پروانه های وصال
💖 عشق مجازی💖 #قسمت_چهارم خانه ی خاله خانم هر روزش برام یک تازگی خاص داشت ,امروز خاله خانم از آلبوم
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
💖 عشق مجازی💖
#قسمت_پنجم
ازخوشحالی رو پام بند نبودم ,تازه عکس گرفتن باگوشی رایادگرفته بودم ,درحالتهای مختلف,درجاهای مختلف ,با ژستهای مختلف ازخودم عکس میانداختم😁
خاله خانم رمز وای فا را بهم داد .داخل اینترنت ,زندگی همه ی بازیگرای تلویزیون را زیر ورو کردم ,چه تکنولوژی جالبی بود وخبر نداشتیم.
تا اینکه یه روز زنگ زدم دوستم مهلا,بهش گفتم خاله خانم یه گوشی لمسی کادوم داده,مهلا دوسالی بود گوشی لمسی داشت ,یه شبکه ی مجازی بهم معرفی کرد وگفت عضوش بشو.خیلی جالبه فقط مراقب باش ,توفضای مجازی به کسی اعتماد نکن...
نرم افزار را از گوگل دانلود کردم وواردش شدم ,چقد جالب بود هاااا.
عضوشدم,یه صفحه اختصاصی براخودم😁
انواع گروه ها راداشت ,وارد یک گروهی ازهمسن وسالای خودم شدم...واین شد سرآغاز لغزشهای ناخوداگاه من....
#ادامه دارد
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
❣عشق رنگین❣ #قسمت_چهارم امروز اولین جلسه ی کلاس بود,فضای کلاس کمی برام سنگین بود اخه تعداد هنرجوه
❣عشق رنگین❣
#قسمت_پنجم
دوهفته ای از کلاسم میگذشت,تو قسمت سیاه قلم خیلی پیشرفت داشتم.
ساره خیلی راهنماییم میکرد,تواین مدت خیلی باهم اخت شدیم,ساره برخلاف ظاهرش دختری ساده بود ,مال خودتهران نبود,ازشهرستان آمده بود,قصه ی زندگی پر دردی داشت,در۱۵سالگی ازدواج میکنه درنتیجه ادامه تحصیلش برباد میره,اما علاقه واستعداد زیادی درنقاشی داشته,بعداز سه سال زندگی مشترک و پراز تشنج,در۱۸سالگی از شوهرش جدا میشود وبرای گریز ازحرفهای خاله زنکی مردم به تهران, پیش داداش بزرگش میاید ودرحین اینکه دنبال کارمیگرده,تواین کلاس نقاشی هم شرکت میکنه,توهمین اوضاع با همکلاسیش,شکیلا,اشنا میشه ووقتی شکیلا از وضع زندگی ساره باخبر میشه,قول میدهد در رابطه باکار ساره با پدرش صحبت کند,پدر شکیلا,اقا بهزاد پزشک هستش وبا شنیدن قصه ی ساره,ساره رابرای منشی مطبش استخدام میکنه.
ساره به دلیل بعضی اخلاقای زن داداشش,یک خونه ی جدامیگیره.
اما چیزی که برام خیلی عجیبه ,اینه که,اپارتمان ساره بالا شهره ,نمیدونم یک حقوق منشی گری کفاف ,اجاره ی همچی آپارتمانی رادارد؟؟!!!
امروز ساره وشکیلا باخوشحالی وارد کلاس شدند ,مثل اینکه فرداشب جشن تولد شکیلاست.
شکیلا من رادعوت کرد وساره هم که انگار صاحب مجلس هست,اصرار رواصرار که من جشن بیام.
خوب من نمیتونم که,باید به بابا ومامانم بگم....
به شکیلا گفتم:شب بهت خبر میدم اما ساره گفت:ببین فکرنیومدن راازسرت به درکن,من میام دنبالت هااا...
اه نمیدونم چکارکنم...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
namaaz5.mp3
3.33M
🎙استاد شجاعی
#نماز_سکوی_پرواز
#قسمت_پنجم
دنبال چی می گردی؟
قدرت، آرامش، یقین، شادی؟
یه نماز حقیقی، همه اينا رو می تونه بهت بده!
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۴ #قسمت_چهارم🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشید
#رمان_آنلاین
#دست تقدیر۵
#قسمت_پنجم 🎬:
میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابومعروف به خواسته اش رسید و بارها محیا را دید و ابوحصین از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابو معروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام می پایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست.
