فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سرمایه امام حسین(ع)، راه نجات ملت آذربایجان
👈🏻 اگر ما کم کاری نمیکردیم ...
#تصویری
❤️ #در_محضر_بزرگان
🔔 زن دوم!!!
✅ همسر شیخ عبد الکریم حائری در سال های آخر دو چشم نابینا و از دو پا فلج شده بود شیخ عبد الکریم او را به دوش می گرفت و شب ها به پشت بام می برد که از گرما اذیت نشود به او گفتند زن دوم بگیر همسر شما چشمش نمی بیند گفت:
چشم که ندارد ،دل که دارد!من دل کسی را نمی رنجانم !...
🍁🍂🍂
پروانه های وصال
✅ پدر و مادرای عزیز حتما برنامه ریزی کنند که وقت جوانانشون کاملا پر بشه. نمیدونم چطور بگم که این ک
#مدیریت_زمان 27
✅ یکی از مهارت هایی که باید به دانش آموزان آموزش داده بشه مدیریت زمان هست. لازم هست که در دوران ابتدایی یه کلاس یا دوره ای برای روش های مدیریت زمان قرار داده بشه تا ارزش وقت از همون کودکی برای همه افراد کاملا جا بیفته.
🔸 حتی در دانشگاه ها و حوزه های علمیه هم لازمه این دوره ها گذاشته بشه و همگی عمیقا زمان براشون مهم باشه.
💢 کسی که زمان براش ارزش نداشته باشه دیگه نمیشه ازش انتظار داشت که به جایی برسه.
🔸 چنین آدمی هیچوقت دانشمند نخواهد شد... آدم بزرگی نمیشه... چون برای زمانش ارزش قائل نیست...
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 6⃣3⃣ قسمت سی و ششم💎 در سمت راست فاطمه زهرا سلام الله علیها
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
7⃣3⃣ قسمت سی و هفتم💎
در این لحظه حضرت زهرا سلام الله علیها به خداوند عرضه می دارد: ای آقا و مولای من! ذریّه، فرزندان و شیعیانم و پیروان فرزندانم و دوستدارانم و دوستداران ذریّه ام را نجات بده و به فریادشان برس. از سوی خدا ندا می رسد: ذریّه و شیعیان و دوستداران فاطمه و دوستداران فرزندان فاطمه سلام الله علیها کجایند؟
آنان همگی حاضر می شوند و در حالی که فاطمه سلام الله علیها در پیشاپیش آنان در حرکت است و فرشتگان رحمت گرداگرد آنان حلقه زده اند به سوی بهشت روانه می شوند.
با اینکه پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرموده بود: فاطمه پاره تن من است، هر کس او را آزار دهد مرا آزار داده است، و هر کس او را خشمگین کند مرا خشمگین ساخته، هر کس او را خوشحال کند مرا خوشحال نموده است.
علامه مجلسی ره می فرماید: حضرت زهرای اطهر بعد از فوت پدر بزرگوارش دائما سر خود را می بست، جسمش ناتوان بود، قوت خود را از دست داده بود، چشمانش گریان بود، قلبی سوخته داشت.
ادامه دارد...
خدا میگه اینجوری حرف بزن!
💠 همیشه راستگو باش - آل عمران ۱۷
💠با آرامش و نرمی حرف بزن-طه ۴۴
💠از کلمات زشت استفاده نکن-مومنون۳
💠حرفهای بیفایده رو رها کن-بقره ۸۳
💠 حرفهای مثبت وقشنگ بزن -اسرا۵۳
💠 مهربون باش - اسرا ۲۳
👆🏼چقدر شبیه این آیهها هستیم؟
🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
همـهی آدمها وقتی آرام باشند زشتی هایشان تهنشین میشود و زلال به نظر میآیند ، برای اینکه آدمی را
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و چهل و چهارم
به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم میکشیدم و دیگر پرواز پروانهوارش را زیر سرانگشتم احساس نمیکردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش میگرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوریاش میسوخت. حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس میکردم، پَر پَر میزد که همان سنگینیِ پُر درد و رنج، به دنیایی میارزید. هنوز یک روز از رفتن حوریهام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد. مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانهاش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم. حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غمها و مرد مهربان زندگیام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد. دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت زمخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم. اگر بگویم از لحظهای که پاره تنم از وجودم جدا شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظهای دست از باریدن نکشید، دروغ نگفتهام که با هر دو چشمم گریه میکردم و باز آتش مصیبتهایم خاموش نمیشد. من به خاطر خدا به تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (علیهالسلام) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمهای قرار داد را فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم. دلم نمیخواست ناسپاسی کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن مجید، بر باد رفتن همه سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. هر چه بود، کابوس هولناک آن شبم تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه وهابی بود که من و مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند. نگاهم زیر پردهای از اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج تنهایی با خدای خودم زیر لب نجوا میکردم: «خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ خدایا! دلم برای بچهام تنگ شده... خدایا! من چجوری به مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟...» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم پرستاران و بیماران اتاقهای کناری از گریههای بیوقفهام خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا صدای نالههایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد اینهمه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، مظلومانه گریه میکردم.
