eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.6هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ بخشش را "بخش کن"... محبت را "پخش کن" ... غضب "پریشانی" است... نهایتش "پشیمانی" است ... هر چه "بضاعتمان" کمتراست ... "قضاوتمان" بیشتر است...  با "خویشتنداری" ... "خویشاوند داری" ... به "خشم" ... "چشم" نگو ... انسان "خوشرو" ... گل "خوشبو" ست. "دوست داشتن"  ... را "دوست بدار". از" تنفر "  ..."متنفر"باش به "مهربانی"   .. "مهر" بورز با "آشتی"    .... "آشتی" کن و از "جدایی" ..."جدا "باش…. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست و خدایی که نمیبینم و میدانم هست. درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است... ولی در نماز پایان است! شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است! خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!! خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ... آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ... ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ... ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ... ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ. ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ". بر آنچه گذشت, آنچه شکست، آنچه نشد... حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرصبح چشمِ دِلم به💛 سَمتِ حرمت باز ميشود🕌 اَلسَّلامُ عَلَى الحسین وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الحسین وَعَلىٰ اَوْلادِ الحسین وَعَلىٰ اَصْحٰابِ آل ْحُسَيْن صبحتون حسینی 💛 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و پنجم ✍ بخش اول 🌷طوری که در
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم✍ بخش دوم   🌷تو تمام طول راه شهره حرف زد و منو ایرج گوش کردیم …. اولش یک کم از من تعریف کرد و بعد شروع کرد از خودش گفتن ……. راستش تو فامیل منم زبون زد شدم چون نیست که پزشکی قبول شدم باور کنید آقا ایرج هر چی پسر تو فامیل بود اومد خواستگاری من … منم گفتم نه ، برای چی زن اینا بشم؟ اصلا تا حالا کجا بودین حالا که دارم دکتر میشم پیداتون شد؟ …می دونین من که الان تصمیم به ازدواج ندارم ولی اگر بخوام زن یکی بشم بهش نمی گم که دکترم این طوری بهتره کسی باشه که منو برای خودم بخواد تازه من هزار تا هنر دارم به خدا هر چی فکر می کنم تا حالا کسی نبوده که من قبولش داشته باشم…. 🌷ولی وقتی از کسی خوشم بیاد ببخشید ها بی رو در واسی میگم دیگه جونمو فداش می کنم من این جور آدمی هستم خیلی فداکارم باید کسی باشه که قدر منو بدونه ………. و ادامه داد تا در خونه شون ، ایرج مرتب سرشو تکون می داد که بله ، بله ، حق با شماست ….خوب کاری می کنین …. 🌷به خیابون باریک رودکی که رسیدیم …. گفت همین جا لطفا نگه دارین …. کنار یک آپارتمان چند طبقه و قدیمی ما رو نگه داشت … و گفت … تو رو خدا بیاین افطار خونه ی ما پدر و مادر من خیلی مهمون نوازن تشریف بیارین تو … ایرج پیاده شد ولی من از همون جا گفتم مرسی یک وقت دیگه الان خونه منتظر ما هستن … شهره با صدای بلند ی که که نمی دونم به چه دلیل بود گفت : پس شماره تو بده حالتو بپرسم نگرانت میشم عزیزم ….. من گفتم تو بده؛ من بهت زنگ می زنم …..ایرج خودشو انداخت وسط که نه من الان براتون یاد داشت می کنم … 🌷و فورا نوشت و داد بهش … من اصلا از شخصیت اون خوشم نمی اومد و دلم نمی خواست اون به من زنگ بزنه شهره رفت سراغ ایرج دستشو دراز کرد تا باهاش خداحافظی کنه ولی دست ایرج رو تو دستش گرفت و هی بالا و پایین برد و حرف زد مثلا داشت تشکر می کرد و ایرجم می گفت : نه بابا شما لطف کردین چه حرفیه خدا نگه دار شما تشریف بیارین خونه ی ما رویا هم خیلی تنهاس ….. در حالیکه من خون خونمو می خورد دست ایرج رو ول کرد ولی چشمشو از اون بر نمی داشت انگار اصلا یادش رفته بود که منم هستم …. 