ابو حصین برای بدرقه اش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند، بی آنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابو معروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم...
او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاه های بی پروای ابو معروف به محیا شده بود و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود.
ابو معروف گرم خدا حافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند وگفت: ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر...
ابو معروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید وگفت: خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن...
راننده چشمی گفت و دور شد و ابو معروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند.
نفس در سینه جاسم حبس شده بود.
ابو معروف بی خبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت: ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود،اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه می کنی؟! نمی گویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟!
ابو حصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت: من به همه جوانب فکر کرده ام، قرار است طی یکی دو روز آینده، ام محیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و ام حصین فکر می کند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران می روند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمی گردانیم و...
ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت: عجب حیله گری هستی تو!! و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت: از کجا معلوم آنها برگردند؟!
ابو حصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت: بر می گردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشین های شما و بوسیله زبده ترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمی دانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمی گردند و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: خدا می داند من نمی خواستم کار به اینجا بکشد و با مکر وحیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمی شود.
در همین حین صدای راننده بلند شد: قربان! ماشین حاضر است.
دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد.
او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست، اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#قسمت_چهارم #روشنا لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزیز ببین چه بلایی سرمان آمد به ط
#قسمت_پنجم
#روشنا
ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم کیف را روی مبل انداختم به سمت آشپزخانه رفتم ، فضای آن جا بهم ریخته بود ،میز صبحانه جمع نشده بود ظرف های کثیف میز را اشغال کرده بود
دستم را به سمت ظرف شویی بردم از مایع طرف کنار سینک کمی برداشتم و دستم را شستم عطر توت فرهنگی دستم را خوشبو کرد
ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار دادم و دادن برنامه به طبقه ی بالا رفتم .
در اتاق نیمه باز بود مامان در حالی که روی تخت دراز کشیده بود با صدایی خفه
روشنک چ خبر
وارد اتاق شدم سینا پیش او می ماند امشب باید تحت نظر باشد
اما خوب مشکلش جدی نیست
مامان سکوت کرد بعد زیر لب زمزمه کرد
زود تر بیا حسام منتظریم
چیزی می خوری برات بیارم
نه اشتها ندارم
به طرف اتاق رفتم لباس هایم را عوض کردم از صبح درگیر همین ها بودم
به سمت تخت رفتم تا کمی دراز بکشم که چشمم به عکس افتاد چقدر دلم برایش تنگ شده بود
اشک گوشه ی چشمم حلقه بست چند ماهی می شود که ....
با صدای مامان به خودم آمدم
دلم شوره می زند می خواهم برم بیمارستان
مامان جان بابا در حال استراحت هست و سینا پیش او هست هر خبری بشود می گوید
می خواهی دو تا قهوه با هم بخوریم ☕️
سری تکان داد
بدنیست
دوباره پله ها را پائین رفتم قهوه جوش را از داخل کابینت برداشتم و از پیدا کردن قوطی قهوه مقداری آن را پر کردم و درنهایت آن روی شعله اجاق گذاشتم
مامان در حالی که خودش را کش و قوس می داد گفت
رو عجیبی هست این از صبح این هم از الان ....
نویسنده :تمنا🎨
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهارم🎬: صادق خیره به تابلوی روی دیوار که تصویری از منظره ای زیبا که رودخانه ای ب
#دست_تقدیر۲
#قسمت_پنجم🎬:
صادق با آقای زندی خوش و بشی کرد و سوار ماشین شدند.
پراید نقره ای رنگ با سرعت در جاده خاکی پیش میرفت که آقای زندی رو به صادق گفت: این روستا که مد نظرتونه فاصله زیادی تا مرکز استان نداره نیم ساعت دیگه میرسیم اونجا
صادق سری تکان داد و همانطور که نگاهی به لباس های محلی که بر تن کرده بود می کرد گفت: این لباس ها هم عجب راحتند هااا
آقای زندی لبخندی زد و گفت: آره گشاد و راحتن و مناسب برای آب و هوای اینجا، البته به شما هم میان اگر خیلی صحبت نکنید،طرف متوجه نمیشه که شما مال این استان نیستین.
صادق سری تکان داد و با لهجه زاهدانی گفت: برادر راهت را برو خیالت راحت باشه، ما همه فن حریفیم و با زدن این حرف هر دو زدند زیر خنده...
