eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼ ️روزگار عجیبی است: *هرگز زندگی را اینگونه ندیده بودیم.* - هوا سالم وپاک است، اما مجبوریم ماسک بزنیم. - جاده ها خلوت هستند، اما نمی توانیم سفر کنیم. - دستهایمان تمیزتر از قبل است، اما نمی توانیم دست بدهیم. وقت بیشتری داریم، اما نمی‌توانیم دور هم جمع شویم. وقت برای آشپزی داریم، اما نمی‌توانیم میهمانی بدهیم. - دوستان و نزدیکانمان را از دست می‌دهیم ، اما نمی توانیم آنها را بدرقه کنیم. *روزگار غریبی است.... *دراین روزگار غریب بیاییم قدر همدیگر را بیشتر بدانیم و دعا کنیم برای عاقبت به خیری 👌 از دنیا چیزی باقی نمی ماند 🌹 جز نیکی و باقیات و صالحات 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 👌️ به کسی که به تو بدی کرده، خوبی کن. 🌷 حاج اسماعیل دولابی 🔸از کمالات انسان این است که تا می‎تواند، کسی را رد نکند. انسانی که با حق‌تعالی انس و ربط کامل پیدا نمود، آن‌قدر قوی می‎شود که ممکن است اصلاً حالت رد نداشته باشد و هر کس را در حدّ خود پذیرا باشد و به او بهره دهد. 🔸 دیگر از کمالات انسان این است که با بدها احسان و خوبی کند: صِل مَن قَطَعَکَ وَ اعفُ عَمَّن ظَلَمَکَ وَ اعطِ مَن حَرَّمَکَ وَ اَحسِن اِلى مَن أَساءَ اِلَیکَ: با کسی که از تو بریده، رابطه برقرار کن و کسی را که به تو ستم کرده، ببخش و به کسی که از تو دریغ نموده، عطا کن و به کسی که به تو بدی کرده، خوبی کن. 🔸چون این کار بر خلاف مزاج انسان و مخالف با نفس اوست، اخلاص در آن بیشتر است و الاّ احسان به خوب‎ها چندان هنر نیست و مال مبتدیان است. که علم و حلم و رضا داشته باشد، کارش به انتها رسیده است. 🔸عفّت، همسایه‌ی عصمت است. 📚 مصباح الهدی - تألیف استاد مهدی طیّب 🌸 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از دور سلامم بہ تو اے اے پیڪر صد پاره شده زخمے خنجر جانم بہ فــدا ےتو و یاران شهیدٺ لبیڪ ڪشتہ‌ے بےسر به رسم ادب هرروز: السلام علی رسول الله وآل رسول الله السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع) السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا جمیعاورحمت الله 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش اول 🌸ایرج دست ا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و ششم ✍ بخش دوم 🌸و ما خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه … عمو بر خلاف تصورمون خونه بود گفت نتونسته طاقت بیاره و برگشته تا ببینه چی شده،،،، جریان رو براش تعریف کردن اونم گفت خیلی خوب شد حیدری آدم فهمیده ای معلوم میشه .. تورج ازش پرسید بابا یک بار ازت می خوام میایی با احترام مینا رو برام بگیری یا نه ؟ گفت بابا جان من هر چی میگم برای شماست منم دلواپس توام حالا بزار خودت بچه دار بشی می فهمی من چی میگم ….باشه اگر تو اصرار داری همون کاری رو می کنم که تو می خوای … خوبه بابا ؟ 🌸تورج خوشحال شد و بلند شد و دست انداخت گردن عمو و اونو بوسید … حالا ، عمه هم اونطور که اول مخالفت می کرد نبود و کمی نرم شده بود………… ولی ایرج بشدت تو هم بود ازش پرسیدم ایرج جان چی شده ؟ گفت هیچی خسته ام …. شام خوردیم ولی ایرج اصلا با من حرف نمی زد … منم بدون اینکه به اون بگم ، رفتم بالا تو اتاق خودم تا یک کم درس بخونم نمی تونستم بدون آمادگی برم سر کلاس این اخلاق من بود ….ایرج هم یک کم بعد اومد و منو دید و از کنار اتاق رد شد و رفت و درو زد به هم …. تعجب کردم اون هیچ وقت این کارو نمی کرد این بود که دیگه از درسم چیزی نمی فهمیدم 🌸تصمیم گرفتم برم بخوابم و صبح زود تر بیدار بشم ….. مسواک زدم و رفتم پیشش خوب معلوم بود که خودشو زده به خواب؛؛ منم که دیدم اینطوریه برگشتم سر درسم و دو ساعتی درس خوندم و رفتم خوابیدم در حالیکه احساس کردم اون هنوز بیداره …… و متوجه شدم داره از چیزی رنج می بره و نمی خواد به من بگه که ناراحت نشم …. چون به نظرم کاری نکرده بودم که باعث ناراحتی اون بشه …… خوابیدم ، تو این شش ماهی که ما عروسی کرده بودیم همیشه صبح با ناز و نوازش اون بیدار می شدم و همین باعث می شد تمام روز رو با انرژی خاصی بگذرونم…. ولی اون روز صبح که بیدار شدم اون رفته بود پایین بدون اینکه منو صدا کنه …. دیرم شده بود حاضر شدم و رفتم پایین ولی اون رفته بود کارخونه و منو عمو با اسماعیل رفتیم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش دوم 🌸و ما خداحا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و ششم ✍ بخش سوم 🌸هنوز سرما خوردگی من خوب نشده بود و حال خوبی نداشتم ، احساس می کردم نمی تونم سرمو نگه دارم ….. ولی چیزی که اعصابم رو بهم ریخته بود قهر بی دلیل ایرج بود……. 🌸وقتی هم اومدم خونه دوباره تب داشتم زود یک چیزی خوردم و رفتم توی اتاقم خوابیدم … عمه اصرار می کرد بریم دکتر ولی قبول نکردم …. گفتم عمه جون نمی دونم چی شدم گاهی تب دارم گاهی ندارم خلاصه فقط حالم خوب نیست ….. 🌸اتاق گرم بود و من حسابی استراحت کردم ولی موذیانه دوست داشتم مریض باشم تا ایرج بیاد و دوباره نگرانم بشه و با من آشتی کنه ….. نزدیک اومدن ایرج بیدار شدم و دیدم تبم بند اومده رفتم پشت پنجره تا ببینه که منتظرش هستم …..اونم سر موقع اومد ولی از زیر پنجره رد شد و نگاهی هم به بالا نکرد …با خودم گفتم حتما تاریک بود و من درست ندیدم و با عجله رفتم پایین سلام کردم گفت : سلام خوبی شام چی داریم من گرسنه م ….. 🌸خیلی تو ذوقم خورد … ولی پرسیدم هنوز خوب نشدی ؟ حالت خوبه ؟ گفت آره خوبم تو چطوری ؟ جوابشو ندادم و رفتم تا برای اونو علیرضا خان چایی بریزم ….. اونم رفت بالا تا لباس عوض کنه ….وقتی هم اومد تمام مدت با عمه و عمو حرف می زد باز انگار نه انگار منم هستم …حتی عمه گفت : رویا باز امروز تب داشت از دانشگاه اومد تازه تبش بند اومده ، فقط گفت اِ ………….. 🌸ناراحت شدم و فکر کردم حالا که این طوره من تا شام برم درس بخونم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم بالا ….. تا اینکه عمه منو صدا کرد و گفت بیا شام بخوریم ……. بازم اون با من حرف نزد حتی کنارم هم ننشست و دیگه مطمئن شدم از دست من ناراحته …بعد از شام با عمو و عمه نشستن به فیلم نگاه کردن …. منم دوباره رفتم بالا سر درسم ….. 🌸بعد از یکی، دو ساعت اومد بالا و از کنار اتاق من رد شد و رفت ، فورا پشت سرش رفتم و قبل از اینکه درو ببنده بهش رسیدم …..گفتم : ایرج جان من کار بدی کردم که تو از دستم ناراحتی عزیزم؟ بگو خودم نمی دونم …. 🌸گفت : نه مگه چیزی شده ؟ گفتم آره شده ، تو به من محل نمی زاری خودتم می دونی دلم نمی خواد رابطه ی ما سرد بشه بیا با حرف زدن سوئ تفاهم رو از بین ببریم و نزاریم بزرگ بشه ……… 🌸خیلی خونسرد گفت : من خسته ام میشه چراغ رو خاموش کنی می خوام بخوابم …..چراغ رو خاموش کردم و خودم مجبور شدم آهسته کارامو بکنم و بخوابم ……ایرج پشتشو به من کرده بود و وانمود می کرد خوابه ….. 🌸صبح زود تر از اون بیدار شدم و این بار من سعی کردم با ناز و نوازش از خواب بیدارش کنم …دستمو کشیدم روی صورتش دستمو گرفت و بوسید و گفت صبح به خیر عزیزم ….خوشحال شدم گفتم صبح توام به خیر شوهر بد اخلاق من … 🌸چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد….دیگه حرفی نزد و باز همون جور بد خلق بود……دیگه تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم تا خودش بهم بگه از چی دلخوره ….. نمی خواستم خودمو کوچیک کنم …. قبل از اینکه ایرج بیاد پایین من با عجله با اسماعیل رفتم بیرون می خواستم ببینه این چه حرکت بدییه ……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اسب سواری... مرد چلاقی را سرراه خود دید که از او کمک می خواست مردِ سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم و با اسب گریخت. اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد تو تنها اسب را نبردی *جوانمردی* را هم بردی. اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم مرد چلاق اسب را نگه داشت مردِ سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند👌 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
می دانید داستان " گربه را دم حجله کشتن" چیست؟ می گویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه، او می گوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی، عروس و داماد وارد حجله می شوند و ....چند دقیقه از زفاف که می گذرد پسرک احساس تشنگی می کند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او می خواهد که آب بیاورد! چند بار تکرار می کند که ای گربه برو و برای من آب بیاور! گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا می کند. سپس رو به دختر میکند و میگوید برو آب بیار. خب معلومه دختر از ترس سریع میره آب میاره و این ضرب المثل از آن زمان رایج شد. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وَهُوَ الَّذِي أَنْشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ ✨وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ ✨قَلِيلًا مَا تَشْكُرُونَ ﴿۷۸﴾ ✨و اوست آن كس كه براى شما ✨گوش و چشم و دل پديد آورد ✨چه اندك سپاسگزاريد (۷۸) 📚سوره مبارکه المؤمنون ✍آیه ۷۸ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ترفند خیلی کاربردی واسه خانوما😃🙌 اگه درب بطری هات سفت شده و باز نمیشه این ترفند عالیه، حتما ببینید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺯﻧـﺶ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺟـﻦ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"! ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ. ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ" ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭﺵ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﻧـﯿـﺰ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﻭ ﻗـﻮﻟـﻪ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ" ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻛـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟ ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺟـﻦ ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“ ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به قلبت❤️رجوع کن اگر حالت خوبست به باورهایت ایمان بیاور اگر حالت خوب نیست همچون خانه کلنگی آن رابکوب و از نو بساز برای دیر نیست 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