eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشد...خدای دانه‌های انار❤ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❣الهی به امیدتو❣
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و نهم ✍ بخش اول 🌸با عجله نماز خوندم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و نهم ✍ بخش دوم 🌸احساس عجیبی داشتم من از اون اتاق یک آدم دیگه بیرون اومده بودم … حالا می تونستم کاری رو که انجامش برام خیلی دور بود به راحتی انجام بدم ….. دلم می خواست نظر دکتر صالح رو هم بدونم انگار به تشویق و تحسین اون نیاز داشتم ولی پرستار گفت که دکتر همون موقع که شما رفتین اتاق عمل ، رفت ….. 🌸یک کم راضی بودم چون احساس کردم حتما به من اعتماد کرده ؛؛ و اونقدر خیالش از بابت من راحت بوده که بدون سر کشی اینجا رو ترک کرده ……. تا ساعت دوازده مشغول بودم …زخمیهای سر پایی و بیمارهای خودم رو رسیدگی کردم …… بعد تلفن کردم خونه که بگم اسماعیل بیاد دنبالم عمه گفت ایرج جلوی در بیمارستان وایستاده منتظرته …… کارو تحویل دادم به نسرین و با عجله رفتم دم در ایرج روی یک نیمکت نشسته بود منو از دور دید بلند شد و اومد جلو ….. 🌸دستمو گرفت مثل اینکه متوجه شده بود دارم از حال میرم … و حالا که محبتش گُل کرده بود حرف های قشنگی هم می زد … بمیرم الهی از دیشب تا حالا داری کار می کنی …. خوب شد زود اومدم نگرانت بودم عزیزم …. و من می دونستم که اگر موقع دیگه ای بود باید با قهر و غضب اون مواجه می شدم …. سوار شدیم اون برای من یک لیوان بزرگ آبمیوه توی ماشین آماده کرده بود که با میل تا ته سر کشیدم …. 🌸بعد گفتم : دستت درد نکنه ایرج جان ولی یک کاری نکن من لوس بشم … گفت : نه من می خوام که تو همیشه لوس من بمونی …… گفتم : آخه یک مشکلی هست …تو منو می بری … بالای بالا ؛؛ بعد که من خوب اوج گرفتم از اون بالا یک مرتبه پرتم می کنی پایین هر چی این مسافت کمتر باشه من کمتر صدمه می ببینم …… محبت های تو برای من توقع ایجاد می کنه و وقتی نیستی … اونقدر این توقع خلاء بوجود میاره که زندگی کردن برام سخت میشه … گفت : (فدات بشم قول……………) و من چیزی نشنیدم و دیگه نمی دونم چی شد،، هنوز راه نیفتاده بود که خوابم برد …… 🌸چند روز بود که درست نخوابیده بودم و استرس و ناراحتی های خودم از یک طرف… چیزایی که توی بیمارستان دیده بودم ؛؛از طرف دیگه خسته ام کرده بود و خواب که نه بیهوش شدم …. حتی وقتی رسیده بودیم خونه من بیدار نشدم و ایرج منو بغل کرده بود و تا تختم برده بود و من همون طور با لباس تا ساعت ده شب خوابیدم ……. 🌸اون موقع انگار یکی منو تکون داد بیدار شدم کسی دور و ورم نبود بلند شدم رفتم بیرون سر پله ها که رسیدم دیدم تورج و ایرج با مینا و عمه نشستن و صحبت می کنن منو ندیدن …. برگشتم رفتم تو اتاق بچه ها خواب بودن …. پس بی سر و صدا وضو گرفتم و نماز خوندم و دوباره خوابیدم …. باز خوابیدم و تا صبح چیزی نفهمیدم……. ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و نهم ✍ بخش دوم 🌸احساس عجیبی داش
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و نهم ✍ بخش سوم 🌸ساعت شش بیدار شدم ….کیف بچه ها رو چک کردم اونا بیدار کردم و صبحانه دادم و حاضرشون کردم….. بعد ایرج رو صدا کردم و گفتم : عزیزم من دارم میرم بچه ها رو به سرویس برسون ….دستشو دراز کرد و گفت بیا …. رفتم جلو بوسیدمش و با عجله از همه زودتر از خونه بیرون اومدم و خودمو رسوندم بیمارستان …. 🌸از اون روز به بعد ما همیشه بخشی رو برای مجروحان جنگ داشتیم و هر روز به تعداد اونا اضافه می شد تا جایی که گاهی تخت های بخش های دیگه هم اشغال می شد …. تورج حالا دو روز,, و یا سه روز میرفت…و تو این مدت ازش خبری نبود و همین باعث شده بود من نسبت به همه ی اون مجروحان یک حس غریب داشته باشم ، هر کدوم از اونا رو می دیدم یاد خانواده هاشون میفتادم و رنج می بردم و این رابطه ی عاطفی که من تو ذهنم با اونا بر قرار می کردم باعث می شد… 🌸تا اونجایی که توان داشتم برای معالجه ی اونا تلاش کنم … ساعت دو شده بود و شیف کارم تموم شده بود لباس عوض کردم که برم هر چی فکر کردم زنگ بزنم اسماعیل بیاد حوصله نداشتم صبر کنم …….. این بود که تصمیم گرفتم با تاکسی برم نزدیک در که رسیدم ایرج رو دیدم داشت میومد دنبالم خدا می دونه که از دیدنش چقدر خوشحال شده بودم دلم می خواست هر چی زودتر خودمو برسونم به دخترا که دو ,سه روزی بود که درست ندیده بودمشون …. 