به روستای مورد نظر رسیدند، هنوز ساعتی تا اذان ظهر باقی مانده بود، با پرس و جو محل استقرار اردوی جهادی را پیدا کردند و چند کوچه مانده به آنجا، صادق پیاده شد و همانطور که دستش را روی شکمش فشار میداد و سعی می کرد ادای انسان های بیمار را دربیاورد به سمت چادرهایی که برپا شده بود رفت.
صف طویلی که جلوی چادرها تشکیل شده بود نشان از استقبال مردم میداد.
صادق از چادر دندانپزشکی و پزشک زنان گذشت و بالاخره به پزشک عمومی رسید، البته توی پرونده ای که از دکتر محرابی دیده بود او متخصص جراحی بود و الان به عنوان پزشک عمومی خدمت می کرد و این مورد هم باعث میشد شک صادق به این پزشک خدوم و ایثارگر بیشتر شود.
صادق توی صف ایستاد، صف به نسبت شلوغ بود و او اگر می خواست توی نوبت باشه خیلی طول میکشید.
صادق سرجایش نشست و مثل مار در خود می پیچید، پیرمردی که تازه رسیده بود و پشت سر صادق ایستاده بود نگاه خیره اش را به او دوخت و صادق هم که انگار متوجه نگاه او نبود مدام آخ و اوخ می کرد و بدنش را به این طرف و آن طرف تاب میداد.
پیرمرد زیر لب لااله الله گفت و بعد خم شد و از بالای سر صادق نگاهی به او که در خود چمباتمه زده بود انداخت و گفت: کیستی جوان؟! چطورته؟ چرا اینقدر به خودت می پیچی؟
صادق شکمش را نشان داد و بریده بریده گفت: از صب صد بار مردم و زنده شدم آااااخ
پیرمرد صدایش را بالا برد و گفت: بذارید اول این جوان بره، حالش خیلی بده، زیادی درد داره و با زدن این حرف جمعیت متوجه صادق شدند، دو پسر جوان جلو امدند و زیر بازوی صادق را گرفتند و او را پیش میبردند و افرادی هم که در صف انتظار بودند بدون اینکه اعتراض کنند برای صادق دل می سوزاندند.
بالاخره صادق وارد چادر شد، چادر با پرده ای به دو قسمت تقسیم شده بود و دو میز و صندلی دو طرف چادر بود، یک طرف پزشک مرد بود و آن طرف پرده هم صدای پزشک خانمی میامد.
دکتر با دیدن صادق در اون وضعیت از جا بلند شد و به آن دو پسر اشاره کرد تا صادق را روی تخت کنار میز بخوابانند، صادق روی تخت خوابید و پسرها بیرون رفتند.
آقای دکتر که کسی جز دکتر محرابی نبود جلو آمد و با لبخند گفت: چی شده مرد جوان؟! چطورته؟! صادق شکمش را نشان داد و گفت از اذان صبی درد شدید می کنه.
دکتر محرابی دست روی نقطه های مختلف شکم صادق می گذاشت و از او میپرسید که کجا بیشتر درد می کند، صادق همانطور که حواسش به صحبت های دکتر محرابی بود، حرکات او را آنالیز میکرد.
دکتر محرابی انگار لهجهٔ خاصی داشت،یعنی تا جایی صادق می دانست شبیه هیچ کدام از لهجه های فارسی ایرانی نبود، صادق همانطور که صورتش را بهم میکشید که مثلا درد دارد گفت: شما تهرانی هستید؟!
دکتر با تعجب او را نگاه کرد و گفت: چکار به اصالت من داری؟!
و بعد بدون اینکه جواب سوال صادق را بدهد شروع به سوال کردن نمود، صادق هم جواب هایی از خودش درمی آورد و می گفت.
دکتر اشاره به صادق کرد و گفت: روی تخت بشین باید ازت آزمایش بگیرم تا مطمین بشم نیاز به جراحی نداری و بعد به سمت لوله های آزمایش رفت و صادق در کمال تعجب دید که حرفهای رؤیا درست بود و دکتر ابتدا مقداری از بزاق دهن او را گرفت و بعد هم سرنگی از خون سرخ رنگ او کشید.
