوسه ام می کرد که خیلی ها مثل حسین، سپاهی هستند و مسئولیت دارند امّا این قــدر درگیــر جبهــه نیســتند. بالاخــره لــب باز کردم و گفتم: «باردار شــدم، یه بچۀ دیگه شــاید مثل وهب» با شــنیدن این خبر، برق شــادی توی چشــمانش درخشــید. گونه هایش گرد شــد و با مهربانی گفت: «زهرا باشــه یا مهدی، فرقی نمی کنه. بچۀ سالار، مثل خودش سالاره.» مــن زورکــی خندیــدم و او ادامــه داد: «محمود شــهبازی ســپاه همــدان رو ول کرد و رفت.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
باتعجب پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «پیش فرمانده سپاه مریوان، احمد متوسلیان و فرمانده سپاه پاوه، ابراهیم همت.» گیج و ســردرگم پرســیدم: «یعنی کســی که اون همه ازش تعریف می کردی، ســپاه همدان رو رها کرده و رفته مریوان و پاوه؟!» گفت: «نه، سه نفری رفتن دوکوهه.»1 داشتم قاطی می کردم که حسین آرامم کرد: «این سه نفر توی حج امسال کنار حرم پیامبر هم قســم شــدن که یه تیپ درســت کنن به اســم تیپ محمدرسول الله(ص)» و صلوات فرستاد. پرسیدم: «اونا هم قسم شدند که تیپ درست کنن، شما...» نگذاشت ادامه بدهم گفت: «شهبازی رو قسم دادم که اگه منو به دوکوهه نبری، فردای قیامت، سر پل صراط یقه ت رو می گیرم.» بغض کردم: «پس من، وهب، و این بچه، چی می شیم؟!» با طمأنینه جواب داد: «خدا وعده کرده که وقتی رزمنده ای به ســمت جبهه حرکت می کنه، همراهشــه. وقتی شهید می شه، وعده کرده که جای خالی شهید رو توی خونه پر می کنه.» به حرف هایش ایمان داشتم اما دلم می خواست بعد از به دنیا آمدن فرزندمان برود. نمی توانستم در مقابل صحبت هایش که وعدۀ خداست، صحبتی کنم. ســرم را پایین انداختم تا محبتی که نســبت به او داشــتم، ســکوتم را نشــکند. دســت زیــر چانــه ام بــرد و آرام ســرم را بــالا آورد، نگاهــش را بــه نگاهــم گره زد و گفــت: «بعثی هــا، زن و بچــۀ مــردم رو تــو خرمشــهر، بســتان، هویــزه و سوســنگرد به اسارت بردن دار و ندارشونو تو این شهرها غارت کردن، با یه خیز دیگه به دزفول و اهواز می رسن. پس غیرت من و امثال من کجا رفته و چرا ضجۀ مادران بارداری رو که آوارۀ بیابان شدند، نمی شنویم؟!» ســرم را پایین انداختم. بوســه ای از روی ســرم زد و گفت: «به خدا می دونم که زجر می کشی، شرمندۀ توأم، اما باید برم. محمود شهبازی پیغام داده که نیروهای زبدۀ سپاه همدان رو فردا ببرم دوکوهه.» حرفی نزدم و با وهب که گریه می کرد، خودم را مشــغول کردم. حســین رفت و از من خواست در مورد حرف هایی که شنیده ام حتّی با نزدیک ترین دوستان و خویشانم، درددل نکنم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
زمســتان ســرد و ســختی بود. برف تمام پشــت بام ها، کوچه ها و حتی خیابان ها را پوشــانده بــود. چنــد روزی از رفتــن حســین بــه دوکوهــه می گذشــت کــه یکی از دوســتانش بــا خانــواده از بندرعبــاس بــه همــدان آمدند و میهمان ما شــدند، مردشــان گفت: «هوای بیرون ســرده، حســین آقا هم که نیســت، خیلی به زحمت نیفتید، یه غذای ساده درست کنید.» عمه هم آمده بود خانۀ ما. آش بار گذاشت و با میهمان ها سرگرم شد. یادم آمد که کشــک نداریم. وهب را پیش عمه گذاشــتم و جوری که میهمان ها متوجه نشــوند، از خانه بیرون زدم. تمام دکان های نزدیک به چالۀ قام دین، از ســرما بســته بودنــد. بــرف تــا زانو هــا بــالا آمــده بود. و ناچار بودم