eitaa logo
پرتو اشراق
796 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
14.6هزار ویدیو
60 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 #یا_صاحب_الزمان 🌹به گمانم رقيه (س) هم همچو مادر (س) وقتي درد، پهلو قرارش را گرفته بود در دلش تو را صدا مي زد... 💚 هر چه باشد دختر از مادرش الگو می گيرد‌ قرار دل رقيه! 👣 تو را به اشک ديده اش زودتر بيا... 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🌹 گریه های بر جد غریبش در شب سوم محرم 💚 سيد دیشب از حب دنیا حرف میزد و داشت می گفت مگه این دنیا چی داره که به خاطرش (ع)... 🌐 @partoweshraq
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | ⚠ داستان تکان دهنده «عاقبت جوانی که در شب عاشورا فکر گناه بود!» 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq
4_532582657737929766.mp3
13.43M
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | ⚠ داستان تکان دهنده «عاقبت جوانی که در شب عاشورا فکر گناه بود!» 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq 📡
هدایت شده از پرتو اشراق
4_532582657737929766.mp3
13.43M
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | ⚠ داستان تکان دهنده «عاقبت جوانی که در شب عاشورا فکر گناه بود!» 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq 📡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕑 💠🌹💠 🏴 مجالس خوانی و توسل، درِ رحمت است. 🌹اهمیت مجالس روضه حضرت سیدالشهدا (علیه‌ السلام) در سیره و بیان (قدس‌ سره) ⚜ حضرت آیت‌ الله بهجت (قدس‌ سره): 🎙وقتی بلایی مانند وبا در نجف پیدا می‌شد، حتی در بازارها هم گاهی مجالس روضه‌ خوانی و توسل برقرار می‌شد، ولی ما مثل آدم‌های مأیوس و ناامید، گویا نمی‌خواهیم از این درِ رحمت داخل شویم و برای رفع بلا و گرفتاری‌ها به حضرات معصومین (علیهم‌السلام) متوسل شویم! ❓آیا امروز برای رفع بلاها غیر از تضرعات و دعای صادق همراه با توبه و توسل، راه دیگری داریم؟! ▪مسلمان‌ها و برادران و خواهران ما در زیر آتشِ (اشاره به حوادث جنگ تحمیلی) دشمن در چه حالی هستند و ما در چه حال؟! آیا رواست که چنین بی‌تفاوت و غیرمضطرب باشیم؟! 📘 برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص١٧۶. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده آهای مردها! وقتی همسرتان از دست‌هایش زیاد کار کشیده است به او بگویید کنارتان بنشیند و دست‌هایش را ماساژ دهید. 💞 و گاهی بین ماساژ دستش را ببوسید تا علاقه و قدردانی شما را با تمام وجود حس کند. 💭 برخی کارها برای همیشه در ذهن همسرتان می‌ماند و با همان تصویر، با سختیهای زندگی کنار می‌آید و باعث همدلی می‌شود. 🌐 @partoweshraq
📸 جوانان بصره کنسولگری ایران را آب و جارو کردند! 🔺گروهی از جوانان بصره به منظور نشان دادن عمق برادری دو ملت، محل هجوم آشوب گران در ساختمان قبلی کنسولگری ایران را آب و جارو کردند. 🌐 @partoweshraq
😐 تقدیر و تشکر به خاطر هیچ...! 🔺یکی برجام رو با آن افتضاح پیش برد که آمریکا بدون ضرر و زیان زد زیرش! 🔺یکی انرژی هسته ای رو بتن ریخت! 🔺یکی با دور زدن قوه قضاییه نسخه تلگرام رو در بستر هاتگرام و تلگرام طلایی راه انداخت و...! حالا اگه برا مردم کار میکردن و این کرور کرور، مشکلات رو نداشتیم، حتما مملکت رو بنام میزدن! 🌐 @partoweshraq
🛫 بعد از رفتن همسر حسین فریدون از کشور به مقصد لندن، امروز همسر بیژن زنگنه هم کشور را به مقصد لندن ترک کرد! 😐 #به_کجا_چنین_شتابان!! 🌐 @partoweshraq
🔺 مسئولین ما «حرف» می‌زنند اما دیگران «عمل» می‌کنند؛ 😐 روسیه و چین حذف #دلار از چرخه مبادلات اقتصادی‌شان را کلید زدند!! 🌐 @partoweshraq #جنگ_اقتصادی #دولت_حرف
🔺وقتی دلار ۳هزارتومانی میشه ۱۳۰۰۰هزارتومان حقوق ۸۰۰ هزارتومنی هم باید بشه ۴ میلیون تومان ! + آقایان مسئول لطفا تا دیر نشده فکری به حال مردم کنید. 🌐 @partoweshraq
😐😂 رقابت عجیبی بین وزرای کابینه جهت کاندیداتوری در #انتخابات_۱۴۰۰ وجود دارد؛ 😡 ای کاش درصدی از این رقابت، برای خدمت به مردم در همین دولت #روحانی وجود داشت، دولت بعدی پیشکِش!!! 🌐 @partoweshraq #علوی #قاضی_زاده #جهرمی
