پروانه های وصال
#چیز_کیک_تک_نفره مواد زیرین چیز کیک دوبسته بیسکویت پتی بور یا ساقه طلای(دویست گرم) کره صد گرم بیس
ژله؛ از هر بسته نصفش استفاده کردم وبا یک لیوان آب رقیق کردم
تا مواد پنیری میبنده ژله رو طبق دستور آماده کنید من از ژله انار وپرتقال استفاده کردم وبزارید کاملا سرد شه اگر حتی یک ذره هم ولرم باشه قاطی ولایه میانی میشه وژله کاملا سرد شده رو بریزید رو مواد وبزارید یخچال تا کاملا ببنده
عزیزانی که از خامه صبحانه استفاده میکنن باید نصف لیوان شکر به خامه وپنیر بزنن حتماا به این نکته توجه کنید
من چون از خامه فرم گرفته قنادی استفاده کردم وشیرین هستش از شکر استفاده نکردم
عزیزان این دستور رو میتونید تو قالبهای دیگه هم درست کنید مثل کمربندی یا پیرکس عزیزان لازم نیست کپسول کاغذی یا قالب رو چرب کنید
آگه میخواید با کیک درست کنید کیک نباید خرد بشه باید تکه ای باشه وته قالبی بزارید وبقیه مثل دستور
اگر از خامه صبحانه استفاده میکنید نمیخواد فرم بدید
.
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شیرینی_زبان😍😋
شکر ۱ پیمانه
آب ۱ لیوان
گلاب ۴ قاشق غذا خوری
زعفران ۴ قاشق غذا خوری
پسته و پودر نارگیل
خمیر هزار لا کاپو ۲ عدد
کره ۱۰ گرم
برای پخت شیرینی زبان، فر رواز قبل گرم کنید و بعد فر رو دمای ۱۸۰ درجه تنظیم کنین برای پخت این شیرینی همونطوری که توی ویدیو توضیح دادم اول دما رو از پایین بدین و ۱۰ دقیقه هم شعله بالا یا گریل رو روشن کنین
#اسپاگتی_بادمجان
❌بادمجان ۲ عدد
❌سس سالسا ۱ پیمانه
❌روغن ۱/۲ پیمانه
❌ماکارونی رشته ای ۱۵۰ گرم
❌نمک و فلفل
❌زیتون حلقه ای
❌خلال چوبی
❌فلفل دلمه ای رنگی
❌پنیر رنده شده
طرز تهیه:
✍🏻بادمجانها را نازك و طولی ورقه ورقه كرده و با نمک و فلفل مزهدار كنيد، بعد با روغن كمي تفت دهيد تا دو طرف آن طلایی شود.ماکارونی را در یک قابلمه آب جوش بريزيد تا نرم شود، بعد آبکش کنید.
✍🏻يك ورق بادمجان را روي سطحي پهن كنيد. تعدادي از رشتهها را برداريد و مانند شكل تا كنيد، بعد ماكارونيهاي تا شده را روي بادمجان گذاشته و شروع كنيد به لوله كردن بادمجان و با خلال دندان لبههاي آن را محكم كنيد.
✍🏻در ظرف مورد نظر کمی سس سالسا بريزيد و بادمجانها را روي آن بچينيد. ظرف را به مدت ده دقیقه در فر با حرارت ۱۸۰ درجه قرار دهید تا غذا آماده شود.
🍯سس سالسا:
🥄مقداري روغن مایع در تابه بريزيد و پیاز را كمي تفت دهيد تا سبک شود، بعد سیر ساتوری شده را اضافه کنید و کمی تفت دهيد.حالا فلفل دلمهای ساتوری شده را بيفزاييد، بعد پوست گوجه را بگيريد و آن را ریز خرد کرده
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#هوالعشق
تمام ذهنم مشغول نگاهایی است که هیچ وقت با نگاهای من به تلاقی نرسید ..
من از تو هیچ نمیدانم ..
حتی نمیدانم چشمانت به چه رنگ است ..
نمیدانم نگاهت کجا را می کاود ..
نمیدانم لبخند بر لبانت چگونه است ..
نمیدانم صدای خنده هایت چگونه است ..
نمیدانم ..
نمیدانم در ذهن و قلبت چه میگذرد ..
نمیدانم .. هیچ نمیدانم ..
تنها دانسته ی من از تو آن عطر است ..
عطری که در حوالیِ توست ..
عطرِ یاس ..
من می خواهم در همین حوالی باشم ..
در حوالیِ عطرِ یاسِ تو ..
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #هوالعشق تمام ذهنم مشغول نگاهایی است که هیچ وقت با نگاهای من
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_اول
خدارو شکر کلاس تموم شد واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود، سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم، آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت
-خودِ نامردتی!
با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم
-حالا چرا نامرد؟!
در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت: نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد
-خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ...
پرید وسط حرفم
-باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده
بلند شدیم راه افتادیم ..هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: نظرم عوض شد
چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم:راجبه چی؟
-پسر خاله ی نردبونم!
زدم زیر خنده که گفت: در مورد کادو برای بابام دیگه
در حالی که میخندیدم گفتم: خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو
روشو برگردوند و گفت: اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ
سری تکون دادمو گفتم: والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم
-آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما
لبخندی زدم و گفتم: امان از دست تو دختر!
.
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
.
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #هوالعشق تمام ذهنم مشغول نگاهایی است که هیچ وقت با نگاهای من
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
٭٭٭٭٭
نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه، خونه ی سمیرا سر کوچه بود، بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون، یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت، در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، یه نفس عمیق، دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح یاس و به ریه هام بکشم ...
