eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
گر جمله جهان جان شوند باز هم جان و جهانی 💕°|شبتون شهدایی|°💕 ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
عشـق تــو آفتـاب است‌.... آنگاه که ؛ درونم طلـوع می‌کنی و می‌بینمت..... ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
°•| 🌿🌸 ڪلام شهـید : خدایا ! بہ من چشمانی بده ڪہ هـمیشہ تو را ببینم و حسی ڪہ هـمیشه تو را احساس ڪنم . . . شهـید داریوش ریزوندی فرماندہ گردان مالڪ‌اشتر لشڪر محمد رسول‌اللهﷺ °•| 🌿🌸 ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
✨♥️ اگه روزی من نباشم تو بازم همین چادر وحجابت رو داری؟           با تعجب نگاهی به صورتش کردم وگفتم: من به چادرم افتخار میکنم معلومه که همیشه باچادر میمونم اقای مهربونم مگه از اول نداشتم؟  گفت‌‌ : دلـم میخواد به یقین برسم ، دلم میخواد خاطرم رو جمع کنی خانومم. دلــم میخواد مرواریدی باشی که تو صدفه بانوی من  گفتم‌‌ : مطمئن باش من همون جوری زندگی میکنم که تو بخوای حرفهایش به وصیت شبیه بود ... بار اخری بود که از لاسجرد میرفتیم تهران. چند روز بعد از آن برای آخرین بار رفت جبهه و من را با یک وصیت نامه ی شفاهی تنها گذاشت .... راوی : همسر شهید اسماعیل معینیان ╔═══ ೋღೋ ═══╗ @parastohae_ashegh313 ╚═══ ೋღೋ ═══╝
خاکریز خاطرات 31 ✍️ چرا شهید زین‌الدین حاضر نشد عکس دخترش را ببیند؟ : نزدیکِ عملیات بود. می‌دونستم مهدی زین‌الدین دختردار شده. یه روز دیدم سرِ پاکت از جیبش‌زده بیرون. پرسیدم: این چیه؟ گفت: عکس دخترمه...گفتم: بده ببینم عکسش رو گفت: هنوز خودم ندیدمش... پرسیدم: چرا؟!!! گفت: الان وقتِ عملیاته ، می‌ترسم مِهر پدر و فرزندی کار دستم بده ، باشه برا بعد از عملیات... 🌷 خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مهدی‌ زین‌الدین 📚منبع: یادگاران۱۰ «کتاب شهید زین‌الدین» صفحه ۶۵ ╔══════••••••••••○○❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️○○••••••••••══════╝
❣من میروم ولے رسالت زینبی به دوش شما همسر شهید با اشاره به زمان اعزام شهید ، مسافر گفت : من به ایشان گفتم : دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم. ولی او تاکید داشت که می توانید و من وقتی پرسیدم چرا میخواهید بروید؟ با اشاره به فرازی از زیارت عاشورا بـِاَبي اَنْتَ وَ اُمـــّي به من گفتند: که این فراز را برای من معنی میکنید؟ من هم گفتم : معنایش که مشخص است یعنی پدر و مادرم به فدایتان و ایشان گفت : به خاطر همین! و چادرم را در دست گرفت و گفت : به خاطر این ☆چادرت☆ می روم تا این چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند....♥️♥️ راوے : همسر شهید سعید مسافر ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃 تا روزی که ایشان زخمی شد. آن روز عسگری ، یکی از بچه هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود ، آمد و گفت : اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم : کجا ؟ گفت : بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد . وقتی رفتم بیمارستان ، دیدم آقای خامنه‌ای آنجا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند ، می خندید. خوشحال شدم خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تا‌ مدتی راحت می شویم. شب به مصطفی گفتم : می رویم ؟ خندید و گفت‌‌ : نمی روم. من اگر بروم تهران روحیه بچه‌ ها ضعیف می شود. اگر نتوانم در خط بجنگم لااقل اینجا باشم ، در سختی هایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم . باورم نمی شد. 🍃 گفتم : هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر می‌خواهید مثل دیگران باشید‌ ، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد. می گفت : هنوز کار از دستم می آید. نمی توانم بچه ها را ول کنم در تهران کاری ندارم. حتی حاضر نبود کولر روشن کنم. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد‌ ، اما می گفت : چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می جنگند؟ همان غذایی را میخورد که همه میخوردند و در اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرج اللهی "‌‌ که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد" گفتم : این طور نمی‌شود. مصطفی خیلی ضعیف شده ، خونریزی کرده ، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. از او خواستم یک زودپز برایم بیاورد.... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
18.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت... بهشت.. زمین... شهدا دلمون فرستادیم کربلای اَبی‌ عَبدِ الله.... روایتگری زیبای استاد #جلالیان اگه دلتون شکست برای ما هم دعا کنید💔 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
چہ مظلومانہ ‌آرمیده اند آناݩ کہ ‌روزی دوشاودوش هم جانانہ رزمیدند... تا آسیبی بہ کشور و انقلاب نرسد و جانشان شد خون بهای انقلاب.. @parastohae_ashegh313
☀️صبـح هجومـ چشمـ هاۍ شماست وقتی ناگهان در من شعرۍ می شوید به وسعتــ طلوع یڪ زندگی 🌤صبـح را دوستــ دارم وقتی سـر آغـازش شما باشید. صبحتون‌ منور به نگاه‌ شهدا✨♥️ @parastohae_ashegh313
خاکریز خاطرات ۳۲ ✍️ مردی که گمنام بود و گمنام رفت و گمنام موند : هر وقت از جبهه برمی‌گشت ، به حفرِ چاه مشغول می‌شد.دستمزدش رو هم می‌داد به همسرش تا در غیابش راحت باشه... بعد از شهادتش افراد زیادی به خونه‌مون اومده و با گریه می‌گفتند که حسین شبها می‌رفته خونه‌شون ، مشکلاتشون رو حل می‌کرده و بـا رسیـدگی به خـانواده‌های نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون می‌شده... 🌷خاطره‌ای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی 📚منبع: کتاب بر خوشه‌ی خاطرات ، صفحه 25 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃 از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد، خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم تا برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد. بهشون میگیم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می کردم و مصطفی احتیاج به تقویت داشت. دلم خیلی برایش می سوخت. زود پز را چون که خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود که یخچال ، گاز و... داشتن. 🍃 به ناصر گفتم: وقتی زودپز شروع کرد به سوت زدن هر کسی در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت. آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز می خواندم. یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند اینها ترکش خورده اند. بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود. همه می گفتند: جریان چی بوده؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و... نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده‌ایم در ستاد. برگشتم بالا و همان طور می خندیدم گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی شوید؟ گفت: نه. گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم. بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرار داشتید به من سوپ بدهید؟ ببینید خدا چه کرد... 🍃 (غاده اگر می‌دانست مصطفی این کارها را می کند ، عقب نمی آید، اهواز می ماند و اینقدر به خودش سخت می گیرد ، هیچ وقت دعا نمی‌کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد! ) هر کس می آمد مصطفی می خندید و می گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم. (او نمی‌توانست برای همه آنها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است ، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست ، که مصطفی مال او است) 🍃 آن وقت‌ها انگار در مصطفی فانی شده بودم، نه در خدا . به مصطفی می گفتم ایران را ول کن. منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد. احساس می کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک آشوب در دلم بود. انتظار چیزی‌، خیلی سخت تر از وقوع آن است. من می گفتم : مصطفی تو مال منی . او درک می کرد . می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است. تو به ملکیت توجه می کنی. من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