تا میدان اصلی شــهر بروم. ماشین ها به سختی از بلندی چالۀ قام دین، بالا می آمدند. بالاخره یکی پیدا شــد و ســوارم کرد. رفتم و از ســبزه میدان کشــک خریدم. اما برای برگشــتن به مشــکل خوردم. بارش برف شــدت گرفته بود و ماشــین ها با زنجیر جابه جا می شدند. حتی بین لاستیک تا گلگیر ماشین ها یخ زده بود. نزدیــک یــک ســاعت، بــرای تاکســی معطــل شــدم. بــاد ســرد هــوره می کشــید و بــه پیشــانی ام شــلاق مــی زد ســرم شــده بــود مثــل قالــبِ یــخ. تا یک تاکســی خالــی می رســید، هنــوز نایســتاده، مــردم هجــوم می آوردنــد و پنــج، شــش نفــر، دوان دوان،پشــت ســرش می دویدنــد و بــا زور و گاهــی دعــوا خودشــان را تــوی ماشــین، جــا می کردنــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🔸این عالم مبارز در دهم آبان سال 1358مصادف با هنگامی که نماز مغرب و عشاء را در مسجد شعبان تبریز به جا آورد به دست گروهک تروریستی فرقان به شهادت رسید. 🌹سالروز شهادت 📥خبرگزاری تسنیم 🌷ارواح‌طیبه‌شهدا ْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فوق العاده نوستالوژیک «ڪربلا ڪربلا ما داریم میاییم» سالروز شهادت و یارانش : ♦️«ڪربلا را تو مپندار ڪه شهری است در میان شهر‌ها و نامی است در میان نام‌ها. نه، ڪربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین (علیه‌السلام) راهی به سوی حقیقت نیست.» 🌹شب‌جمعه‌ قرائت‌ به نیابت از امام و جمیع @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۶۵ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸«در آغوش بهشت»🌸🍃 بازآفرینیِ قاب ماندگاری از بسم الله الرحمن الرحیم 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، 🌷 اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، 🌷 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم ْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🎙 📌داستان رفاقت سردار هور با سردار دل‌ها؛ 📻 در برنامه رادیویی «همنشین»، که از رادیو معارف پخش می‌شود، خاطره‌ای از داستان رفاقت سردار ، معروف به «» با «» از بیان برادر شهید هاشمی روایت شده است. 🏳 🔰 برادران عزیز،پشتیبان ولایت فقیه باشید و ولایت فقیه را از دولت و اسلام جدا ندانید و شما رفتارتان طوری باشد که دیگران رفتار شما راسرمشق خود قرار بدهند. 🌹شهادت ۴ تیر ماه ۶۷ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه مودب بود. احترام خاصی برای ما قائل بود. هیچ وقت یاد ندارم توی چشم هایم زل زده باشد؛ حتی در کودکی اش . همیشه مقابل من سرش را پایین می انداخت و صحبت می کرد. همین ادب را در مقابل خداوندو دستورات الهی هم داشت. اگر کسی غیبت می کرد، با این که سنی نداشت تذکر می داد وبحث را عوض می کرد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
💌فرازی از 🔮 یکی از سندهای حقانیت این اصل عزیز و بزرگ انقلاب (ولایت فقیه) این است که بیش از ۳۰۰ هزار شهید در نامه‌های خود بر آن تاکید کرده و با خون خود این موضوع بزرگ با برکت را امضا نموده‌اند". ‼️شوخی نیست... سیصد هزار شهید (کسی که در قرآن، عِندَ ربهم نامیده شده) به اطاعت از ولایت، سفارش کرده‌اند... 🔰تاریخ نشان داده دلت را با نائب امام زمانت صاف کنی، میتوانی امام زمانت را هم تصدیق کنی... 🌷 هدیه به ارواح پاک و مطهر شهدا @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 تولدتون مبارک حاج عمـــــار🍃 خوش امدۍ امیـد اخرتـم _🌙_ آمـدنت معجــزه بـود شیـرین شــد و به از دوا درد مرا گرفتهـ بــود💔 راه نشان داد آنــگاه... @parastohae_ashegh313🥀
