📚 #داستان_کوتاه
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
پیرمردی گفت به راستی چنین است. من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن پیرمرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخاست. پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.
می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.
ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است.
💕🧡💕
✨﷽✨
✍ دعای مادر:
روزی از ابو سعید ابوالخیر سوال کردند :
این حُسن شهرت را از کجا آوردی ؟
ابوسعید گفت :
شبی مادر از من آب خواست، دقایقی طول
کشید تا آب آوردم، وقتی به کنارش رفتم،
خواب، مادر را در ربوده بود، دلم نیامد که
بیدارش کنم، به کنارش نشستم تا پگاه،
مادر چشمان خویش را باز کرد و وقتی
کاسه ی آب را در دستان من دید، پی به
ماجرا برد و گفت:
"فرزندم، امیدوارم که نامت عالمگیر شود"
بدین سان ابوسعید ابوالخیر مرد خرد و
آگاهی و عرفان، شهرت خویش را مرهون
یک دعای مادر میداند ....
📚تذکره الاولیاء عطار نیشابوری
💕❤️💕
#شــهدایے••🌿|^
#شــهیدهادےذوالفقارے :💌
" یقــین دارم چشمےڪــه به نگــاه حــرام عادتــــ ڪند خیلے چــــیزها را از دستــــــ مے دهــــد چــــشم گناهڪــار لایق شهادتــــــ نمــیشود...
« نــگاه بــه نامــحرم»
«نــگاه بــه تصــاویر وفــیلمهاے مســتهجن و مــبتذل» در فــضاے واقعــے و فــضاے مــجازے
از خــــداوند یارے مے طلبیم ڪــــه مــا را بــه حــال خــودمان رهــا نڪــــند
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕💚💕
#حرف_حسابــــــ🌿
_
اخــوے اگــہ شــهید بشیـــــــم
تَهــِــش گلــــــزارِ...
اگــہ نشیــــم گوشــۂ قبرستــــۅنــہ...
#انتخابــــــ_بــا_خودتــــ🌿
💕💙💕
#علامه_طباطبایی:🌿
ڪسی ڪه نیت ڪند #آبـروی
مؤمنی را ببرد در اصل خود را
آماده میڪند برای جنگ با خدا!
ریختن آبروی مومن از گناهانی
است ڪه در دنیا و آخرت آبروی
انسان را می برد.
💕💚💕
⚜ ذکر صالحین ⚜
🔴راضی به قضا و قدر الهی باشیم!
🌹آیت الله مجتهدی ره:
خداوند تبارک و تعالی فرمود: اگر بنده بداند من خدای او هستم و هر چه صلاح اوست به او میدهم، در دلش از من ناراضی نمیشود.
🍃در حدیث است که ما همه مانند مریض هستیم و خدا مانند طبیب.
🌴ساعت ده صبح دکتر به همراه مأمور آشپزخانه وارد اتاق بیماران میشود. ده تخت هم داخل اتاق است.
⚡️دکتر میگوید: «به این چلوکباب بدهید با کره،
به تخت کناری غذا ندهید،
به او سوپ بدهید،
به این شیر بدهید،
به او کته بینمک بدهید،
به این آش بدهید،
دیگری نان و کباب.»
🔰مریضها همه یک جور به دکتر نگاه میکنند.
حتی به کسی هم که میگوید غذا ندهید، او میفهمد که امروز عمل جراحی دارد و نباید غذا بخورد، چون میفهمد و میشناسد که دکتر خیرش را میخواهد، اعتراضی نمیکند.
⛔️حالا اگر بلند شود و بگوید که چرا به آن مریض چلوکباب بدهند و به من ندهند، دکتر میفهمد که این شخص روانی است.
✅ما هم اگر به خدا بگوییم خدایا چرا به فلانی خانه دو هزار متری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستیم. ما هم قضا و قدر الهی را نشناختیم و نفهمیدیم.
🌀باید بفهمیم همانطور که مریض میفهمد و به دکتر اعتراض نمیکند، ما هم به خدا نباید اعتراض کنیم..
📒از بیانات آیت الله مجتهدی ره
💕💛💕
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من😌 #قسمت_سوم تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_چهارم
مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من.
بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران.
بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم.
مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی،عصا به دست طرفمون اومد.
اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم.
مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود.
پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه.
خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت.
سلامی کردم و دستمو دراز کردم .
لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت.
_کارن کوچولو بالاخره اومدی.
جلو اومد و بغلم کرد.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟
یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت.
_مرسی
دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟
زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم.
وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه.
بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم.
اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق.
کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم.
من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم.
اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من😌 #قسمت_چهارم مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خ
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_پنجم
برای عصرونه همون دختر خدمتکار اومد صدام زد.بهش گفتم الان میام اما باز رو تخت دراز کشیدم.نمیدونم چرا انقدر کسل و بی حال بودم.خمیازه پشت خمیازه.
بالاخره از جا بلند شدم و روبرو آینه ایستادم.قیافه ام هیچی از مدلای اروپایی کم نداشت.چندبار بهم پیشنهاد شده بود که مدلینگ بشم اما من قبول نکردم.شهرت دردسر داره.
بااین حالت خستگی و خواب آلودم جذاب ترم شده بودم(اعتماد به سقفم خودتونین)
موهای خرمایی خوش حالتی دلشتم که به راحتی شکل میگرفت و نرم بود.خندم گرفت چقدر پریشون و داغون بود موهام.چشمای عسلی و درشت با لبای متوسط و خوش فرم.از کسایی که ریش و سیبیلاشون رو میزدن متنفر بودم.من خودم همیشه یک ته ریش جذاب داشتم رو صورتم که به قول جسیکا(دوست دختر سابقم)جذاب ترم میکرد.هیکلی چهارشونه و قد بلند.خلاصه رو بدنم کلی کار کرده بودم تا اینی شده که الان هست.
تی شرتمو مرتب کردم و تو موهام دستی کشیدم تا حالت گرفت.از اتاقم زدم بیرون و به جمع صمیمی خانواده پیوستم که تو حیاط مشغول خوردن عصرونه مفصلی بودن.
نشستم کنار مادر بزرگ که دستی به پشتم کشید وگفت:خوب استراحت کردی پسرم؟
_بله مرسی.
از نگاه تیز خان سالار در امان نموندم.برو بابا اینجا که زندان نیست،منم زندانی نیستم.هرطور بخوام حرف میزنم و رفتار میکنم به کسی مربوط نیست.
مادربزرگ برام چای ریخت و گذاشت جلوم.اما من به قهوه عادت داشتم.لب به فنجونم نزدم و خداروشکر کسی متوجه نشد.
سالار نزدیکم شد وگفت:حالا که اومدی کشور مادریت،برنامه ات چیه؟بیکار که نمیمونی؟
_نه اصلا.قصد دارم یک کاری که درشان من باشه برای خودم دست و پا کنم.
مادر بزرگ شنید وگفت:ای جانم ماشالله چه فارسی خوب حرف میزنه.
مامان بالاخره زبون باز کرد:آره ازمن یاد گرفته.
پوزخندی زدم و آروم گفتم:تنهاچیز خوبی که ازت یاد گرفتم همینه.
فکر کنم همه شنیدن چون لحظاتی سکوت برقرار شد.به جوی که درست کرده بودم اعتنایی نکردم و مشغول خوردن کیک شکلاتی روبروم شدم.
مدتها بود که هیچی برام مهم نبود.
سالار دوباره نطقش بازشد
_چرا پیش پدرت نموندی؟
جواب رک و صریحی بهش دادم:حس کردم رو پای خودم وایستم بهتره.
مادر بزرگ باز شروع کرد به تمجید وتعریف:وای ببین چه پسرم آقا شده.باورم نمیشه کارن کوچولو ما اینهمه بزرگ شده باشه که بخواد مستقل شه.ان شاالله همینجاهم یک زن خوب میگیری و سر و سامون میگیری.
پقی زدم زیر خنده.وای اینا چه بانمکن.زن؟؟؟اونم من؟
_چرا میخندی پسرم؟
_گفتین زن خندم گرفت.من حاضر نیستم خوشی و جوونیمو بریزم به پای زن و زندگیم.الان خیلیم راحتم.