🌷ایرج سوار شد و گفت عجب پیله ای تو چه جوری باهاش دوست شدی ؟ گفتم :اولا کی گفته من با اون دوستم فقط یک همکلاسیه ؟دوما یادت باشه جلوی چشم من شماره تلفن دادی به یک دختر …. سوما چرا فکر می کنی من حسود نیستم؟ 🌷گفت : چی حسودی کردی به این ؟ گفتم تو چطور به عروسک من حسودی کردی اشکال نداشت حالا یک ساعته دست اونو گرفتی تو چشمش ذل زدی بهش شماره تلفن دادی ، اشکال داره من حسودی کنم ؟ تازه ایرج بدون شوخی میگم نمی خواستم همچین آدمی شماره ی منو داشته باشه مکافات میشه …. برگشته بود با تعجب منو نگاه می کرد در حالیکه نمی تونست جلوی خندشو بگیره گفت : تو داری به من حسودی می کنی ؟ گفتم آره مگه چیه ؟.. 🌷.گفت : حسودی به اون دختر بی شخصیت ؟ گفتم : بله به همون ، چرا دستشو ول نمی کردی ؟ جواب بده …. با صدای بلند خندید و گفت : خدایا شکرت نمُردیم و حسادت تو رو دیدیم حالا بگو چند ثانیه شد دستش تو دستم بود ؟ گفتم : نوزده ثانیه و یک صدم ثانیه. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و پنجم✍ بخش دوم   🌷تو تمام طول ر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم ✍ بخش سوم 🌹دستشو گرفت بالا و گفت غلط کردم سه ؛ سه بار به نه بار تموم شد و رفت …. گفتم نه این طوری نمیشه من تا گیس اونو نکشم دلم خنک نمیشه ….تا شنبه که برم دانشگاه باید صبر کنم …. ایرج همین طور می خندید و خوشحال بود گفت : ولی خانمی مثل اینکه حالت خوب شده که می تونی شوخی کنی …… گفتم کی گفته من شوخی می کنم ؟ خیلی ام جدی میگم هیچ کس حق نداره دست تو رو بگیره حتی بهت نگاه کنه من چشماشو از کاسه در میارم ……. ایرج فقط می خندید و قند تو دلش آب می کردن ….. این حرفا رو می زدیم و با هم شوخی می کردیم ولی سرم خیلی درد می کرد …نمی خواستم روزم و باز کنم ، برای همین چیزی نگفتم که اون مجبورم نکنه قرص بخورم ….. ازش در مورد اسماعیل سئوال کردم اونجا چیکار می کرد ؟ گفت :مامان فرستاده بود دنبال تو منم جلوی در دیدمش اون به من خبر داد تو خوردی زمین …. گفتم حالا چی بگیم ؟ تورجم می فهمه که تو اومدی دنبال من گفت : نه بهش سفارش کردم بگه تو خوردی زمین اون به من زنگ زده کارخونه ولی من به بابا چیزی نگفتم که نگران نشه ….. گفتم وای الان تو خونه همه می دونن چه بد شد بعد از این با اسماعیل هماهنگ کن …… وقتی رسیدیم جلوی در و از ماشین پیاده شدم صدای شیون و جیغ حمیرا می اومد …اون که حالش بهتر شده بود نباید دوباره این طوری می شد با وجود اینکه حال خودم هنوز جا نیومده بود ، نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بالا تورج و عمه و مرضیه با هم اونو نگه داشته بودن تا دکتر بیاد ….. رفتم شونه هاشو گرفتم و صداش کردم حمیرا جان … یک لحظه ساکت شد و دستشو گرفت طرف من و باز شروع کرد به جیغ زدن کجا بودی ؟ کجا بودی ؟ چرا رفتی ؟ دستشو گرفتم و بغلش کردم و گفتم من که بهت گفتم میرم دانشگاه نگفتم ؟ خودت نگفتی آره برو زود بیا ؟ ببین زود اومدم تو ساعت رو اشتباه کردی ؟ اومد تو بغلم و سرشو گذاشت روی سینه ی من …… آهسته بردمش تو تخت و نشستم کنارش سرشو گذاشت روی پای من ولی همین جور دل می زد و زیر لب کلمات نا مفهومی رو تکرار می کرد ….. عمه به من گفت : تو چی شده بودی ؟ خوردی زمین؟ الهی بمیرم …الان کاریت نیست ؟ گفتم نه خوبم ایرج منو برد دکتر … مشکلی نبود …… گفت: دلم برات شور زد فورا صدقه گذاشتم و اسماعیل رو فرستادم خوب شد که به موقع رسیده بود و ایرج رو خبر کرد وگرنه چی می شد…. حالا کجات درد می کنه ؟ گفتم نه ، خوبم، خوب خوردم زمین ، این دیگه چیزی نیست که… خوب میشم …… خیلی بدنم کوفته شده بود و هر لحظه بیشتر احساس می کردم سر دردم شدید تر میشه …. دکتر از راه رسید خواست یک آمپول دیگه به حمیرا بزنه تا اون بازم بخوابه ولی من نگذاشتم … گفتم خواهش می کنم من پیشش هستم نمی زارم حالش بد بشه تا من باشم خوبه ….. دکتر منم معاینه کرد و رفت …. وقتی حمیرا آروم شد همین طور که دست اون تو دستم بود کنارش خوابیدم… نزدیک افطار مرضیه منو صدا کرد ، نتونستم از جام بلند بشم تمام بدنم بسته بود و قدرت حرکت نداشتم این بود حتی نماز هم نخونده بودم … با زحمت و به کمک مرضیه رفتم و وضو گرفتم و همین طور نشسته نماز خوندم ولی بعد دیگه نتونستم از جام بلند بشم و افطارمو آوردن توی اتاق . ایرج نتونست جلوی خودشو نگه داره مرتب به من سر می زد و هی با اشاره و چشم و ابرو با من حرف می زد …… عمه هم نگرانم بود و اومد پیشم و بعد از اونم تورج و ایرج و دیگه همه تو اون اتاق جمع شدیم …و شب رو تو اتاق حمیرا گذروندیم ….. تازه خوابم برده بود که احساس کردم کسی داره پتو رو روی من جا بجا می کنه و خوب که حواسمو جمع کردم متوجه شدمم ایرج اومده کمی دم در وایساد و بعد آهسته درو بست و رفت و باز منو و حمیرا کنار هم خوابیدیم …. فردا ایرج قبل از اینکه بره سر کار اومد به من سر زد ولی خیلی خوب نبود ازش پرسیدم چی شده گفت : دیشب که اومدم یک سر به تو بزنم تورج منو دید ..تا صبح نخوابیدم خیلی حالم گرفته اس می ترسم شک کنه …. گفتم تو رو خدا دیگه نیا من حالم خوبه فقط بدنم بسته نزار بفهمه … گفت: باشه؛ آخه طاقت نمیارم … ولی چَشم …. خدا حافظ مراقب خودت باش …. ساعت حدود ده صبح بود که عمه اومد بالا و گفت : تلفن باهات کار داره می تونی جواب بدی ؟ پرسیدم کیه ؟ گفت : شهره خانم …گفتم سلام برسونین بگین من حالم خوبه ….عمه رفت پایین …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ ✨وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ✨سُبْحَانَ اللَّهِ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۶۸﴾ ✨و پروردگار تو هر چه را بخواهد ✨مى ‏آفريند و برمى‏ گزيند و آنان ✨اختيارى ندارند منزه است‏ خدا ✨و از آنچه با او شريك مى‏ گردانند ✨برتر است (۶۸) 📚سوره مبارکه القصص ✍آیه ۶۸ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨ 🔴غيبت ✍از سوى خدا به موسى وحى شد: هر غيب‏ت كننده‏ اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به بهشت وارد می‏شود .هر غيبت ‏كننده ‏اى كه بر آن اصرار داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل دوزخ می‏گردد. 📚ارشادالقلوب الي الصواب_ج١ص١١٦ جالب اینجاست که اگر غیبت کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین نفر وارد بهشت می‌شود، پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم! یا غیبتش نیست صفتشه! یا جلو روشم میگم! یا میخواست نکنه! یا ... غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت معطلید تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید، 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بی بی خدابیامرز میگفت : هرکسی نون دلش و میخوره هر وقت نون دلت رو خوردی برکت سرازیر میشه تو زندگیت بی بی میگفت : فکر نکنی برکت فقط پوله ها همین که دلت خوش باشه یعنی برکت به حالت همین که شب که از سر کار میای خونه و چراغ خونت روشن باشه و بوی غذا از آشپزخونت بیاد بیرون یعنی برکت هرجا که زانوهات تاب سنگینی بار مشکلات رو نداشت و عزیزی زیر بازوانت رو گرفت که بلند شی یعنی برکت اگر اولاد اهل داشتی و زنی داشتی که با کم و زیادت ساخت یعنی برکت بی بی میگفت : برکت زندگی به شمار دستهاییه که تو سفرت باز میشه برکت به تعداد قلبهاییه که توشون جا داری و برات می تپه همین که کسی تو زندگیت اومد و کلی از بار زندگیت و ناخواسته به عهده گرفت یعنی برکت این که آنقدر عمر با عزت داشته باشی که نوه و نتیجه هات و دور و برخودت خوش ببینی یعنی برکت بی بی خدابیامرز میگفت : اره عزیز دلم برکت فقط به پول نیست . برکت به دل خوش و آدمهای سبز توی زندگیته🌸🍃 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