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آنکه جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: «مجید چطوره؟»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهل و چهارم به یاد حوریه، ا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و چهل و پنجم
پاکت کمپوت و میوهای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشورهام را داد: «خوبه...» و دل بیقرار من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز سؤال کردم: «خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟» و میترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که با دلواپسی پرسیدم: «خبر داشت من اینجوری شدم؟» که عبدالله خودش را روی صندی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت: «نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش میگفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!» سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد: «ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!» و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمیتوانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از قلبم بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریههایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: «چرا نهار نخوردی؟» و من غذایی غیر غم نداشتم و قطرهای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلیاش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد: «الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار میگفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری!» و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه داراییام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: «دلم برای مجید تنگ شده...» و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: «اتفاقاً مجید هم میخواست باهات صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!» و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم: «دعا کن از صِدام چیزی نفهمه!» و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. شمارهها را تک تک میگرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: «بله؟» صدایش به سختی بالا میآمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم: «سلام...» و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: «سلام الهه! حالت خوبه؟»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهل و پنجم پاکت کمپوت و می
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و چهل و ششم
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینهام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: «من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟» به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا میآمد، جواب داد: «منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. دردِ من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!» و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: «منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم...» و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینهام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: «الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمیشد!» از دردِ دل مردانهاش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: «ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!» و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: «قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!» و دیگر حوریهای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریههای بیصدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: «الهه... چیزی شده؟» از شدت گریه چانهام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت، ولی نغمه نالههای نمناکم را حِس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: «الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟» و مگر میتوانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگیام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیباییام شکست و نالهام به گریه بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجههای دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار وحشتزده وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداختهام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: «مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته!» و مجید چطور میتوانست باور کند این ضجهها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با درماندگی پاسخ میداد: «چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه...» و من که میدانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمیکند، از تهِ دل نام حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل ضجه میزدم: «بچهام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم...» و تاوان این نالههای بیپروایم را عبدالله میداد: «مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش...» چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیلهای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: «خدا... من بچهام رو میخوام... من فقط بچهام رو میخوام...»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
⚠️ #تلنگر_و_تفکر
✳ این خدا را رها کنیم کجا برویم؟
🔻 حضرت زکریا به خدا فرمود:
«وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا...»
من کسی هستم که هر وقت خواستم، دادی و نگفتی
که هستی؟
چه آوردهای؟
چه کارهای؟
آنوقت این خدا را رها بکنیم و به جای دیگر برویم...؟
❤️❤️❤️
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
✨﷽✨
#پندانه
🔴به دادهها و ندادههای خدا اعتماد کن
✍در بيمارستانها وقت شام و ناهار، غذاها خيلی متفاوت است!
به يک نفر سوپ، چلوكباب و دسر میدهند، به يکی فقط سوپ میدهند، به يک نفر حتی سوپ هم نمیدهند و میگويند كه فقط آب بخور، به يک كسی میگويند كه حتی آب هم نخور.
جالب است كه هيچكدام از اين بيماران اعتراض ندارند!
زيرا آنها پذيرفتهاند كسی كه اين تشخيصها را داده، طبيب است و آن كسی كه طبيب است، حكيم است.
🔹گپس اگر خدا به كسی كم داده يا زياد داده، شما گله و شِكوه نكنيد كه چرا به او بيشتر دادهای و به من كمتر! اين كارها روی حساب و حكمت است.
🤲 خدایا به داده و ندادهات شکر.
🍁🍂🍁🍂
*قدیمی ها میگفتند*
*لباس مرد*
تمیز بودن زن را نشان می دهد .
*لباس زن*
غیرت مرد را نشان می دهد .
*لباس دختر*
اخلاق مادر را نشان می دهد
*رحمت خداوند بر پدر و مادرمان که در تربیت ما نقش داشتەاند*
*آنها خواندن و نوشتن بلد نبودند*
اما در دانش گفتار تسلّط داشتند
*آنها ادب را نمی خواندند*
اما ادب را به ما یاد دادند
*آنها قوانین طبیعت و علوم زیستی را مطالعه نکردەاند*
اما هنر زندگی را به ما آموختند
*آنها یک کتاب در بارۀ روابط مطالعه نکردەاند*
اما رفتار و احترام را به ما آموختند
*آنها در دین تحصیل نکردند*
اما معنای ایمان را به ما آموختند
*آنها کتاب برنامەریزی را نخواندەاند*
اما دور اندیشی را به ما آموختند
*آنها به ما یاد دادند كه به دیگران*
چگونه احترام بگذاریم
*سایه پدر و مادران در قید حیات مستدام*
*و روح پدر و مادران آسمانی شاد*
*ان شاءالله*
*التماس دعا*
🍂🍁🍂🍁
🍃✨✨🍃✨✨✨🍃🍃✨
💛 ❀ سـحـرها وقت رازو نیاز با خداســـــت
💚 ✰ همه خوابن تویی و خلوت شبــــ🌘
❤ ☼︎ تو و خدای خودت و یه سجادهــــ📿 که بوی بهشتــــ✨میده...
لذت نمازشب رایک بارتجربه کنید
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼سـلام بر خدای مهر افرین
🍁سـلام بر نگاه هایے کہ
🌼صداقت زینتشان است
🍁سـلام بر
🌼مهر و تواضع آدمے
🍁کہ بالاترین سرمایہ اوست.
🌼الهی دراین آخر هفته پاییزی
🍁سلامتی.خیر.برکت.رفیق
🌼همیشگی زندگیتون باشه
🌼 صبح آخرین پنجشنبه
مهر ماهتون بخیر 🍂🌼
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا محمّد (ص) 💚
🌸تا داشته ام، فقط تو را داشته ام
💚با نام تو قد و قامت افراشته ام
🌸بوی صلوات می دهد دستانم
💚از بس که گل محمدی کاشته ام
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
🌸🍃