صادق که مطمئن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است دندانی بهم سایید و شک نداشت این دکتر شاید ایرانی و اصلا مسلمان نباشد، دکتر محرابی گوشی معاینه را روی گردنش جابه جا کرد و در همین حین قسمتی از یک گردنبند از دکمه لباسش بیرون زد و صادق در کمال تعجب دید که پلاک نقره ای رنگی که وان یکاد روی آن نوشته بود نمایان شد، درست مثل همان که به گردن صادق بود.
صادق نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت: آخدا خواستی بگی سوظن دارم و طرف مسلمان هست؟! ما چاکریم.
دکتر اسم صادق را پرسید و روی برگه پیش رو نوشت و صادق اسمی مستعار گفت و خیره به اتیکت اسم او شد کیسان محرابی...
و بعد همانطور که از جا بلند میشد در ذهنش تکرار کرد: بالاخره سر از کارت درمیارم دکتر کیسان محرابی!!
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#روایت_انسان #قسمت_چهارم🎬: باز هم از لوح محفوظ خدا خبری در آسمان هفتم پیچید. خبر آمد، خبری در راه
#روایت_انسان
#قسمت_پنجم🎬:
زمین به درگاه خداوند عجز و لابه آورد که ای پروردگار! بر من لطف فرما و از خاک من، موجودی خونریز خلق مفرما.
اما اراده خداوند بر آن تعلق گرفته بود که انسان را از خاک بیافریند و اینک زمان خلق کالبد خاکی آدم فرا رسیده بود.
پروردگار به جبرئیل دستور داد تا به زمین نزول کند و مقداری از خاک زمین را بگیرد و به عالم بالا ببرد
جبرئیل نزد زمین آمد و فرمود: ای ارض خاکی، بشارت باد بر تو که قرار است کالبدِ جانشین خداوند در روی زمین از خاک تو باشد، پس مشتی خاک بده تا به محضر پروردگار ببرم.
زمین با اندوهی در کلامش گفت: به پروردگار برسانید که مرا از این امر معاف دارند، ای جبرئیل! من خاک به شما نمی دهم.
جبرئیل پس از شنیدن این سخن با دست خالی به پیشگاه خداوند مراجعت کرد.
اما امر خدا می بایست محقق شود و اینبار میکائیل مأمور آوردن خاک شد
میکائیل هم دست خالی برگشت و پس از آن اسرافیل به این امر مأموریت گرفت و اسرافیل هم موفق به گرفتن خاک از زمین نشد.
برای بار چهارم، خداوند نظری به ملائکه مقرب درگاهش نمود و از میان آنها یکی دیگر را انتخاب کرد و روانهٔ زمین نمود.
این ملک که «عزرائیل» نام داشت بر زمین وارد شد و درخواست خاک نمود و زمین باز هم دست رد به سینهٔ ملک زد.
عزرائیل بی توجه به عجز و ناله و خواهش های زمین، پاره ای خاک از زمین برداشت و به محضر خداوند رسید.
خداوند چون این کار عظیم عزرائیل را دید، مقام او را بالاتر برد و عزرائیل را مأمور قبض روح آدم و تمام بنی بشر نمود، تا در وقت جان دادن به ناله و التماس های آنان اعتنایی نکند و جانشان را بستاند.
حال لحظهٔ خلق جسم انسان فرا رسید و خداوند با علم بی انتهایش کالبد خاکی انسان را آفرید.
کالبدی بی روح که ارادهٔ خداوند بر آن بود تا بر سر راه ملايک مقرب و فرشتگان آسمان هفتم قرار گیرد تا هر صبح و شب ملائک به او سلام کنند و نسبت به این کالبد تواضع و احترام روا دارند.
چهل سال این کالبد بر سر راه آسمان بود و ملائکه آن را احترام می نمودند و گاهی به مقام این موجود که اینک هنوز بی روح بود، غبطه می خوردند.
اما در بین مقربین درگاه خدا و آنان که در آسمان هفتم ساکن بودند، کسی بود که به دیدهٔ حقارت به این کالبد نگاه می کرد، او کسی جز عزازیل نبود.
حارث هر وقت که از جلوی کالبد آدم رد می شد به نوعی با حرکاتش به او بی احترامی می کرد و همه می دیدند که هنوز خلقت آدم کامل نشده بود که حسادت ها و دشمنی عزازییل نسبت به این موجود خاکی شروع شده بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#قسمت_چهارم #زمان_مشروط 🕰 وارد حیاط شدم ، از داخل حیاط به مطبخ رفتم اتاقکی کوچک در مطبخ درست
#قسمت_پنجم
#زمان_مشروط🕰
روز دوشنبه با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم همیشه عادت داشتم ، بعد از نماز صبح چرت کوتاهی بزنم
لحاف آبی رنگ را جمع کردم و آن را گوشه دیوار روی بقیه رخت خواب ها گذاشتم ، بعد بالشت ها را روی آن ها چیدم
به سمت حیاط رفتم تا از آب انبار آب بیاورم و دست روی خودم را بشویم
مادرم مشغول جارو زدن حیاط بود
سلام مادر جان
سلام دخترم
به سمت آب اتبار رفتم سطل پر از آب را از حوض بزرگ بیرون کشیدم و از پله ها بالا آمدم ، بعد از شستن دست روی به سمت مطبخ رفتم تا صبحانه ی مختصری آماده کنم
با مقدار کم گندم مادرم نان درست کرده بود کمی شیر از همسایه که گوسفند داشت خریده بودیم
دوران قحطی مادرم تفاله ی چای را می خشکاند و دوباره با آن چای درست می کردیم
بعد از صبحانه مشغول جارو زدن اتاق بودم که در خانه به صدا در آمد ، به سمت حیاط رفتم لباس هایم را مرتب کردم ، در را باز کردم چهره ی خواهرم را پشت در دیدم
لبخندی به زیبایی ماه زدم کودک در دستان او را بغل کردم و با هیجان
سلام خواهر جان خیلی خوش آمدی
خواهرم نگاهی به کرد، سلام چطوری فخر السادات ؟
الحمدالله
مادر کجاست ؟
مطبخ
وارد خانه شدیم آفاق کوچک را در بغل فشردم و چند بوسه بارانش کردم
خواهرم وارد مطبخ شد بعد از سلام و احوال پرسی گفت
مادرجان شنیدین چند روزنامه برای تظاهرات مردم چاپ شده روزنامه قانون یک از پر طرفدارترین روزنامه ها هست
مادر گفت از کجا این قدر مطمئن هستی ؟!
خواهرم گفت سید رضا در تظاهرات شرکت می کند و این اخبار را به ما می دهد
سید رضا از روحانیون مبارز هست چند سالی می شود با خواهرم ازدواج کرده است
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا ❤️👌🏻
پروانه های وصال
#قسمت_چهارم #ویشکا_۱ نگاهے به ساعت اتاق ڪردم چقدر زمان زود گذشته است ساعت ۱۶ بود، بلند شدم و لباس ه
#قسمت_پنجم
#ویشکا_۱
ببین عزیزم من و چند تا دوستان با ڪمڪ خدا پایگاه فرهنگے تأسیس ڪردیم من مسئول اونجا هستم بچه هاے نوجوان به آن مڪان مے آیند برنامه هاے فرهنگے و تفریحےجالبے داریم ،آخر هفته قرار است با بچه ها اردوے تفریحے برویم به نظرم
توے این اردو شرڪت ڪن بچه ها خیلے گرم صمیمے هستند.
ممنون از این همه لطف محبت منم خیلے دوست دارم با شما بچه ها آشنا بشوم حال آخر هفته ڪجا مے روید ؟
صبح روز پنجشنبه قرارمان پارڪ شهیدرجایی .