🌷 عجب ‌مهموناي تهران امروز داشت خيابوناي شهر رو رنگي کردند... 🔺عجب سيلي محكمي خوردن غربزده های شهرداری و اعضاي شوراي شهر تهران..!!!!!!! 🌐 @partoweshraq #شهدا_متشكريم 🇮🇷
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و بیست و هشتم 👨🏻نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم: 🏻بابا طوریش شده؟ 👨🏻که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد: - بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو می‌کنه! 👁 سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه‌ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: ❓خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟ 🏻 از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و می‌خواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: 🏻چی کار می‌کنی؟ ما رو نمی‌بینی، خوش میگذره؟ 💭 ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم: ⁉ یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!! 🏻که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد: - الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص می‌خوری! 👁 و در برابر نگاه بی‌تابم که به خاطر سرمایه خانوادگی‌مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: ☝🏻مگه قبلاً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد. 👨🏻 و عبدالله هم پشتش را گرفت: - راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی‌اش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلاً دارن براش تو دوحه برج می‌سازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم بابا باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه! 💓 ولی دل من قرار نمی‌گرفت که انگار وارث همه غمخواری‌های مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم: ⁉ یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟ 👨🏻 مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمی‌گفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش‌خیالی‌ام را به جمله تلخی داد: - دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون می‌دونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد می‌گفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستون‌ها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون می‌کنه! ابراهیم فقط دعا می‌کنه که بابا سند نخلستون‌ها رو به اسم نوریه نزنه! 🏻 باورم نمی‌شد که خانه بزرگ و قدیمی‌مان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: ⁉ الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمی‌کنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار می‌کنه؟ بذار هر کاری دلش می‌خواد بکنه! تو چرا حرص می‌خوری؟ 👌و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: 🏻اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی‌بینی چه وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم می‌خوای زجرش بدی؟!!! 👨🏻 عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: 🏻 اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و بیست و نهم 👨🏻 عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: ☝🏻اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه! 🚪🛋 سپس بلند شد و به دلداری دل بی‌قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. 👁 نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می‌سوخت که بی‌خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: 🏻الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش! ⚡باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن‌های دخترم را درون بدنم احساس می‌کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی‌تاب شده و با بی‌قراری پَر پَر می‌زد. 