از حیاط دل کندم و رفتم داخل
-سلام مامان عزیــزم
مامان که مشغول ظرف شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت: سلام به روی ماهت گلم
با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه
-خوبین مامان؟
-بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم
با اخم ساختگی گفتم: انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!
-از بس قیافت ضایع است!
برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه
_علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎
پریدم بالا و گفتم: خریدیش
سرشو تکون داد و گفت: اره خریدمش بالاخره
مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون
- ولی من نگرانم
محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت: آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم
لبخندی زدم و گفتم: آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم
مامان فقط سرشو تکون داد ..نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد
.
.
ادامه دارد ....
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
.
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ٭٭٭٭٭ نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه، خونه ی سمی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. دراز کشیدم رو تختم، دلم میخاست به چیزای خوب فکر کنم به داشته هام به نعمتهایی که داشتم به روزهای خوب زندگیم به خونواده ای که برام از جانم عزیز تر بودن، چشمامو بستم و به رویای شیرینی فکر کردم که برای خودم می ساختم به رویای عطرِ یاس!
هنوزم اون عطر و حس میکنم یادم نمیره بعد اون روز که دیدمش انقدر بهم ریختم که اولین کاری که کردم اصرار به مامان بود که برام یاس بکاره تو حیاط ..یاس ..یاس، هیچ وقت نمیتونم یاس رو فراموش کنم
اون عطر یاسی که بعد یک سال هنوز هم با تمام ذهن من بازی می کنه ..
نمی دونم چه اتفاقی افتاد .. فقط از کنا م رد شد .. حتی یادم نمیاد چهره اش چطوری بود .. حتی رنگ چشماش حتی خنده هاش .. هیچی، هیچی یادم ..
تنها عطر یاسش بود که منو درگیر خودش کرد و بعدش تعریفایی که از محمد درباره ش شنیدم .. تنها سهم من از اون شد گلهای یاس تو حیاط که هر بار با تنفس رائحه شون دلم آروم میشه ..
تو رویای شیرینم غرق بودم که مهسا بدو بدو اومد تو و باجیغ نسبتا بلندی گفت: هوووورا بالاخره تعطیل شدیم
و با یه پرش پرید رو تختش ..من که از رویای خودم پریده بودم بیرون نگاهی بهش کردم و گفت: سلامت کو؟
خندید وبا خوش حالی باهمون مانتو و مقنعه ی مدرسه اش دراز کشید رو تخت و گفت: سلام علیکم حاج خانوم، روزهای خوش زندگیم آغاز شد
خندیدمو جواب سلامشو دادم، به سقف خیره شدم ..من مهسا رو خیلی دوست داشتم ..با این که از من چهار سال کوچیکتر بود ولی برام بهترین خواهر و دوست دنیا بود ..دوباره چشمامو بستم تا باز به خلسه ی شیرینم فرو برم!
٭٭٭٭٭
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
❣️ رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. دراز کشیدم رو
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
قدمامو تند کردم، نمیدونم چرا بهم ریخته بودم مگه قرار بود چی بشه؟! چرا انقدر آشفته ام، رسیدم دم خونه ی سمیرا اینا زنگ زدم، بعد چند دقیقه در باز شد و سمیرا اومد بیرون با دیدنم انگار جا خورده باشه
- چیشده مگه؟!
با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم: نمیدونم، دارم دیوونه میشم سمیرا، نمیدونم چم شده
دستمو گرفت و گفت: ای بابا، باز شروع کردی، تو باید الان خوشحال باشی، آقای یاس داره میاد خونتون اونوقت تو آشفته ای!
با کلافگی سرمو تکون دادم، نمیدونستم چی بگم حتی تو این موقعیت سمیرا هم منو درک نمیکرد، تکیه دادم به دیوار خونشون
با غم نگاهم کرد و گفت: آخه دختره ی دیوونه چرا اینکارو میکنی با خودت چرا الکی خودتو عذاب میدی باور کن اگه یه بار باهاش حرف بزنی دیگه این حالت برزخی ات تموم میشه
نگاهش کردم، بهش حق میدادم که چیزی نفهمه از این حال من چون هنوز به این حال بد گرفتار نشده بود
تکیه مو از دیوار برداشتم و گفتم: من میرم دیگه..کلی کار داریم، خداحافظ
سریع باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت مغازه، مثلا به مامان گفتم میرم تخم مرغ بخرم، اما واقعیتش میخاستم این دردمو به کسی بگم اما نشد، سمیرا نمیتونه درکم کنه تقصیر اون نیست، من خیلی عوض شدم من به جایی رسیدم که کسی نمیتونه منو درک کنه حتی خودش، خودِ اون کسی که به خاطرش به این حال و روز افتادم، بعد از خریدن تخم مرغ راهی خونه شدم، باز قرار بود بعد یکسال ببینمش کسی رو که یکسالِ تمام مدهوش عطر یاسش شدم، کسی که از عید پارسال تا این عید منو بهم ریخته،(خدا به خیر بگذرونه این عید رو!!) کسی رو که برای اولین بار بهش تو زندگی ام دل بستم، نمیدونم این لرزش قلب و استرس و آشفتگی ام برای چیه؟! شاید چون تمام یکسال رو به نامحرمی فکر کردم که جای خدا رو تو قلبم می گرفت، کسی که شاید حتی لحظه ای بهم فکر نکرده...
٭٭٭٭٭
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
❣️ رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