حتما میام😚🌷
حرف هاے من و نرگس خیلے طولانے شد تا نزدیڪ غروب روے همان نیڪمت نشسته و صحبت ڪردیم خیلے خوشحال بودم از این ڪه یڪ دوستے مثل نرگس دارم🥲
نرگس از روے نیڪمت بلند شد ویشڪا جون ڪم ڪم هوا تاریڪ میشه من باید برم خانه همسرم میگه تاریڪے هوا خانه باش ممڪن هست خطرے تهدیت ڪند اما بعد از غروب دو نفره با هم بیرون میریم
هر دو به سمت ماشین رفتیم به نرگس گفتم بیا تا منزل برسنمتان
نرگس لبخندے زد : نه نزدیڪ هست ڪمے پیاده روے مےڪنم
همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظے ڪردیم ،فڪرم مشغول پنجشنبه بود چه لباسے بپوشم ڪه مناسب باشد🧥
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا😘🌹
پروانه های وصال
#قسمت_چهارم #ویشکا_2 موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه ی
#قسمت_پنجم
#ویشکا_2
صدای نوحه و مداحی همه جا را پر کرده بود تابوت شهید علی ناظری روی ماشین به سمت گلستان شهدا در حرکت بود
جمعیت زیادی جمع شده بودند
نرگس در حالی که نگاهش به تابوت بود سوار ماشین شد
آرام بی صدا اشک می ریخت ، من و مریم خانم کنارش در ماشین نشستیم
دستم روی شانه ی نرگس گذاشتم
عزیز جانم حرف بزن دورن خودت نریز
نرگس نگاهی به من کرد آه سردی کشید
مریم خانم شما یک چیزی بگویید نرگس این طوری حرفم تمام نشده بود که مریم زیر گریه زد
زیر لب دعا می کردم نرگس حالش بد نشود
مردم از گوشه کنار ماشین عبور می کردند عده ای اشک می ریختند
، عده ای پارچه ی به سربازی که کنار تابوت علی بود می دادند تا تبرک کند
به گلستان شهدا که رسیدیم در ماشین را باز کردم به آرامی پیاده شدم
در حالی که زیر شانه های نرگس را گرفتم او را به سمت تابوت رساندم
مردم زیادی دور تابوت جمع شده بودند یکی از آقایون جلو آمد به نرگس گفت اگر می خواهید وداع کنید حرفش هنوز تمام نشده بود که شروع به اشک ریختن کرد
نرگس در حالی که خودش را به تابوت رساند کنار همسرش زانو زد و شروع به صحبت کرد
چند دقیقه زمان برد ، تا بلند شد
بعد تابوت روی شانه های مردم روانه ی آرامگاه ابدی شد
در این فاصله مردم به سمت نرگس می آمدند و به او التماس دعا می گفتند
یا دل تسلا می دادند
مراسم دفن زمان برد بعد بیست دقیقه صدای صلوات از سمت آقایون بلند شد
مردم هم همراهی کردند
اول خانم ها سر خاک رفتند و فاتحه فرستادند بعد آقایون ، نرگس کنار قبر رفت در حالی که دستش روی پرچم ایران که روی قبر کشیده بودند قرار می داد شروع به اشک ریختن کرد
مادر علی حالش خیلی بد شده بود به قدری که اورژانس خبر کردند نرگس خیلی نگران مادر همسرش بود از طرفی دلش می خواست لحظاتی با همسرش خلوت کند
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا 🌹🙏🏻
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_چهارم 🎬: عامر با پشت دست به شانه احمد کوبید و گفت: اینم جشن فارغ التحصیلی ما.
سامری در فیسبوک
#قسمت_پنجم 🎬:
احمد نمی دانست چقدر زمان گذشته اما از حرکت ماشین که گهگاهی در بین حالت نیمه بیهوشی حس می کرد، بر می آمد که مقصدشان شهری غیر از نجف است و صدای مداوم گاز ماشین و حرکت یکنواخت اون نشان میداد که در جاده ای خارج شهر پیش به سوی مقصدی نامعلوم در حرکت هستند.
احمد چند بار می خواست حرفی بزند و بگوید که او را اشتباهی گرفته اند، اما هر بار نیرویی نامرئی جلویش را می گرفت، انگار خودش هم دوست داشت بداند او را به جای کدام نگون بخت گرفته اند، چون مطمئن بود که وقتی بفهمند اشتباهی در کار بوده،او را رها می کنند، خودش را به بیهوشی میزد و در عوض گوشهایش را تیز کرده بود تا حرفهای مهاجمان را خوب بشنود، اما دریغ از یک حرف کوتاه، فقط گهگاهی بوی دود سیگاری که به مشامش میرسید به او میفهماند که در این ماشین تنها نیست و هیچ حرف و سخنی رد و بدل نمیشد.
بالاخره بعد از ساعتها رانندگی ماشین وارد راهی شد که مشخص بود به کوره دهی ختم می شود، چون هر چند لحظه یک بار با افتادن در دست اندازی تازه، ماشین تلوتلو خوران به پیش میرفت و نیم ساعتی از این وضع گذشت که ماشین متوقف شد.
صدای قیژ دری آهنی بلند شد و پشت سرش، در ماشین باز شد و باز همان دو مهاجم دو طرف احمد را گرفتند و او را کشان کشان به جلو بردند.
از بوی خاکی که به مشام میرسید مشخص بود که داخل ساختمانی خاکی و شاید قدیمی باشند.
