eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
21.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه روی لبش لبخند بود نه از این بابت که مشکلی ندارد من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کرد... اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید:👇 مومن شادی هایش در چهره‌ اش وحزن و اندوهش در درونش می باشد. اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره‌ای بـود کـه با لبـخند آراسـته شده بـود و رفـاقت با او هیچ کـس را خسته نمی کرد شهید محمدهادی ذوالفقاری شهید مدافع حرم
در وصیت نامه‌اش نوشته بود من کجا و شهدا کجا.. خجالت می‌کشم مانند شهدا وصیت کنم.. من ریزه‌خوار سفره آنها هم نیستم.. .. ‌ ‎‌‌ 🍂🍁🖤🍂🍁
شراکت با خدا كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكه یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد. ❄️اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند. اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایه‌هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه‌اش برد و گفت: «خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!» ⚠️از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت: «ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندم‌ها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!» 👈سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه: «خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندم‌ها را در راہ تو بدهم!!» همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه‌ای رسید. خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندم‌ها و خرها را یكجا برد. مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد: «خدایا! گندم‌ها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟» هرکه را باشد طمع ، اَلکَن (لکنت زبان) شود با طمع کی چشم و دل روشن شود پیش چشم او خیال جاہ و زر، همچنان باشد که موی اندر بصر! جز مگر مستی که از حق پر بوَد گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود (مولانا، مثنوی معنوی) ___ 🍂🍁🖤🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 🌼 ✨کاش دل مستحق ✨گوشه نگاهی بشود ✨قسمتم رؤیت آن ✨ماهِ الهی بشود ✨فاطمیه است به ✨داغ دل زهرای بتول ✨فرج مهدی موعود ✨الــــــــهی بشود 🌼الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــرَج🌼 🌼🍃
نکاتی در مورد خواب و سردرد خوابیدن بیش از 9 ساعت خطر ابتلا به سردرد را افزایش میدهد دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن هم خطر ابتلا به سردرد را افزایش میدهد. 🍂🍁🖤🍂🍁
فلفل هاي دلمه اي رنگي را قاچ كنيد در روغن سرد ماهيتابه بگذاريد و تخم مرغ را در ان بشكنيد شعله را روشن كنيد تا تخم مرغ پخته شود. 🍂🍁🖤🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ـ﷽ـ✨ 🔹 شخصی به علامه طباطبایی رضوان الله علیه گفت: یه ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید. علامه فرمود: 💛 بهترین ریاضت، خوش اخلاقی در خانواده است. 🍂🍁🖤🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حریم فاطمیه مرغ دل پر میزند♥ ناله از مظلومی زهرای اطهر میزند🖤
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🦋فاطمیه ماه خون ماه غم است 🖤فاطمیه یک محرم ماتم است 🦋فاطمیه چشم گل پر شبنم است 🖤فاطمیه عمر گل ها هم کم است 🦋فاطمیه دیده مهدی تر است 🖤اشک ریزان در عزای مادر است  🦋فرا رسیدن فاطمیه ایام شهادت حضرت 🖤زهرا (س) تسلیت 🍂🍁🖤🍂🍁
💢مقام معظم رهبرے؛ ۱۳۹۳/۰۱/۳۱ درس زندگی صدّیقه ےطاهره،فاطمه ے زهرا(س)براےما:تلاش،اجتهاد،کوشش،پاک زندگی کردن؛همچنان معنویّت ونور وصفا بود:الطُّهرَةِ الطّاهِرَةِالمُطَهَّرَةِالتَّقیَّةِ النَّقیَّةِ[الرَّضیَّة]الزَّکیَة؛پاکی وآراستگی وتقوا ونورانیّت آن بزرگوار،همان چیزی است که درطول تاریخ تشیّع برمعارف ما سایه افکن بوده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅موادلازم : ارد: ۱لیوان ونیم تخم مرغ :۳عدد شیر :نصف لیوان شکر:۱ لیوان روغن :نصف لیوان بکینگ پودر:۱ ق چ وانیل :۱.۴ق چ رنگ خوراکی:به میزان لازم .✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦ 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه: ابتدا تخم مرغ و شکر وانیل به مدت ۷ دقیقه با همزن برقی بزنید تا کرم رنگ و کشدار بشه 🍁 بعد شیر و روغن اضافه کنید در حد مخلوط شدن هم بزنید🍁 ارد و بکینگ پودری که از قبل ۳ بار الک کردین طی دو مرحله اضافه کنید و دورانی هم بزنید 🍁 موادتون رو به ۳ قسمت مساوی تقسیم کنید به ی قسمت رنگ خوراکی قرمز و به قسمتی دیگه رنگ خوراکی سبز اضافه کنید و کاملا هم بزنید تا ی دست بشه🍁 فنجون یا ظرف مد نظرتون رو با روغن جدا کننده چرب کنید و اول مایع کیک سبز رنگ بزیزن بعد سفید و بعد قرمز تا نصف فنجونتون رو پر کنید 🍁 داخل ی قابلمه اب بریزیدو کاپ کیک هارو داخلش قرار بدین دمی بذارین به مدت ۴۵ دقیقه روی گاز با شعله ملایم‌بپزه 🍁 بعد ۴۰ دقیقه با ی سیخ چوبی تست کنید اگه چیزی به سیخ نچسبیده بود کاپ کیکتون اماده است🍁 🚫بذارین کاپ کیک ها کمی خنک بشن بعد از فنجون جدا کنید🚫 🍁نوش جانتون 🍁 .✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠 الحمدالله که نـوکـرتـم الحمدالله که مـادرمـی حاج_مهدی_رسولی 🥀 جای خالی 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مشاهده ی سیب نورانی در برزخ 🔺این قسمت: اسب بالدار 🔹تجربه گر امروز: خانم اعظم السادات موسوی 💢لینک فیلم کامل: https://www.telewebion.com/episode/2554165
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 84 🔶 در روایت هست که خداوند میفرماید: یا ابن آدم، فی کل یوم یوتی رزقک... ای آدمیزاد..