🏻از شدت سر درد چشمانم سیاهی می‌رفت که پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم‌تر رو به عبدالله کرد: 🏻امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می‌گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می‌گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه. 🏻 نمی‌خواستم برادرم بیش از این چوب دل‌نگرانی‌های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی‌رنگ خیال مجید را راحت کردم: - من حالم خوبه! آرومم! 👨🏻 و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: - ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی‌گفتم! 🏻 و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: - از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه! 🏻از اینکه اینهمه برادرم سرزنش می‌شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی‌های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش‌زبانی پرسیدم: ❓چیزی شده که گفتی گرفتاری؟ 👨🏻و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: - نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم... 👌و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: 👨🏻ولی فکر کنم مزاحم شدم، و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی‌اش تعارف کرد: 🏻 کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده! 👨🏻ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته‌اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: 🏻 ببخشید! نمی‌خواستم باهات اینجوری حرف بزنم... سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: ☝🏻من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی! 👨🏻🏻و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی‌اش را ابراز کرد: 👨🏻 منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم! 🏻و خدا می‌داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹پدرجان اگرچه فراق شما برایم سخت و جانگداز است اما سرافرازی و افتخاری که شما و همرزمان شهیدت برای دیار و سرزمین مان ایران به ارمغان آورده اید، همیشه وجودمان را روشن از پرتو حضورتان خواهد ساخت. 🌷شهید محمد تقی سالخورده 🌐 @partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان 🌹اوج عبودیت و عرفان سیدالشهدا (ع) در آخرین سجده ایشان در قتله‌گاه است که فرمودند: 🔅خدایا! راضی به رضای تو هستم و در برابر قضای تو صبر می‌کنم. 🌐 @partoweshraq #حـلقـہ_عشـاق #تکیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌 در #شب_جمعه، شب زیارتی مخصوص اباعبدالله الحسین (علیه السلام) دوازدهمین قسمت از مجموعه #حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت تقدیم می شود. 🌹 با ما و این حکایات دلنشین و پندآموز همراه باشید! 🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🌹 🔥 (حکایت 2⃣1⃣) ⚜ توبه جناب حر(ع) ⛺ بین امام حسین (علیه السلام) و عمرسعد گفتگوهایی شد. 👁 حر شاهد بود که عمرسعد، هیچ یک از خواست های امام حسین (علیه السلام) را نپذیرفت. 👳🏻 نزد عمرسعد آمد و گفت: بنا داری با این مرد بجنگی؟! 👤 ابن سعد گفت: آری، با او جنگی خواهم کرد که کمترین اثر آن، جدا شدن سرها از بدن ها و قلم شدن دستها باشد!! 👳🏻 حر گفت: آیا حاضر نیستی هیچیک از خواست های امام حسین (علیه السلام) را بپذیری تا اینکه کار به مسالمت و صلح خاتمه یابد؟ 👤 عمرسعد گفت: اگر کار به دست من بود چنین می کردم ولی امیر تو، عبیدالله بن زیاد، به این امر راضی نخواهد شد. ⛺ حر از نتیجه این گفتگو بسیار ناراحت و نگران شد و به محل استقرار خود برگشت. 👤 یکی از عشیره او به نام قرة بن قیس که در کنار او مستقر بود می گوید: 👳🏻 حر به من گفت: قره، اسب خود را آب داده ای. 👤 گفتم: نه!! 👳🏻 گفت: نمی خواهی او را آب بدهی؟ 👤دگفتم: چرا!! 👌قره می گوید: سخنان حر چنان بود که فهمیدم گویا، حر می خواهد از جنگ کناره گیرد و نمی خواهد من به حال او آگاه شوم. گویا، نگران بود که در حق او سعایت کنم. بخدا قسم، اگر مرا از قصد خودآگاه کرده بود. من هم به راه او می رفتم و به حسین (علیه السلام) می پیوستم. 