کمی جلوتر دری دیگر باز شد و احمد را به شدت به داخل پرتاب کردند.
هیکل استخوانی و کشیده احمد به دیوار سنگی اتاق برخورد کرد و ناخواسته صدای آخی از گلویش بلند شد.
یکی از مهاجمین آهسته گفت: مرتیکه به هوش اومده، خودش را به موش مردگی زده..
احمد دست به طرف چشمبند برد که ناگهان یکی از مردها با شوتی محکم که به دهان اوکوبید و با فریاد گفت: دست طرف چشمبندت ببری خونت پای خودته...
احمد طعم شور خون را در دهانش حس کرد و همانطور که سعی میکرد خون دهانش را به بیرون بریزد بریده بریده گفت: اشتباه گرفتید، من کاری نکردم که مستحق این رفتار باشم، در ضمن نه پولدارم و نه پدر و مادر آنچنانی دارم که بخواین من را به گروگان بردارین.
با زدن این حرف، یکی از مردها بلند قهقه ای زد و مرد دیگر به سمت احمد یورش آورد و با چماقی که همبوشی نمی دانست از کجا پیدایش شد به جان او افتاد و حالا نزن کی بزن..
مرد مهاجم آنچنان احمد بیچاره را زیر باران مشت و لگد گرفته بود که انگار خون پدرش را از احمد همبوشی می خواهد.
احمد که رمقی برایش نمانده بود با صدایی لرزان گفت: به پیر به پیغمبر اشتباه گرفتین، من یه دانشجوی ساده ام که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، نه پولدارم و نه سیاستمدار، نه آنقدر نابغه ام که بخوایین منو بدزدین و نه دستم به جایی بنده که بتونم کاری کنم، من احمد اسماعیل همبوشی هستم مادرم...
و یکی از مردها به میان حرف او پرید و گفت: احمد همبوشی، فرزند اسماعیل، پدرت یک کشاورز ساده و مادرت ثمینه ماهی فروش هست، یکی از برادرات سرهنگ حزب بعث و یکی دیگه هم محقق هست خودتم تازه از رشته شهرسازی دانشگاه نجف فارغ التحصیل شدی، حالا فهمیدی ما اشتباه نگرفتیم، پس خفه خون بگیر و بزار ما یک عقده ای باز کنیم، گفتن از هر کی توی عمرمون کینه داشتیم، از هرکی بدی دیدیم سرتو خالی کنیم حالا لطفا حرف نزن،فقط کتک بخور..
در این هنگام مرد دیگه که لهجهٔ عربی غلیظ تری داشت گفت: ساکت باش، مگه قرار نشد فقط بزنیم و حرفی باهاش نزنیم، تو که همه چی را ریختی روی دایره..
مرد خنده بلندی کرد و گفت: فک می کنی این بینوا توی ذهنش میمونه ما چی گفتیم؟
احمد که کلا گیج شده بود گفت: آااخه...آخه به چه گناهی، به منم بگین.... که ناگهان باران مشت و لگد باریدن گرفت...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴ #قسمت_چهارم🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده
رمان انلاین
#دست تقدیر۵
#قسمت_پنجم 🎬:
میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابومعروف به خواسته اش رسید و بارها محیا را دید و ابوحصین از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابو معروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام می پایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست.
ابو حصین برای بدرقه اش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند، بی آنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابو معروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم...
او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاه های بی پروای ابو معروف به محیا شده بود و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود.
ابو معروف گرم خدا حافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند وگفت: ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر...
ابو معروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید وگفت: خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن...
راننده چشمی گفت و دور شد و ابو معروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند.
نفس در سینه جاسم حبس شده بود.
ابو معروف بی خبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت: ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود،اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه می کنی؟! نمی گویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟!
ابو حصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت: من به همه جوانب فکر کرده ام، قرار است طی یکی دو روز آینده، ام محیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و ام حصین فکر می کند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران می روند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمی گردانیم و...
ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت: عجب حیله گری هستی تو!! و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت: از کجا معلوم آنها برگردند؟!
ابو حصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت: بر می گردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشین های شما و بوسیله زبده ترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمی دانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمی گردند و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: خدا می داند من نمی خواستم کار به اینجا بکشد و با مکر وحیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمی شود.
در همین حین صدای راننده بلند شد: قربان! ماشین حاضر است.
دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد.
او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست، اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