✍🏻 دست‌خط‌ بسم الله الرحمن الرحیم فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند؛ همین. ڪوچکترین سرباز (عجل‌الله) @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چــرخ ماشــین ها، لیــز می خوردنــد و بــه یخ هــا چنــگ می زدنــد، و یک بــاره حرکــت می کردند، بقیۀ مردم با حســرت به تاکســی هایی که دور می شــدند، نگاه می کردند و انتظار می کشــیدند تا تاکســی بعدی برســد و باز تکرار آن صحنۀ قبل. کفش هایم خیس بود و جوراب هایم از آن خیس تر. انگشــت پاهایم از ســرما گزگز می کرد. پوست صورتم می سوخت. احساس می کردم، خون توی رگ هایم، یخ زده که یک باره، گره پلاستیک کشک از دستم شل شد و افتاد. به سختی انگشتانم را به هم رساندم و کشک را برداشتم. نه یارای راه رفتن داشتم و نه ماشــینی می ایســتاد. یک آن دلم برای خودم و بچه ای که توی شــکم داشــتم، سوخت، گریه ام گرفت و یک راننده تاکسی، جلویم ترمز کرد. شاید او هم برای یک زن یکه و تنها توی این یخبندان، دلش ســوخت. از ســرما دندان هایم به هم می زد. با اشارۀ دست پرسید: «کجا؟» گفتم: «چالۀ قامِ دین» شیشه بالا بود. راننده نشنید. به اندازۀ یک بند انگشت شیشه را پایین آورد و کلافه از اینکه هوای گرم داخل تاکســی دارد خارج می شــود، با اخم دوباره پرســید: «کجا؟» کلمات به زور از لابه لای دندان های به هم چفت شــده ام، بیرون آمد: «چا..له قا..مِ دی» انگشتانم نا نداشت، در را باز کنم. راننده خم شد و در را باز کرد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
یک کپسول گاز کوچک جلوی پایش، روشن کرده بود. وقتی پلاستیک کشک را دستم دید گفت: «خانم چه دل خوشی داری. توی این سرما که ریش و سبیل مردا قندیل می بنده، از چالۀ قام دین تا سبزه میدون اومدی برا خرید کشک؟!» به خانه رســیدم، عمه دســت وپایم را مالید و دلداری ام داد. به بخاری نفتی چســبیدم تــا لپ هایــم از حرارت گُل انداخــت. عمه گفت: «پروانه جان، وقتی بقالی سر کوچه بسته بود، باید برمی گشتی، نه اینکه بری تا سبزه میدان.» هیچی نگفتم. میهمان ها رفتند، عمه هم به تهران برگشت و زمستان هم با همۀ سختی هایش گذشت. هنوز سبزه ها از دل خاک قد نکشیده بودند که رادیو مارش حمله زد. و خبر یک حملۀ بزرگ سراسری به نام عملیات فتح المبین را داد. و حاج آقا سماوات نبود که از حسین و بچه های همدان خبری بدهد. او هم به خوزستان رفته بود. ایــام نــوروز بــود و بــدون حســین، ســفرۀ هفت ســین لطفــی نداشــت فقــط قرآن می خوانــدم و از رادیــو اخبــار عملیــات را دنبــال می کــردم. پیام امام که پخش شد، دلم آرام گرفت. ظاهراً بخش وسیعی از خوزستان از اشغال دشمن خارج شــده بود. رادیوی اســتان زمان تشــییع شــهدا را اعلام می کرد. چشــمم به در بود که کسی از سپاه یا بنیاد شهید بیاید و خبری را که نمی خواستم بشنوم، بدهد. روزها از پی هم می گذشــت و خبری از حســین نبود. خبرهای داغ و پرالتهاب از تلویزیون پخش می شد؛ اخبار و تصاویر عملیات برای آزادسازی خرمشهر. پس از دو هفته، آمبولانسی با چراغ قرمز گردون، دم در خانه ایستاد. ریختم. قلبم به کوبش افتاد. رانندۀ آمبولانس، دوست حسین، حاج آقا مختاران بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا