حدود پنج ماه از گذشت این ازدواج شیرین،همسرم آسمونی شدن.
راستش در این مدت،اونقدر به هم وابسته شده بودیم که میترسید این وابستگی باعث بشه تا برای رفتن به سوریه هردوی ما اذیت بشیم.
بدون استثناحتما هرشب باید هم دیگر رو میدیدیم و از سرکارشون میومدن دنبال من و باهم بیرون میرفتیم.
حتی گاهی یه دیدار چندساعته بود اما باید این دیدار میبود.حتی بعضی وقت ها بااین که دیروقت از سرکار میومدن و بسیار خسته بودند اما باز هم میومدن تا فقط همدیگر را ببینیم.
تقریبا پانزده روزی قبل از اعزامشون،گفت ماداریم خیلی بهم وابسته میشیم.
گفتم خب اینکه بد نیست،باید خوشحال باشیم که اینقدر همو دوست داریم که دوری هم،برامون اذیت کننده است.
حسینم گفت:درسته این خیلی خوبه
اما برای هدفی که ماداریم،خوب نیست.
باید تمرین کنیم برای سوریه
من هم در جواب گفتم اگر بری سوریه اونجا امید دارم که دیگه اینجا نیستی
اما الان که هستی،بزار پیشم باشی😢
گفت عزیزم،الان باید تمرین کرد تا موقع سوریه زیاد اذیت نشیم.
حرفش منطقی بود.😔
قبول کردم.
قرار گذاشتیم که به مدت ده روز دیدار نباشه و فقط ارتباط تلفنی داشته باشیم.
روز دوم که رسید تماس گرفت و گفت برای گرفتن مدارک،که میخواستیم برای وام ازدواج اقدام کنیم،میاد خونمون.
وقتی اومد.خندم گرفت.☺️
گفتم دیدی سخته...😢
خندید و گفت:اره به بهانه ی مدارک دوباره اومدم☺️🙈
اولین بار موفق به جدایی نشدیم.
اما دوباره این کار را تکرار کردیم تا برای رفتن به سوریه آمادگی پیدا کنیم.
گذشت...
ده روز هم دیگه رو ندیدیم😢😭
خیلی سخت بود😭😭
برای اولین بار جدایی...😢😢😭
همیشه میگفت باید مبارزه با نفس رو در خود تقویت کنیم.
و الحمدلله در این مورد خیلی موفق بود.
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
حدود پنج ماه از گذشت این ازدواج شیرین،همسرم آسمونی شدن. راستش در این مدت،اونقدر به هم وابسته شده بود
در بیانات رهبر عزیزمون که مقام همسران شهدا رو بسیار بالا دانستند هم داریم :
اگر مادران و همسران شهدا بی صبرى نشان می دادند ، شوق جهاد در راه خدا و شهادت در دل مردها می خشکید ؛ اینگونه نمی جوشید ؛ اینگونه به جامعه طراوت نمی داد . در میدان جنگ هم زنان نقشهاى درجه اوّل را ایفا کردند .
خدا ان شاءالله صبری زینب گونه به شما خواهر محترم عطا کنه
زندگی کوتاه ولی شیرین ....
کوتاه هر چند به اندازه ی پنجاه سال از کنار هم بودن لذت بردین
✨
موضوع رفتنشون به سوریه رو چطور باهاتون در میون گذاشتن ؟ شما راضی به رفتن ایشون بودین ؟
حسین آقا بارها در مورد رفتن با من صحبت میکردند
حتی حدود یک ماه بعد از ازدواجمان میخواستند بروند.تا تهران هم رفتند اما چون پروندشون به مشکل خورده بود دوباره برگشتن.ایشون از زمان برگشت اعزام اولشون،تا اعزام دوم،دوست شهیدشون،شهید مصطفی عارفی بود.این شهید بزرگوار ازدوستانشان بود و در اعزام اول همسرم،به شهادت میرسندو پیکر ایشان رو هم همسرم،داوطلب میشوند تا به عقب برگردانند و نمیگذارند پیکر پاک ایشان به دست حرامی ها بیافتد.باخبرشهادت یکی یکی از دوستانش،بیشتر برای رفتن بیقرار میشد.
در آخر هم برای شهادتش،با دوستش،آقا مصطفی عهد بست.
دوروز قبل از اعزامشون،درحالی که هنوز از اعزام هیچ خبری نبود،باهم به بهشت رضاع،مزار شهید عارفی رفتیم.نماز مغرب و عشا را به جماعت دونفره،خواندیم.
بعد از نماز هردویمان باشهید خلوت کردیم.وقتی که خواستیم بریم،فقط شنیدم که گفتن،آقا مصطفی...
خودت رفتی جای خوب،از رفقات یادت رفته..
برای ماهم دعاکن.دست ماروهم بگیر.
یادت نره چی گفتم رفیق...
و بعد برگشتیم.
فردای آنروز ناباورانه،تماس گرفتند و گفتند شما فردا اعزام هستی..
خیلی خوشحال بود.آنقدر که از ذوق ایشان،من هم به ذوق آمدم.
رفتند.
شب شهادتشون با من تماس گرفتند.
آن شب گفتند سه شنبه این هفته،ازطرف من برو مزار آقا مصطفی...و تشکرکن.
گفتم برای چی؟
گفت چون حاجتم رو داد.
فردای انروز حاجتش را گرفت.
آقا مصطفی دست رفیقش رو هم گرفت و باخود برد.
آنجا متوجه نشدم که حاجتش چه بوده
اما فردایش متوجه شدم حاجتش،شهادت بود.😭😭😭
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
حسین آقا بارها در مورد رفتن با من صحبت میکردند حتی حدود یک ماه بعد از ازدواجمان میخواستند بروند.تا ت
خوشا آنانکه جانان میشناسند
طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
خوشا به حال ڪسانی ڪه شــناختند وجود خویشـتن را در این دنیا
وعمل میڪنند به وظایف خود به امید تزڪیه نفس و ترفیع درجــه و لــذت عــبادت و خــشوع قلــب.
🌷 شهیـــد احـمد علـی نیری
✨
از نحوه اعزام و شهادتشون بفرمایید ، چطور و در چه منطقه ای به شهادت رسیدن ؟
از بعدازاینکه به شهر حلب رسیدند،قرارمان هرشب ساعت ده بود،تماس میگرفتند و حدود ده دقیقه باهم صحبت میکردیم اما اونقدر برای هم حرف داشتیم از دلتنگی ها و جدایی که متوجه گذرزمان نمی شدیم و تلفن بدون خداحافظی قطع میشد و دیگر تماس نمیگرفتند.
شب شهادتشون طبق قرارمان منتظر تماسش بودم اما خبری نشد.ساعت چنددقیقه ای از 12گذشته بود.ناامیدشده بودم از تماسش،خواستم بخوابم که تلفنم زنگ خورد.سرازپا نمیشناختم از خوشحالی...😍
باهم صحبت کردیم اما انگار این دفعه میخواست تمام حرف های نگفته اش را بزند.گفتم خیلی دلتنگتم..😭
خواهش کردم وگفتم کاری کن زودتر برگردی یه مدتی اینجا باش و دوباره برو.
ناباورانه درجوابم گفت باشه چشم زود برمیگردم.برایم تعجب بود.چون هربارکه میگفتم زودبرگرد،مخالفت میکردو میگفت نمیشه که برگردم.باید حداقل سه ماه بمانم.دوباره گفتم حسین جان شوخی نکن من جدی گفتم...
گفت منم جدی گفتم.
گفتم خواااهش میکنم زودتر برگرد
خنده ای کردوگفت باشه برمیگردم
حالا یا رو دست مردم یا رو پای خودم،
ولی برمیگردم...
گفتم زندگی بدون تو برایم سخت است،دوام نمی آورم.
گفت باید خودمونو به بی بی جان بسپاریم...
ان شاءالله که عاقبت هردویمان ختم بخیرشود.
تماس اول که بعداز ده دقیقه قطع شد،مثل همیشه فکرکردم که دیگر تماس نمیگیرند.ناامیدانه رفتم به سمت رختخوابم😔که مجدد شماره اش روی تلفنم افتاد.با ذوق تمام😍جواب دادم.
گفتم حسین جان چه خوب شدکه زنگ زدی...آن شب چهارباربامن تماس گرفتند.
یعنی چهل دقیقه باهم صحبت کردیم.تمام حرف هایش راکرد.به دلیل اعزام سریعش،نتوانست همه ی وصیت هایش را تکمیل کند،چندخطی نوشت و امضاکردوگفت ادامه ی مطالب را وقتی آنجا رسیدم،تماس میگیرم و میگویم،شماهم اضافه کن.
تا شب شهادتش از ادامه ی وصیت نامه اش صحبتی نکرد.
همان شب از من خواست که آن برگه را بیاورم و بنویسم.
من هم خندیدم وگفتم شماکه میخوای زودبرگردی چرا پس وصیت نامه ات رو میخوای تکمیل کنی؟
به طور جدی گفت عزیزم بیار تابگویم.
من هم اوردم و شروع کرد به گفتن...
تماس سوم حدس زدم که دیگه زنگ نمیزنه چون تقریبا حرفهامون تموم شده بود اما مثل همیشه بازهم بدون خداحافظی قطع شده بود.
بعداز گذشت دقایقی دوباره زنگ زد.خوشحالتراز قبل جواب دادم.
گفتم چطورشده که مجدد تماس گرفتی؟چرا امشب اینقدر زنگ میزنی؟🤔
گفت:اجازه نمیدادند که زنگ بزنم اما گفتم بزارین برای آخرین بار از خانمم خداحافظی کنم.
بدون خداحافظی تماسمون قطع شد.بزارید یه خداحافظی بکنم بعد قطع میکنم.
بعد گفت مواظب خودت باش.
دلتنگی نکن و فقط و فقط از عمه جانت صبر بخواه.😭
بعد هم خداحافظی کرد.
فردای آن روز روی دست های مردم برگشت.😭😭😭
هیچ کس اطلاعات دقیقی از شهادت همسرم ندارد.چراکه هرسه بزرگواری که در آنجا بودند،به شهادت میرسد. در شهر حلب منطقه ی منیان تقریبا ساعت یک یا دوظهر بوده که خانمی ازهمسرم،شهیدجهانی و شهید بشیری،درخواست میکندکه اول خانه ی من راپاکسازی کنید.میخواهم به خانه ام بروم.هرسه تخریبچی ،برای پاکسازی به داخل خانه میروند.
عده ای میگویند که تله ها به صورت سری به هم وصل بوده و زمانی که یکی را خنثی میکنند،بقیه منفجرمیشوند.
عده ای هم میگویندکه تله های انفجاری از طریق کنترل از راه دور منفجر میشوند.
وبه احتمال زیاد آن خانم،از داعشیان بوده است.
جالب است بدانید که هرسه بزرگوار رو به قبله افتاده اندویکی از رزمنده ها میگوید اینها به گونه ای نشسته بودندکه در هرصورت هم که می افتادند بازهم روقبله نمیشدند اما نمیدانم چطور روبه قبله افتاده اند...😭😭😭
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از بعدازاینکه به شهر حلب رسیدند،قرارمان هرشب ساعت ده بود،تماس میگرفتند و حدود ده دقیقه باهم صحبت میک
با تمامِ معرفت ...
مے گوییم اینک
یا حسین !
عاقبت ...
این جانِ ناقابل
فدایِ زینب است
خدایا این هدیه ناقابل که جان ماست از ما بپذیر ، ای کاش جان ها داشتیم و در راه امام حسین (ع) فدا میکردیم
🌷 شهید مهدی زین الدین
✨
خبر شهادتشونو چگونه به شما اطلاع دادند و وقتی شما این خبر عظیم رو شنیدین چه حسی پیدا کردین ؟
از حس و حال وداع آخر با شهید بزرگوار برامون بفرمایید ؟
زمانی که همسرم به درجه رفیع شهادت نائل آمد،پدرومادرهمسرم،پدروبرادرخودم به کربلا رفته بودند برای پیاده روی اربعین.وقتی خواستند خبر شهادتش را بدهند،گفتند که مجروح شده.دلم گواهی میداد به شهادت رسیده،اما نمیخواستم باورکنم.با اقتدار و بدون هیچ گونه لغزش صدا، باافتخارو عشق تمام جواب دادم:تا آخر عمرم پرستاری اش را میکنم.هیچ کس جرأت گفتنش را نداشت.
تا اینکه از معراج شهدا دونفر ازخادمین شهدا خبر شهادت را با یک جمله به من دادند.سرم به دور خودش میچرخید،چشمانم سیاهی میرفت.خواستم داد بزنم که حرف همسرم در شب اعزامش مرا به خود آورد:نزار نامحرمان صدای ناله هایت را بشنوند یا اشک هایت راببینند.خبر شهادتم را که دادند از خوده عمه ی سادات صبر جزیل طلب کن.دلم میخواست درهمان لحظه یک بیابان باشد،من باشم و خدای خودم.آنقدر بلند فریاد بزنم تاخدایم صدایم را بشنود.بغض سنگینی گلویم را در چنگالش فشار میداد و نمیتوانستم فریاد بزنم.اولین کاری که کردم از بین تمام اقوام و آشنایان که دورم حلقه زده بودندو گریه میکردند،بلند شدم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر به جا آوردم.برای قدردانی از اینکه عمه جانم هدیه ام را قبول کرده است..😭😭😭
وقتی خبر شهادت همسرت،عزیزترینت و تکیه گاهت رابشنوی خیلی سخت است که اولین تکیه گاه زندگی ات هم در کنارت نباشد😭😭😭پدر واژه ی بامصمایی است.
چقدرسخت بود نبود پدر...😭😭
آن زمان بود که به یاد اهل بیت ع افتادم که چطور این همه سختی را بعد از شهادت اربابمان تحمل کرده اند.علاوه بر غم ازدست دادن عزیزترینت، غربت،اسارت،شکنجه و آزارواذیت دیگر جانی برای انسان نمیگذارد😭😭😭پدروبرادرم از شهادت همسرم متوجه میشوند اما پدرومادرهمسرم هیچ اطلاعی نداشتند.قرار بود دوروز بعد همزمان با شهید جهانی که باهمسرم همزمان و درکنارهم به شهادت رسیده اند مراسم تشییع را انجام دهیم.اما تمام کارها گره خورده بود هرچه تلاش میکردیم شرایط برای آن روز جفت و جور نمیشد
انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا مراسم تشییع ایشان ظهر اربعین باشد.
به هرروشی که بودتلاش کردند تا به ایران برگرداننشان..
از طرفی پیکر مطهر ایشان تهران بود. شهید هم تقریبا زیاد بود.میخواستند هرشهید را زودتر دفن کنند..
و ما هم خیلی داشتیم اذیت میشدیم.
تا اینکه پدرومادرشان برگشتند.تمام کارها به گونه ای پیش رفت که ایشان در روز چهلم اربابمان،به پیش ایشان حاضر شدندو دقیقاهمان که خواسته ی قلبی خودش بود،اتفاق افتادو مراسم تدفینشان بسیار باشکوه و باعظمت همراه با عزاداری های اربعین حسینی برگزارشد.در همان روزهایی که پدرومادرهمسرم برای بازگشت به ایران آماده شده بودند یکی از دوستانش،خبر به ما رساند که این همه تلاش برای چه هست؟میدانید چرا تدفین حسین زودتر انجام نمیشد یا گره هایش باز نمیشد؟چونکه این خواسته ی خود حسین بود که اربعین به محضر ارباب حاضر شود.
قبل از شهادتش به دوستش پیام میدهد و میگوید،من قبل از اربعین به شهادت میرسم اما اربعین مرا دفن کنید.😭
بعد از این کلام دوستش،چندروزی گذشته بود.داشتم پیام هایمان را مرور میکردم که به نکته ی جالبی برخوردم.
به من هم گفته بود که ان شاءالله اربعین پیش خود ارباب...😭😭
دقیقا همان شد.
همسرم در روز اربعین پیش خود ارباب رفت نه حرم ارباب...😭😭
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
زمانی که همسرم به درجه رفیع شهادت نائل آمد،پدرومادرهمسرم،پدروبرادرخودم به کربلا رفته بودند برای پیاد
❣ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
❣وآن دل که باخود داشتم با دل ستانم میرود
❣او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
❣دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
✨
لطفا آدرس مزار شهید بزرگوار و وصیتنامه شهید رو در صورت امکان ارسال بفرمایید.
مزار ایشان واقع در مشهد،بهشت امام رضا علیه السلام،بلوک 15،ردیف 9،شماره 7 قرار دارد.
🌹وصیت نامه شفاهی وکتبی شهید حسین هریری
بسم رب الشهداوالصدیقین
اینجانب حسین هریری فرزندعباس در صحت و سلامت کامل عقل و روح وجسم،اهدافم رااز رفتن به کشور سوریه ومبارزه در آنجا،میگویم:
می روم تا انتقام سیلی مادررابگیرم.همسرعزیزم خودت میدانی که چقدر دوستت دارم وبهترین و شیرین ترین لحظات را درکنارهم سپری کرده ایم وجدایی بسیار سخت است اما عشقی فراتر از هرعشق دیگری،در قلب هردوی ما وجود دارد که آن، عشق به بانوی دوعالم بی بی زینب سلام الله علیها است و باید برای این عشق فراتر،از وابستگی ها و عشق های دیگر،گذشت.میدانی که چقدردوست دارم که عاقبت باشهادت از این دنیا بروم.و من جز شهادت،از خداند مرگ دیگری را نمیخواهم.اما نمیگویم که دعاکنید بروم وشهید شوم..آرزویم شهادت است اماهدفم از رفتن،فقط و فقط دفاع ازحرم عمه جان حضرت زینب سلام الله علیها است.مگر عمریست که در روضه هاو عزاداری های اهل بیت (ع) دم نمیزنیم که، ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند،پس بایدتنها شعار ندادبلکه عمل هم باید کرد.الان زمان عمل فرا رسیده است.من نمیتوانم آن روزی را ببینم که ما باشیم،نسل بعداز ما هم باشد اما اثری از حریم اهل بیت ع نباشد.آنوقت نسل های بعد از ماهم،مارا مثل مردم کوفه مورد لعن قرار میدهندو میگویند،شماها بودید،جوان بودید،توانایی و آگاهی اش را داشتید و گذاشتید تا به حرم حضرت زینب سلام الله علیها جسارت بشه...؟!آنوقت چه جوابی باید به آنها بدهیم؟؟ نه،من نمیتوانم چنین روزی را ببینم،حداقل اگر میخواهدروزی برسدکه نسل های ماباشند و خدایی ناکرده،حرم نباشد، پس ماهم، نباشیم.
حرم حضرت زینب س،خود ایشان هستند.چه فرقی میکند.نمیتوانم تماشاچی باشم،نمیتوانم بنشینم و ببینم که به حریم اهل بیت دارد جسارت میشود.بیقرارم...بیقرار..باید بروم تاانتقام سیلی مادربگیرم.بروم تا حداقل یک کاری برای دفاع از حریم اهل بیت انجام بدهم،فقط نمیخواهم تماشاچی باشم.حال اگر خداوند شهادت را لیاقت من دانست چه بهتر که به آرزویم میرسم.خودت هم میدانی که بارهابه شما گفته ام که ان شاءالله در آخر،شهادت نصیب من خواهد شد.همسرم من که شهید شدم نمیگذاری صدای گریه هایت را مرد نامحرم بشنود،نمیگذاری که زنان ومردان نامحرم،اشک هایت را ببینند که دوست را ناراحت کنی و دشمن را خوشحال...
و از پدرو مادرم،همسرم،خواهرو برادرانم طلب حلالیت میکنم و بعد از دعا برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولی عصر(عج)خودو همه ی شمارابه پشتیبانی از ولایت فقیه توصیه میکنم ومبارزه با نفس را همیشه در خود تقویت کنیدوسرلوحه ی همه ی اعمال،انجام واجبات و ترک محرمات میباشد.
همسرمهربانم،برای هردویمان دعای عاقبت بخیری میکنم و ان شاءالله که هرآنچه که خداوندمیخواهد،برای سرنوشتمان رقم بخورد.