باورکن.... در تقدیر هر انسانی معجزه ای ازطرف خدا تعیین شده که قطعأ در زندگی، در زمان مناسب نمایان خواهد شد! یک شخص خاص یک اتفاق خاص یا یک موهبت خاص منتظر اعجاز خدا در زندگیت باش،بدون ذره ای تردید! زندگی درست مثل نقاشی کردن است... خطوط را با امید بکش... اشتباهات را با آرامش پاک کن... قلم مو را در صبر غوطه ور کن... و با عشق رنگ بزن... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🏴👑اگر عباس من را از این گرفتاری نجات بده شیعه می‌شوم 🏴 ایام محرم بود و به تاسوعا و عاشورا چند روز بیشتر نمانده بود . راننده کامیون مسیحی از تعطیلات پیش‌رو استفاده کرد و به همراه همسر و دختر 6 ساله‌اش به قصد تفریح و کار به سمت بندر عباس حرکت کرد. بعد از بارگیری در اسکله بندر عباس در روز تاسوعا با 25 تن بار به سمت تهران حرکت کرد. در کمربندی بندر عباس به دسته‌های سینه‌زنی برخورد کردند که با پرچم‌های " یا ابوالفضل " سینه میَ‌زنند و عزاداری می‌کنند. دختر مرد مسیحی که برای بار نخست با چنین صحنه‌هایی مواجه شده بود سوال‌های بی‌شماری در ذهنش نقش بست. پدر اینا چرا با زنجیر به خودشون می‌زنند. پدر پاسخ داد: دخترم این مردم مسلمان و شیعه هستند. این مردم می‌دانند مردی به نام حسین(ع) و او نیز برادری دارد به نام عباس(ع) ، این عباس مثل فردا در رکاب برادرش امام حسین به شهادت می‌رسد. دختر که در دنیای کودکانه‌اش غرق بود گفت: اگر فردا کشته می‌شود چرا الان برایش سینه می‌زنند؟ پدر گفت: دخترم این آقا " عباس" در نزد خدای یکتا آبروی بسیاری دارد . خیلی از کسانی که دچار گرفتاری می‌شوند به سراغ او می‌روند. حتی مسیحیان هم درخواست‌های خود را پیش او می‌برند. شیعه‌ها می‌گویند که عباس پناه بی‌پناهاست، گره‌های بزرگ را باز کرده. کمی بعد دختر بچه مسیحی در کامیون خوابید. مدت کمی گذشت ناگهان مرد مسیحی در گردنه های سخت با 25 تن بار متوجه شد که ترمز ماشین کار نمی کند!!! رنگ از صورت او و همسرش پرید. نمی دانست باید چه کند. همسرش، دخترش.. زن مسیحی گریه می‌کرد، گاهی به مردش و گاهی به دخترش که معصومانه در رویای شیرین غرق بود نگاه می‌کرد. ترمز ماشین خراب شده بود و کار نمی‌کرد این واقعیتی بود که نمی‌توانستند بپذیرند. دخترک شش ساله از خواب پرید، وقتی دید اشک از چشمان پدر و مادرش جاریست بغض خود را قورت داد. از پدرش پرسید: ماشین ترمز نداره؟؟!! پدر با هزار آرزویی که برای دخترش داشت گفت: نه... دخترک گفت: بابا او آقای بزرگی که گفتی اسمش عباس هست به فریاد ما هم می‌رسد یا نه؟ پدرگفت: اون عباسی که گفتم برای شیعه‌هاست. دخترک که قانع نمی‌شد، گفت: مگه خودت نگفتی هر کسی بره در خونش دست خالی بر نمی گرده... ناگهان پدر و مادر به فکر فرو رفته اند و در دلشان روزنه امید پیدا شد. زن مسیحی گفت: بیا حالا یه مرتبه صداش بزنیم. مرد گفت: اگر عباس من را از این گرفتاری نجات بده شیعه می‌شوم... پس از این ناگهان کامیون به شکل معجزه‌آسایی ترمز به کار افتاد. مرد مسیحی ماشین را به کنار جاده هدایت کرد وقتی از ماشین پیاده شدند پشت سرشان همه ماشین ها ایستاده بودند وقتی از آن ها می‌پرسیدند که چه اتفاقی افتاده، دخترک شش ساله گفت: به خدا ما آزاد شده عباسیم، مردم به خدا عباس ما را نجات داد. به اولین شهری که رسیدند به منزل یکی از علما رفتند تا شیعه شوند. مرد عالم از آن ها پرسید: در این ایام اتفاقی افتاده که می خواهید شیعه شوید؟ دختر 6ساله گفت: شما نبودید که ببینید ، ابوالفضل (ع)ما را نجات داد. ‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍️روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می‌گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‌کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ. 📚 کیمیای سعادت، جلد اول 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨ ✍️شتری مردی را دنبال کرده بود، مرد به نزدیک چاهی رسید. از ترس شتر خود را در چاه آویزان کرد و شاخه‌ای را که در کنار دیواره چاه روییده بود محکم گرفت و جای پایی نیز در داخل چاه یافت. وقتی به اطراف خود نگاه کرد، دید که چهار مار نزدیک پاهای او هستند و اژدهایی نیز در ته چاه هست. به این علت نه می‌تواند ته چاه برود و نه می‌تواند در جای خود باقی بماند. به بالای سر خود نگاه کرد، دو موش سیاه و سفید مشغول جویدن شاخه ای هستند که او آن را در دست گرفته است. هرچه فکر کرد، چاره‌ای به خاطرش نرسید. مضطر شد، به یاد آورد مقداری عسل با خود دارد، اندکی از آن را به لب برد و آنچنان غرق در لذت شیرینی آن شد که وضع خود را فراموش کرد. وقتی به خود آمد که موش‌ها شاخه را قطع کرده بودند و او به ته چاه افتاد و در دهان اژدها جای گرفت. دنیا مانند چاه است، موش های سیاه و سفید و مداومت آنها در قطع شاخه، همان شب و روز هستند که انسان را به مرگ نزدیک می‌کنند. و شهدی که آن مرد خورد و به آن سرگرم شد، لذات آنی این جهان است که فایده‌اش کم و رنجش بسیار می‌باشد و آدمی را از کار آخرت باز می‌دارد و اژدها همان مرگ است که از آن چاره‌ای نیست!؟ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧶 گره کور بازنشدنی... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
. چگونه از پس یک روز کسل کننده بر بیائیم؟ ما اغلب احساس می کنیم در یکنواختی گیر کرده ایم و راه بیرون آمدن نداریم، دلیلش این است که خودمان را فراموش کرده ایم. اگر بدون علت خاصی احساس دلزدگی و کسالت می کنید، شاید وقت آن باشد که نگاهی به خودتان بیندازید و ببینید چه اتفاقی در حال روی دادن است. سر فرصت و با فراغ خاطر برای دل خودتان به خرید بروید، کفش های جدید بخرید، به فروشگاه بروید و لباس کار جدیدی برای خود تهیه کنید، در سبک زیورآلات تان تغییر ایجاد کنید و نوع جدیدشان را بخرید، شما برای بهتر به نظر رسیدن نیاز به هیچ دلیل خاصی ندارید.شما با گوش دادن به آهنگ های قدیمی دچار نوستالژی مطبوعی می شوید. اما این کار شما را کسل هم خواهد کرد زیرا هیچ ریتم و آهنگ و سبک جدیدی در لیست موسیقی های تان ندارید. باور کنید آهنگ های جدید می توانند روحیه ی شما را عوض کنند، مخصوصا اگر از آنها خوش تان هم بیاید!گاهی اوقات بهترین راه مقابله با دلزدگی و یکنواختی، کنار زدن محدودیت هاست، به آنها نشان ندهید رئیس چه کسی است! شما می توانید هر طور که دوست دارید محدودیت های تان را تغییر بدهید. اگر واقعا برای تان ممکن و خوشایند نیست، دست کم در خود این محدودیت ها کمی تغییر و تنوع ایجاد کنید یا کمی چالش برانگیزترشان کنید!همیشه خونگرم، مهربان و خوش خلق باشید. دوستانه برخورد كردن حتی وقتی عصبانی و ناراحت هستید، لذت از زندگی و احساس خوشبختی را افزایش می‌دهد. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚شیر بی‌ یال و دم در قدیم در شهر قزوین لوطی ها و داش ها رسم بود که با سوزن بر بدن خود نقش‌هایی را خالکوبی کنند، این کار معمولا توسط دلاکان حمام یا کولی ها انجام میگرفت. دلاک، سوزن را در مُرکب زده و بعد آن را در زیر پوست وارد میکرد و تصویری می‌کشید که همیشه روی تن میماند. روزی یک لوطی قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانه‌ام عکس یک شیر را خالکوبی کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را در مرکب زده و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد فریاد کشید و گفت: آی! مرا کشتی. دلاک گفت: باید تحمل کنی. پهلوان پرسید: از کجای شیر شروع کردی؟ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت: دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد کدام عضو شیرا را می‌کشی؟ دلاک گفت این یال شیر است. پهلوان گفت: یال لازم نیست. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان قزوینی فغان برآورد و دلاک گفت شکم شیر است و خلاصه هر جای شیر را ایرادی گرفت ... دست آخر دلاک عصبانی شد و سوزن را بر زمین زد و گفت: شیر بی یال و دُم و اِشکم که دید؟ این چنین شیری خدا خود نافرید ( برگرفته از تمثیل مثل ) 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
بلاک چرا ؟😳 بیا اینجا(🍂🕸️ @tutiya 🕸️🍂🕸🕸🕸 ) یادت بدم چطوری هلاک کنی! http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ از تبار حسین و یادگار علی‌ست او که بر دستش ذوالفقار علی‌ست 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و پنجم ✍ بخش سوم 🌹دستشو گرفت
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم ✍ بخش چهارم 🌹حمیرا خوشحال بود که هر وقت بیدار می شد من پهلوش بودم مرتب خودشو به من نزدیک می کرد تا من بغلش کنم …… نمی دونستم علت این رفتار اون چیه برای من معما شده بود که اون این همه نسبت به من علاقه نشون می داد موقعی که حالش خوب نبود می دونستم وقتی بهتر بشه ممکنه دیگه این طوری نباشه ولی خیلی دلم می خواست علت این کارای اونو بدونم …… یک بار تورج اومد داشتم درس می خوندم پرسید رویا خوبی ؟ گفتم آره مرسی دارم بهتر میشم ….. گفت : کاش امروز روزه نمی گرفتی ؟ گفتم : آخه ناراحتی من چیز مهمی که نیست ، راستی تو امروزم روزه ای ؟ گفت : آره منم گرفتم سخت نبود ولی افطارش خیلی خوبه کیف داره ….. مزاحمت نمیشم استراحت کن تا بهتر بشی، اینقدر درس نخون دیگه آدم بره دانشگاه که درس نمی خونه … خندید و رفت …. 🌹نمی دونستم چه احساسی داره ولی ظاهرشو خیلی خوب حفظ می کرد نزدیک افطار بود که عمه اومد و گفت رویا دوستت اومده …پرسیدم میناس ؟ گفت : نه همون شهره خانم که زنگ زد آدرس گرفت به این زودی خودشو رسوند اینجا …. گفتم وای عمه چیکار کردی؟ من از این دختره خوشم نمیاد … آخ … حالا چیکار کنم الان کجاس ؟ گفت: نمی دونستم عمه جون ، فکر کردم تو خوشحال میشی… آخه همه ی زندگی تو شده حمیرا گفتم شاید دوستت بیاد حال و هوات عوض بشه چه می دونستم!!! 🌹گفتم عمه برای خودت و من مکافات درست کردی …. الان میام پایین …. عمه ناچ و نوچی کرد و گفت کاش از تو می پرسیدم این چه کاری بود کردم می خوای برم بیرونش کنم تو که می دونی من دست رو شستم یک دقیقه برام کار داره …. گفتم نه دیگه بد میشه این همه راه تو برف اومده … یک کاریش می کنیم …. و زیر بغل منو گرفت و با هم آهسته رفتیم پایین مرضیه داشت ازش پذیرایی می کرد و ایرج و تورج خواب بودن و خوشبختانه علیرضا خان هم خونه نبود. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و پنجم ✍ بخش چهارم 🌹حمیرا خوشح
