پرتو اشراق
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
◾️ شیرینتر از عسل
💚 درجات و مقامات شهدای کربلا و اشتیاق آنها برای شهادت، در بیان #آیت_الله_بهجت (قدس سره)
⚜ حضرت آیت الله بهجت (قدس سره):
🎙کاری که به عابس ( #عابس_بن_ابی_شبیب_شاکری (رحمت اللّه) از اصحاب سیدالشهدا (علیهالسلام)) نسبت میدهند که در روز عاشورا در میدان جنگ زره را انداخت و لخت شد (یعنی کلاه خود و زره خود را به کناری انداخت) سهل است؛ زیرا تمام اصحاب و خود آن حضرت «مُسْتَمیت» و طالب مرگ و شهادت بودند و میدانستند که کار تمام است و تنها مسئلهی مردن و شهادت در میان بود.
▪️و عقلای عالم در چنین مواضعی از خواستهی خود دست بر میدارند، یعنی یا تسلیم میشوند و یا فرار میکنند، مگر اینکه رابطهی دینی و باعث و رادع (انگیزه) مذهبی و الهی داشته باشند، چنانکه اصحاب سیدالشهدا علیهالسلام در کربلا چنین بودند و مرگ نزد آنها «أَحْلی مِنَ الْعَسَلِ؛ شیرینتر از عسل» بود. آیا میشود گفت این جمله خلاف واقع است؟!
📙 برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص ٧١.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
پرتو اشراق
🌷 #شعر | سه ساعت تا شهادت...
▪ نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
▪ نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
▪ شکوه تو، زمین را با قیامت آشنا کرده
▪ و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده
▪ زمین را غرق در خون خدا کردی، خبر داری؟
▪ تو اسرار خدا را بر ملا کردی، خبر داری؟
▪ جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
▪ از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
▪ مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
▪ جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم
▪ خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
▪ و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی
▪ خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
▪ از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی
▪ تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
▪ به صحرایی سراسر از تو خالی، خیره شد کم کم
▪ تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
▪ چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد
▪ حدود ساعت سه، جان من می رفت آهسته
▪ برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته
▪ حدود ساعت سه، من، عقیله، دختر حیدر
▪ چنان مرغی كه پرپر می زند، بر خاك و خاكستر
▪ حدود ساعت سه، من پریشان آمدم با سر
▪ ولی مثل همیشه باز از من زودتر مادر
▪ حدود ساعت سه، دیدمت بر خاك و خاكستر
▪ ولی عریان، نه پیراهن، نه عمامه، نه انگشتر
▪ بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
▪ خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من
▪ تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
▪ ولی از پا نیفتادم، شکستم بی صدا در خود
▪ شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
▪ قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم
▪ نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
▪ نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
🖊 شاعر: سید حمیدرضا برقعی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و چهلم
🏻دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بیپروا ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه میکردم و میان ضجههایم فقط نام مجید را تکرار میکردم.
👥👤 افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط جیغ میکشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم میرسید، چنگ میزدم.
🏻زنی میخواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه میزدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم.
⏳نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجههایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت.
🚗 صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد.
✋🏻دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم:
🏻 بچهام... بچهام از دستم رفت... دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمیآمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستم نرود.
💓 حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم:
- بچهام تکون نمیخوره... بچهام دیگه تکون نمیخوره... بچهام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره...
🏥 ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی و تلاش عدهای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مُرده به دنیا آمد.
🛌 شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمیشد.
🗓 بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمیآمد، از من جدا شده بود.
🏻حسرت لمس گونههایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریههایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم.
👌🏻بلاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد.
💓 حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود.
🛌 هر چه میکردند و هر چقدر دلداریام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریههایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم:
- به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد...
🏻 و باز نفسم از شدت گریه به شماره میافتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بیخبر بودم.
🛌 هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد.
🛌 آنقدر بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت.
🚪خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد:
👤 من الان داشتم با یکی از همسایهها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده... و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد:
⁉ علی کجا آقا مجید رو دیده؟
👌🏻و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد:
- نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر... و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد:
📱الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته!
👦 و چطور میتوانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانهاش پیکر غرق به خون مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگیام را به پای مصیبت مجید فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان
باید بفهمیم که عبد و بنده پروردگار هستیم و هیچگونه مالکیتی نداریم.
🌹 ابیعبدالله(ع) در گودال قتلگاه فرمود:
▪ «الهی رضا بقضائک، صبرا علی بلائک» یعنی من چیزی از خودم ندارم،
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
🗡چرا #امام_حسین (علیه السلام) کشته شد؟
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
4_5936032290726478329.mp3
5.18M
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
🗡چرا #امام_حسین (علیه السلام) کشته شد؟
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
🌹 #سواد_زندگی
💖 دوستِ من!
⏳تک تکِ لحظه هایت را زندگی کن!
🌟 خودت خالقِ زیباترین اتفاقاتِ زندگی ات باش،
و رویِ هیچ کس جز خودت حساب نکن!
🔮 کسی که انتخاب کرده آرام و امیدوار باشد؛
⏱ در سخت ترین لحظات هم دلایلِ شادی اش را پیدا می کند...
👌🏻کسی که خودش را همه کاره ی زندگی اش می داند؛
💔 از هیچ کس توقعی ندارد و هرگز بی دلیل، دلگیر و نا امید نمی شود!
⏱ تو لایقِ آرام ترین ثانیه ها و بزرگ ترین معجزه هایی، هوایِ خودت را داشته باش!
✒ نرگس صرافیان طوفان
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7