و ان شاءالله عاقبت هردویمان،ختم به شهادت باشد.
التماس دعای شهادت
95/8/10
خیلی وقتتون رو گرفتیم ، ضمن اینکه اگر با سوالاتمون ناراحتتون کردیم ، حلال بفرمایید
اگر سخن دیگر در ذهن دارید و بنده فراموش کردم بفرمایید جهت فیض.
تقدیر و تشکر فراوان از همسر گرامی شهید حسین هریری که دعوت ما را پذیرفتند و در جمع ما حاضر شدن و زندگی شهید بزرگوارشان را روایت کردند
امیدواریم که ادامه دهنده راهشون باشیم
وشرمنده روی مبارکشون نباشیم
سلام همه اعضای کانال رو خدمت خانواده شهید بالاخص پدر و مادر عزیز شهید برسونید.
التماس داریم.
همچنین از همراهی و صبر و شکیبایی همراهان با وفای کانال کمال سپاسگزاری را دارم
هدیه به روح مطهر شهید مدافع حرم حسین هریری همه باهم فاتحه را قرائت بفرمایید.
ایشون به شدت به سادات ارادت ویژه ای داشتند. و احترام خاصی قائل بودند.
هروقت که از منزل ما میرفتند پشتشان را به خانواده ام نمیکردند.چون تمام خانواده ام سید بودند.
بلکه دستش را برسینه اش میگذاشت و عقب عقب میرفت تا از خانه خارج میشد.
همیشه آرزویش این بود که اوهم از سلاله ی سادات باشد.یکبار برایم تعریف کرد و گفت که من همیشه به مادرم میگفتم سراغ دختری که منتصب به حضرت زهراست نروید
چون من میترسم در زندگی زناشویی با تمام تلاشی که میکنم،خدایی ناکرده کوچکترین بی احترامی به ایشان کنم.
تا اینکه یک روز بایکی از دوستانم به حرم آقا رفتیم که اتفاقا ایشان هم از ساداته موفق بودند.
گفتم حاجی دعاکن دوباره کارم درست بشه و برم
دوستم جواب داد: دعامیکنم اول محرم عمه ی سادات بشی بعد بری
اونجاست که طعم دفاع رو بهتر میچشی.
با این حرفش جرقه ای به ذهنم وارد شد.
از آن به بعد تصمیم گرفتم اتفاقا با یک خانم سید و سادات ازدواج کنم.
وقتی که ازدواج کردیم با خوشحالی میگفت خداروشکر من هم منتصب به حضرت زهرا سلام الله علیها و داماد ایشان شدم.
شب شهادتش که تماس گرفت ،با خوشحالی گفت: چقدر دفاع داره میچسبه زهرا جان!
گفتم چرا؟
گفت چون این دفعه داماد حضرت زهرا سلام الله علیها هستم.
این دفعه داره دفاع خیلی بیشتر بهم میچسبه.
علاقه ی زیاد ایشان به سادات باعث شد تا در آخر به آرزویش برسد.
وقتی روز وداع به معراج شهدا رفتم،با کمال تعجب دیدم که روی تابوتشان نوشته شده شهید:سید حسین هریری
فرزند: سید عباس
نام جهادی: سیدعمار
درحالی که ایشان اصلا سید نبودند.
خوشحالم که ایشان علاوه بر محرم شدن بر عمه ی سادات،به مقامی بالاتر از مقام سادات رسید.
ممنون از زحمات شما بزرگوار
ان شاءالله جوانان عزیز ایران با غیرت وحیا و عفت خود پاسدار خون شهیدانمان باشند.🙏
•••♡🍁♡•••
نو عروس ات که نشد موی تو را شانه کند
عاقبت گیسوی تو افتاد به دست دیگری
♡°|شبتون شهدایی|°♡
#همسرانه_شهدا
@parastohae_ashegh313
دختر شینا v1.0.2(@Tarfandestan_org).apk
16.74M
دختر شینا
کتابی بسیار زیبا و دلنشین ♥️✨
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی)
#پیشنهاد_دانلود
@parastohae_ashegh313