🌸اونا الان کلاس اول بودن و به مادری احتیاج داشتن که به اوضاع اونا رسیدگی کنه باید فکری هم برای این موضوع می کردم ….به ایرج که رسیدم با لبخند بهش گفتم : وای که تو وقتی می خوای خوب باشی سنگ تموم می زاری نمی دونی الان چقدر بهت نیاز داشتم ….چرا کارخونه نیستی ؟ گفت : زود تر اومدم که امروز تورج خونه اس با هم باشیم امشب آخر شب میره گفتم اول بیام دنبال تو …… 🌸حالا می دونستم که تا مدتی ایرج همین طور می مونه و خدا می دونست که دوباره و چطور به چیزی حساس میشه ….. اون روز خونه ما حال و هوای دیگه ای داشت…. هر چهار تا بچه ، با سر و صدا اومدن به استقبالمون اول مریم رو بغل کردم که اگر این کارو نمی کردم گریه میفتاد ….بوی باقالی پلو با ماهیچه تمام فضای خونه رو پر کرده بود صورت عمه ، علیرضا خان ….مینا و تورج خندون بود … میز حاضر بود و همه منتطر بودن ما از راه برسیم ….. 🌸وقتی دست و صورتم رو می شستم نگاهی به آینه کردم خودم کمی برانداز کردم و گفتم : رویای کم طاقت ، زندگی اینجوریه آدم از یک لحظه ی دیگه اش خبر نداره میشه یک کم قوی تر باشی و فقط نوک دماغ تو نگاه نکنی ؟ …. همه برای نهار دور میزی که ساعات خوشی و نا خوشی ما رو بار ها دیده بود نشستیم …….. ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
✨وَاسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ 🍂إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ ﴿۹۰﴾ ✨و از پروردگار خود آمرزش بخواهيد 🍂سپس به درگاه او توبه كنيد كه ✨پروردگار من مهربان و 🍂دوستدار بندگان است (۹۰) 📚 سوره مبارکه هود ✍ آیه ۹۰ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این به بعد تابه و قابلمه های سوخته تون رو با این ترفند تمیز کنید با کمک پوست تخم مرغ 🙌😃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨ 💠✨ داستان کوتاه پند آموز 💭زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر مےکنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» 💭 آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.» 💭عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.» 💭 زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.» 💭زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟» فرزندِ خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: « بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.» مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.» 💭 عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟ پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! 👌وقتی عشق و محبت تو خانواده باشد ، بی شک ثروت و موفقیت نیز خواهند آمد. ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨ 📖 مهمان امام حسین(ع) ✍شیخ رجبعلی خیاط می فرمود: در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر. شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یغه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود، به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت. از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود. شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی. 📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