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و ششم‌✍ بخش اول 🌹به کمک عمه رفتم پایین با پر رویی توی حال نشسته بود ، داشت چایی می خورد منو که دید از جاش بلند شد و با چنان شوقی اومد طرف من که انگار صد ساله ما با هم جون در جونی هستیم . همین طور که سر و گردنشو تکون می داد گفت….. سلام عزیزم چطوری؟ مُردم و زنده شدم تا تو رو دیدم …… وقتی گفتن نمی تونی با من حرف بزنی دست و پام سست شد. گفتم باید برم وگرنه دلم قرار نمیگیره … خدا رو شکر که حالت بهتره کاش بهم می گفتی مزاحم نمیشدم … و دست انداخت گردن منو چند تا ماچ از این ور و اون ور کرد …. گفتم اصلا لازم نبود چون تو دیروز دیدی که حالم بهتر شده دیگه برای چی نگران شدی ؟ خیلی لطف کردی ولی نباید این کارو می کردی …… گفت: وا؟ نه به خدا چه زحمتی تو دوست منی, عزیز ترین دوست من. 🌹گفتم : نمی دونستم …………. اصلا به روی خودش نیاورد و نشست همین طورم با قر و ناز حرف می زد که: من به بابام گفتم برای رویا همچین اتفاقی افتاده بدونی چقدر ناراحت شد می خواست شبونه منو بیاره تا تو رو ببینم … اونقدر که من حالم بد بود و همش تو فکر تو بودم ….. همین موقع تورج و ایرج داشتن از پله ها میومدن پایین تا چشمشون افتاد به اون برگشتن بالا تا لباس عوض کنن ….. من داشت سرم می رفت از بس که شهره منو چاخان کرد که چقدر منو دوست داره و اینا رو با صدای بلند می گفت که عمه هم خوب شیر فهم بشه …. بچه ها خیلی شُسته رفته و اطو کرده اومدن پایین … سلام و احوال پرسی کردن .. اول از همه ایرج یک چشمک به من زد با اشاره پرسیدم چیه ؟ با دست نشون داد… یعنی حالا می تونی موهاشو بکشی … من خندم گرفت … بچه ها رفتن تو آشپز خونه و من با اون تنها شدم … خوب حالا چیکار کنیم اونو از خونه بیرون کنم ؟ تحملشم کار سختی بود …. این تنها فکری بود که می تونستم بکنم آره بیرونش کنم …. 🌹صدای ربنا از تلویزیون بلند شد پرسیدم روزه ای گفت: آره … رویا عجب خونه ای دارین خیلی قشنگه …. جوابشو ندادم مونده بودم چیکار کنم …. که عمه اومد. گفت دارن اذان میگن رویا نمیای ؟…. با اکراه به اونم گفت: شما هم تشریف بیارین …… با پر رویی گفت مزاحم نیستم ؟ عمه گفت : حالا دیگه کارش نمی شه کرد بعد به من کمک کرد تا بریم سر میز …. سرمو بردم دم گوش عمه و گفتم کاش تعارف نمی کردین این پررو تر از این حرفاس …. تا رفتیم تو آشپز خونه بچه ها از جاشون بلند شدن و تورج تعارف کرد تا بشینه اونم عذر خواهی کرد و نشست کنار ایرج…… مرضیه چایی ریخت و همه مشغول شدن ….کسی حرفی نمی زد ، شهره هم خیلی آهسته و با احتیاط داشت افطار می کرد … با خودم گفتم رویا شاید بیچاره به خاطر تو اومده ، باشه دیگه ….. حالا زبون روزه خوب نبود بره عیب نداره … تورج ازش پرسید شما هم مثل رویا خیلی درستون خوب بود که پزشکی قبول شدین …. دوباره شروع کرد … من همیشه شاگرد اول بودم نمی دونین چند تا جایزه برای درس ، برای ورزش ، و خیلی چیزای دیگه گرفتم همه می گفتن تو نابغه ای ولی من قبول ندارم من تلاش می کردم می دونین نابغه بودن کافی نیست باید آدم برای هدفش تلاش کنه که من کردم چند روز پیش یکی از استادا به من گفت اگر یکی باید پزشکی قبول بشه اونم تویی …. 🌹همه ساکت بهش نگاه می کردن …. به جز ایرج ….. تورج بهش گفت : پس این جور که معلومه شما خیلی بی نظیرید …… به چشماش حالت عشوه داد و گفت : نه دیگه اون جور ولی ببینید خودمو قبول دارم روی شخصیت خودم خیلی حساب می کنم مامانم میگه تا حالا کسی رو ندیده که مثل من با مناعت طبع باشه …. تورج خیلی جدی گفت : اِ ؟ خوش به حال مامانتون… که همچین دختری داره حالا برعکس شما رویاست همین دوست تون نمی دونین چقدر منم .. منم می زنه والله که دیگه ما از دستش خسته شدیم دائم راه میره و از خودش تعریف می کنه خوب شما که اینقدر مناعت طبع دارین بگین ما چه گناهی کردیم گیر اون افتادیم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ ✨عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لَا تُرْجَعُونَ ﴿۱۱۵﴾ ✨آيا پنداشتيد كه شما را ✨بيهوده آفريده‏ ايم و اينكه شما ✨به سوى ما بازگردانيده نمى ‏شويد (۱۱۵) 📚 سوره مبارکه المؤمنون ✍ آیه ۱۱۵ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✅ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ... ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪر_و_مادر ﻣﺜﻞ ﺳﺎعت_شنی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ..... پدر_و_مادر ﻣﺜﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏمی شوند ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ کاﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ قدر_پدر_و_مادر_را_بیشتر_بدانیم یادی هم بکنیم از پدر و مادرهایی که امروز کنارمون نیستند..... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☂بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد. پرسيدم: چطوری ☂گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟ گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم زياد ميرم و ميام. ☂گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن زياد با خدا رفت و آمد کن. ☂وقتی دلت با خداست، بگذار هر کس ميخواهد دلت را بشکند... ☂وقتی توکلت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بی انصافی کنند... ☂وقتی اميدت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت کنند... ☂وقتی يارت خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند... هميشه با خدا بمان. ☂چتر پروردگار، بزرگترين چتر دنياست... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 قدم هایم را که تندتر میکنم بیشتر گوش نوازی میکند لذت شنیدن صدای خِش خِش یک طرف چشم نوازی رنگ های اصیل و پر از حس طرف دیگر بعد از دو هفته، امروز پیاده روی خیلی چسبید به قصد به آنسوی خیابان رفتم که برگ بیشتری سنگفرش خیابان را رنگی کرده بود، دل را به دریا زدم و بیخیال واکسِ براق کفش هایم شدم که گویا نیاز داشت به زبان آید التماس کند که نروو لحظه ای با خود به این فکر کردم که به همان اندازه که ما از برگ های پاییزی لذت می بریم آیا برگ های خسته ی پاییزی هم از قدم های سنگینِ ما انسان ها به روی خودشان احساس خاصی دارند یا نه ! واقعا که ما انسان ها، عجیب هستیم و البته پیچیده، از برگ ریزان پاییز لذت میبریم و به برگ ریزان کَردن وجودِ خود لحظه ای فکر نمی کنیم! با شروع پاییز آماده ی عاشقی می شویم و از عشق درونِ خود بی خبریم! با دیدن رنگ های پاییزی سلفیِ دوربینمان چلیک چلیک میکند و اما در آینه به بالا رفتن سن توجه نمیکنیم! و این پاییز هم میگذرد و چی نصیبمان میشود !؟ خاطراتی زیبا ؟! خب این که بهانه است فشارهای کاری و شیفت های زیاد !؟ خب این که همیشگی است این ها را وِل کن رفیق ! پاییز وقت ریزشِ بارِ اضافی است، چه از درخت و چه از انسان! مگر هر دو جان ندارند؟! مگر هر دو نیاز به بهار ندارند؟! پس چرا فقط درخت و برگانش نماد پاییز شده اند!؟ بیا تا در این فصل، در این عصر، در این دوره ... سُنت شکنی کنیم ... بیا تا ما اینبار زودتر از درختان برگ ریزانمان را شروع کنیم، خودمان را خلاص کنیم از هر چه تیرگی و سیاهی است، از هرچه که سنگینمان کرده، تباهی و تلافی را بریزیم، تا سپیدی و زلالی نصیبمان گردد ناله و فغان را بریزیم، تا لاله و جهان نصیبمان گردد کینه و نفرت و بدلی رود تا شفا و عزت و خوشدلی گردد روا بیا پاییز را از خود بسازیم شک ندارم که خدا از ساختار پاییز، از این عظمت بیکران قصد و نیتی داشته و خدا عالم است به آنچه انجام داده بیا پاییز را درخود بسازیم مهر ۹۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═