یکی زد به بازوم وگفت:عه ساکت باش مطمئنم اگه کیسایی که برات درنظر گرفتم و ببینی کیف میکنی به قدری که اینا خانوم و خانواده دارن.
_اما من...
ایندفعه زد روی پام و گفت:دیگه چیزی نشنوما.
اگه خان سالار چنین رفتاری باهام داشت مطمئنا عصبی میشدم اما مادر بزرگ یک مهر و محبت خاصی داشت که نمیتونستی از حرفاش سرپیچی کنی.
لبخند کوچکی زدم و چیزی نگفتم.
مامان:بلکه شما سر عقل بیارینش مامان جان.
به من میگه کم عقل؟هه آخه بنده خدا اگه شما عقل داشتی که با اون شوهر پول پرستت ازدواج نمیکردی.میدونستم مامان بهترین موردای خاستگاری رو داشته اما همشونو بخاطر پدرم رد کرده.
از جمع جداشدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم.فضای سبز همیشه باعث آرامشم بود.اونم وقتی عطر گل بپیچه تو هوا و تو هم همه وجودت رو پر از عطر این گل ها بکنی.خیلی آروم شده بودم اما چه کسی میدونست که این آرامش قبل از طوفان بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
مداحی آنلاین - میمیره ملتی که توی راه تو شهید نداره - رسولی.mp3
6.29M
🌸 #میلاد_امام_زمان(عج)
میمیره ملتی که
توی راه تو شهید نداره
🎤 #مهدی_رسولی
#نیمه_شعبان #پیشاپیش_مبارک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
══💝══════ ✾ ✾ ✾
#اسعدالله_ایامکم 🌼
اسلام با ولادت تو باز جان گرفت
روی ندیدهی تو دل از آسمان گرفت
دین با ولایتت شــرف جـاودان گرفت
«حُسنت به اتفاق ملاحتجهان گرفت»
جاء الحقت رسید به گوش جهانیان
عجل علی ظهورک یا صاحبالزمان
#غلامرضا_سازگار
#نیمه_شعبان #پیشاپیش_مبارک
══💝══════ ✾ ✾ ✾
سلام دوستان خوبم✋🌸
خدا قوت
💡💡◎◎◎ 💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡 ◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊
ﺑﺮﯾﺪﮐﻨﺎﺭ ! ﺩﺍﺭﯾﻢ کانال ﺑﺮﺍﯼ نیمه شعبان ﭼﺮﺍﻏﻮﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ!!!
🎈🎉 نیمه شعبان مبارک 🎉🎈
🎊🎈🎊🎈🎉🎈🎊🎈🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنے نور
خورشید و غرور
صبح یعنے آمدن
یعنے ظهور
نان گرم و چاے شیرین
حال خوش
صبح یعنے درد از
چشمت به دور
سلام دوستان خوبم✋
صبحتون بخیر و شاد🌸
🌷بعضی ازفضائل اهل بیت ع درقرآن
🌷۱. پاک ومعصومندآیه تطهیر۳۳ احزاب
🌷۲. سبقت در دین................۱۰ و۱۱ واقعه
🌷۳.مجاهدفی سبیل الله هستند۹۵ نساء
🌷۴. در راه خدا طعام به نیازمندان دادند۸ و ۹ سوره انسان
🌷۵. آیه مباهله....................۶۱ آل عمران
🌷۶. آیه فضیلت شهادت....۱۶۹ آل عمران
🌷،۷. اگرعلی راجانشین خودت نکنی وظیفه الهی راانجام نداده ای....۶۷ مائده
🌷۸. آیه اکمال دین،۳..ً.............. مائده
🌷۹. آیه ولایت وخاتم بخشی...۵۵ مائده
🌷۱۰. لیلة المبیت.........................۲۰۷ بقر.ه
🌷۱۱. دوست داشتنشان واجب است۲۳ شورا
🌷۱۲. حضرت علی کل علم کتاب رادارد
من عنده علم الکتاب....۴۳ رعد
💕❤️💕