❌ روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناسی سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارید. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من با روش خودم این مرد را بکشم. همه قبول کردند. سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو ب زودی خواهی مرد. سپس روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب می‌ریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال میکرد رگ دستش زده شده و به زودی میمیرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت. مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمیکشد...او مرده بود ولی با تیغ؟؟ با دار؟؟ خیر...او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود از این به بعد بخصوص تو این دوران منحوس کرونا اگه بیماری و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید. ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛 الســلام علیــک یا زینب کبــری(س) 🔸هر دختـــری که دختر زهــــرا نمی شود 🔸هر بانـــویی که زینب کبـــری نمی شود 🔸دار و نـــدار حضرت حیــــــدر، مجلّلـــه 🔸جز تـــو کسی که زینت بــابــا نمی شود 💐 میــلاد باسعادت (س) تبریــک و تهنیت بـــــاد 💐
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و نهم ✍ بخش سوم 🌸ساعت شش بیدار شدم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و نهم ✍ بخش چهارم 🌸تورج می گفت و ما می خندیدیم علیرضا خان و عمه از همه بیشتر خوشحال بودن که هم ایرج برگشته و هم تورج اینجاست ….. ولی خوب واضح بود که ته دلمون همون اضطرابِ دوباره رفتن تورج و نگرانی برای اون موج می زد … بعد از نهار تورج به من گفت : رویا خانم خوب شد من زن و بچه رو به تو سپردم,, تو که اصلا خونه نیستی …. 🌸اونشب من اومدم اینجا هر چی نگاه کردم دیدم اگر اونا رو به تجلی ها بسپرم ممکنه برگردم ببینم زن و بچه ام رفتن پانسیون گفتم به تو بسپرم که خاطرم جمع باشه …. گفتم : اشتباه کردی چون الان زن توست که داره از بچه های من مراقبت می کنه …. مینا گفت : من از خدا می خوام عاشق شونم ترانه گفت ما هم عاشق شماییم خاله …… یک مرتبه علی هم به صدا در اومد و با همون لحن کودکانه گفت : منم عاشق ترانه ام … تورج گفت :خوب کاری می کنی …علی ادامه داد می خوام باهاش عروسی کنم …… 🌸تورج پریدو علی رو بغل کرد و گفت ای پدر سوخته تو غلط می کنی مگه کسی به تو دختر میده لات چاله میدون …………. تورج با علی کشتی می گرفت …که دخترا هم هوس کردن و ریختن به سر و کول هم …..علی فرار کرد و رفت تو بغل ایرج که عمو نجاتم بده و ایرج رو هم کشیدن تو کار و سر و صدای خنده و شادی اونا بلند شده بود ….. 🌸و ما از دیدن این شادی غیر منتظره لذت می بردیم ….. اون روز وقتی کارم تموم شده بود اصلا فکر نمی کردم روز به این خوبی توی خونه در انتظارم باشه …. بالاخره بچه ها مشغول بازی شدن و تورج از من پرسید رویا خیلی زخمی آورده بودن ؟ گفتم آره خیلی من نمی دونم چند تا چون تو اتاق عمل بودم ولی صبح اونایی که بستری شدن همه ی بیمارستان رو اشغال کرده بودن تو چه خبر از جبهه داری؟ امیدی هست که زود تموم بشه ؟ ….. گفت :نه بابا،،، تازه شروع شده ؛؛ بی شرف ها رحم ندارن توی غرب مردم رو کشتن و خونه هاشونو خراب کردن زن و بچه ی مردم رو به اسارت بردن؛؛ اینا رو من ندیدم شنیدم ؛؛ولی میگن اوضاع خیلی خرابه …. ما برای اینکه پیشروی نکنن بمب بارونشون می کنیم ولی هنوز دارن میان جلو…… 🌸 تازه نیروهای ما داره شکل می گیره برای دفاع ، عراقیها یک حمله ی سراسری کردن خوب اینم کار سختیه که نیروهای ما خودشونو جمع و جور کنن ….ولی شنیدم جوونای ما دارن اعزام میشن جبهه ….. نمی دونم اونا بدون تعلیم نظامی می خوان چیکار کنن ؟ می ترسم بدتر به ضرر ما بشه …. 🌸ایرج گفت : نه بابا حتما بهشون تعلیم میدن وگرنه نمیشه که اینطوری جنگ کرد …. گفتم …این طور که من شنیدم بیشتر این مجروح ها از غرب اومده بودن به جز عده ی کمی سرباز و ارتشی همه سپاهی و بسیجی بودن ، یکی بود که هنوز ریش و سیبلش در نیومده بود چهارده تا تیکه ترکش به بدنش خورده بود … من واقعا نمی دونم این بچه ها که تا دیروز توی مدرسه بودن و روحیه ی دیگه ای داشتن چطور این همه شهامت پیدا کردن ؟ ……. و بیشتر شون از اینکه مجروح شده بودن گله ای نداشتن و با صبوری تحمل می کردن ….. 🌸وقتی برای کنترل درسهای بچه ها رفتم دیدم مینا چقدر زحمت کشیده و همه تکالیف اونا مرتب و منظم بود و خیالم از این بابت هم راحت شد ….و خدا رو شکر کردم که اینقدر با منه. ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