🏇 به هرحال، کم کم حر از مکان اصلی خود دور شد و اندک اندک به لشکرگاه امام حسین (علیه السلام) نزدیک می شد. 🗣 یکی از مهاجرین اوس به او گفت: ای حر می خواهی چه کنی، می خواهی به لشکر امام حسین (علیه السلام) حمله کنی؟! 🏇 حر به او پاسخی نداد. 👳🏻 اما کم کم بدن حر به لرزه افتاد، آن مهاجر أوسی نزد حر آمد و گفت: 👤 حر تو ما را به شک و تردید انداخته ای، بخدا قسم، در هیچ جنگی ترا با این حال ندیده بودم. ☝اگر از من می پرسیدند که شجاع ترین مردم کوفه کیست، تنها از تو نام می بردم این لرزه چیست که بر اندام تو افتاده است؟! 👳🏻 حر گفت: 🌹🔥بخدا قسم که من خود را میان بهشت و جهنم می بینم. به خدا سوگند که جز بهشت را اختیار نخواهم کرد. هر چند پاره پاره شوم و به آتش بسوزم. 🏇 پس از این جملات، حر اسب خود را به طرف لشکر امام حسین (علیه السلام) دوانید تا به نزدیکی لشکر امام حسین (علیه السلام) رسید. در این هنگام، سپر خود را (به رسم کسانی که پناه می خواهند) واژگون ساخت. 👥 همراهان امام حسین (علیه السلام) گفتند: این سواره هرکس که باشد پناه می خواهد. ⚜ سید بن طاووس می گوید: 👳🏻حر در حالیکه می نالید هر دو دست خود را بر سر گذاشت و سر به سوی آسمان نمود و عرض کرد: ✋🤚 بارالها به سوی تو انابه می کنم، پس، از من درگذر. چرا که دل اولیای تو و اولاد دختر پیامبر تو را آزردم. 👣 با این حال، نزد امام حسین (علیه السلام) آمد و خود را روی خاک انداخت و زمین را بوسید، و پیشانی خود را بر خاک گذاشت. 🌷 حضرت فرمودند: تو کیستی؟ سربردار! 👳🏻 عرض کرد: پدر و مادر من فدای تو باد. منم حر بن یزید ریاحی، من آنکس هستم که نگذاشتم به مدینه باز گردید و در راه، مانع شما شدم و پا به پای شما آمدم و نگذاشتم که به پناهگاهی برسید و بر شما سخت گرفتم تا پیاده تان کردم و در اینجا هم بر شما سخت گرفتم، قسم به خدائیکه جز او معبودی نیست، گمان نمی کردم که این مردم خواست های تو را رد کنند و کار را بر مثل شما به این جا برسانند. 💭 من ابتدا با خود گفتم: باکی نیست که من در پاره ای از کارهایشان با آنها مماشات کنم تا گمان نکنند که از اطاعتتشان بیرون رفته ام. گمان نمی کردم که درخواست های تو را رد خواهند کرد و بخدا قسم، اگر می دانستم که چنین می کنند مرتکب اینکارها نمی شدم و اینک به راستی و جان بر کف نزد شما آمده ام، آیا توبه ای برای من می بینید؟ 🌷 حضرت فرمودند: آری، خداوند (متعا) توبه پذیر است و توبه ترا می پذیرد. 🏇 حر از شنیدن این بشارت بسیار خوشحال شد و بی درنگ بر روی اسب خود پرید... 🌷 حضرت فرمودند: اینک پیاده شو و آسوده باش. ✋حر عرض کرد: من سوار باشم برای شما لازم تر و سودمندترم تا اینکه پیاده شوم و اما پایان کارم به پیاده شدن خواهد انجامید. 🌷 حضرت فرمودند: هر چه می دانی انجام بده. 👳🏻 عرض کرد: یابن رسول الله، هنگامی که از کوفه خارج می شدم، ناگاه ندائی شنیدم که می گفت: ✨ای حر أبشر بالجنة (بشارت باد ترا به بهشت)!! 💭 من با خود گفتم: هرگز این بشارت نخواهد بود چون، من به جنگ پسر پیغمبر می روم. ⁉ در شگفت بودم که این ندا یعنی چه؟! تا اینکه اکنون فهمیدم که آن بشارت درست بود. 🌷 حضرت فرمودند: آن صدا، صدای برادرم خضر بود که ترا بشارت داد که قطعا، به پاداش و سعادت نائل خواهی شد.
پرتو اشراق
📚 بعضی از منابع، جریان دیگری را نیز نقل کرده اند: 👳🏻 و آن این است که حر به حضرت گفت: 🌌 یابن رسول الله، دیشب پدرم را در خواب دیدم که نزد من آمد و گفت: 👤 فرزندم در این روزها کجا بودی؟ 👳🏻 گفتم: رفته بودم که راه را بر حسین ببندم، پدرم فریاد زد: 👈 ای وای بر تو، با فرزند رسول خدا چه کار داری؟! 🌹🔥 اگر می خواهی در دوزخ جاودانه بمانی با حسین بجنگ و اگر می خواهی از شفاعت رسول خدا در قیامت بهره مند شوی و در بهشت همسایه او باشی حسین را یاری کن و با دشمنان او جهاد کن. 📚 اسرار حسن عاقبت و سوء عاقبت (جلد اول)، نویسنده: میرزا حسن ابوترابی. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7