85 🔺 آدم وقتی به سرعت زمان فکر کنه دچار استرس میشه. بله خب این هست. اما راه چاره چیه؟ 💢 اینه که به سرعت زمان فکر نکنیم؟ مثل ببعی ها زندگی کنیم؟😒 نه! راهش اینه که بیشتر بریم در خونه خدا و پروردگارمون رو صدا بزنیم. 🔶 بیشتر برای مناجات با پروردگار وقت بذاریم و بیشتر به خدا وابسته بشیم. هی بگیم خدایا ازت خواهش میکنم بهم کمک کن از وقتم بهتر و بیشتر استفاده کنم... وقتم داره از بین میره... عمرم داره هدر میره...😓 اگه انسان اینجوری هوای نفسش رو نزنه دچار عجب میشه... بعد میبینی که عباداتش سراسر از تکبر میشه... ⭕️ آدمی که عجب داره چجوری تسبیح خدا رو میگه: مثلا تسبیح رو برمیداره و از سر شکم سیری میگه: خب خدایا اومدم چند تا ذکر هم بگم و برم! سبحان الله...! خوبه؟ کیف کردی خدا؟ الحمدلله! خدایا ببین چقدر باحال دارم تسبیح میگم!
⚠️‌‌🌿 بعضۍ وقٺا هم‌ باید بشینی↯ سر سجاده، بگۍ:خدا جونم لذت‌ گناه‌ ڪردن‌ رو ازم‌ بگیر میخوام‌ باهاٺ‌ رفیق‌ شم.... ):♥️ 🍂🍁🖤🍂🍁
‌‌‌‌ 💥 میگفت‌ که: مواظب‌ چشمات‌ باش" نکنھ‌‌ بہ‌ چیز؎‌ نگاه‌ کنۍ ‌ کھ‌ اون‌ دنیا‌ بگۍ اے ڪاش‌ کور‌ بودم:)🚶‍♂ 🖐🏻 🍂🍁🖤🍂
پروانه های وصال
#درسهایی_ازحضرت #زهرا_سلام_الله_علیها #قسمت_نودویکم💎 در مورد عظمت نسل پیامبر(ص) که از طریق حضرت فا
💎 -پیامبر اکرم (ص) فرمود: هرکس فرزندان مرا اکرام کند همانا که خودم را مورد تکریم قرار داده است و احترام فرزندانم همانند احترام من است _ آن حضرت در روایت دیگری فرمود: شفاعت من، شایسته ی کسانی است که ذریه و فرزندانم را با دست و زبان و اموالش یاری کند. رسول اعظم اسلام صلی الله علیه و آله در توضیح و تبیین آیه می فرماید ای پیامبر! بگو من هیچ پاداشی از شما در مورد رسالت نمیخواهم جز دوست داشتن اهل بیتم. می‌فرماید: خداوند متعال ذریه هر پیامبری را از نسل و صلب خود او قرار داد اما ذریه مرا از صلب من و صلب علی بن ابی طالب مقرر نمود. در میان مردم فرزندان هر دختری را به پدرانشان منتسب می‌کنند ولی فرزندان فاطمه سلام الله علیها منسوب به من هستند. آن حضرت در روایت دیگری فرمود: فاطمه پاکدامن است و خدا نیز آتش جهنم را بر فرزندان او حرام کرده است. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : زینب علی برگشتم بیمارستان … وارد بخش که شدم، حالت
قسمت چهل و چهارم داستان دنباله دار : کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه… پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم … مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم … – چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم … بغضم ترکید … این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه … هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده … دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن… حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد …کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم … همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد … آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد … حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن …تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب … حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد … درس می خوند … پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد… وقتی از سر کار برمی گشتم … خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود …هر روز بیشتر شبیه علی می شد … نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود … دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید … عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد … حتی از دلتنگی ها و غصه هاش … به جز اون روز …از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست … گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست …. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت چهل و چهارم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه
قسمت چهل و پنجم داستان دنباله دار : کارنامه ات را بیاور تا شب، فقط گریه کرد … کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها … بچه یه مارکسیست … زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره … – مگه شما مدام شعر نمی خونید … شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید … تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم …خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد … با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت … نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز … خیلی خوشحال بود … مات و مبهوت شده بودم … نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …دیگه دلم طاقت نیاورد … سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ … منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم … قلم توی دستم می لرزید …توان نگهداشتنش رو هم نداشتم … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت چهل و پنجم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : کارنامه ات را بیاور تا شب، فقط گریه کرد … کارنام
قسمت چهل و ششم داستان دنباله دار :گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد … با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم …وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…دیپلمش رو با معدل بیست گرفت … و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد … توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود … پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …هر جا پا می گذاشت… از زمین و زمان براش خواستگار میومد … خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید … اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد … گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن … زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود … همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش … زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید … هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت … اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت چهل و ششم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز:گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …
قسمت چهل و هفتم داستان دنباله دار : سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت… – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت … – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش … – سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… – مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … – از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ … خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت … – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت چهل و هفتم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف،
قسمت چهل و هشتم داستان دنباله دار : کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود … – چرا اینطوری شدی؟ …سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت … – ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …رفت سمت گاز … – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …- خیلی جای بدیه؟ … – کجا؟ … – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده … – نه … شایدم … نمی دونم …دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم … – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره … – زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد … – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق … من، کیش و مات … وسط آشپزخونه … بامــــاهمـــراه باشــید🌹