فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کراکت سیبزمینی😋😍
مواد لازم🔻
سیب زمینی متوسط :۳ عدد
تخم مرغ: ۱ عدد
خامه :نصف استکان
آرد: نصف استکان
پنیر پیتزا: نصف استکان
فلفل سیاه وقرمز /نمک/پودر سیر/ادویه /زردچوبه: به مقدار لازم
جعفری خرد شده به دلخواه
طرز تهیه🔻
سیب زمینی را آبپز کنید وله کنید و بقیه مواد وادویه ها را بهش اضاف کنید خامه رو کمی گرم کنید تا رقیق بشه وبه مواد اضاف کنید وبا حلیم کوب برقی یا غذا ساز مواد مخلوط کنید تا کاملا چسبنده ونرم بشه استفاده از حلیم کوب یا غذا ساز باعث چسبندگی وا نرفتن مواد میشه حتما باید اجرا بشه
میتونید مواد مثل فیلم تو قیف بریزید وسرخ کنید ویا از مواد مقداری در دست باز کنید ووسطش گوشت چرخ کرده پخته شده یا سوسیس یاپنیر پیتزا و ..بزارید وگرد کنید وسوخاری کنید ویا ساده سرخ کنید
این مواد میتونید توی فر هم بپزید
کمی کره روی کراکت ها بمالید و۱۵ دقیقه در فر گرم با دمای ۱۸۰ درجه قرار دهید .
#اشپزی😋
جوجه کباب شالتو🍅
فیله مرغ ۱۰ عدد
پیاز ۲ عدد
قارچ ۳-۴ عدد
لیمو ترش تازه ۱ عدد
فلفل دلمه قرمز ۱/۳
گردوی ۱۵۰ گرم
جعفری یا گشنیز خرد شده ۲ قاشق غذاخوری
رب انار ملس 2 قاشق غذاخوری
کره مقدار لازم
نمک،فلفل سیاه،زعفران دم کرده
گوجه فرنگی
طرز تهیه: ابتدا فیله های مرغ را مقداری با بیف کوب بکوبید تا مقداری پهن شود سپس با زعفران دم کرده به مدت حداقل ۱ ساعت مزه دار کنید سپس لیموترش تازه روی فیله ها بریزید و یکی از پیازها را خلالی خرد کنید،نمک و فلفل بپاشید و با دست مقداری فشار دهید و به مرغ اضافه کنید و حداقل دوساعت مزه دار کنید،هر چه زمان مزه دار شدن بیشتر باشه فیله ها لطیف تر و خوشمزه تر میشن،در این فاصله مواد وسط رول ها را حاضر میکنیم،پیاز را نگینی خرد کنید و مقداری تفت دهید تا سبک شود سپس فلفل دلمه قرمز را هم نگینی خیلی ریز خرد کنید و به پیاز اضافه کنید بعد از آن قارچ خرد شده و نگینی را اضافه و تفت دهید حرارت رو به بالا و مرتب هم بزنید تا آب مواد کشیده شود سپس گردوی پودر شده را اضافه کنید و دوباره مقداری تفت دهید ،سپس جعفری ساطوری شده؛همه مواد را روی شعله ملایم تا مواد کاملا با هم مخلوط و نرم و حتما له و خمیر شوند
#استانبولی
اول سیب زمینی نگینی شده رو با زردچوبه فراوان تفت بدید و بعد هویج خلالی رو اضافه کنید یه تفت کوچیک دیگه پیاز داغ و زعفرون رو اضافه کنید (نمک و پودر دارچین و زیره هم یکم بزنید) خلااااص
حالا برید سراغ برنج با کمی اب و نمک بزارید جوش بیاد (میزان آب تا یه نیم بند انگشت) بعد مایع خورشتی رو بهش اضافه کنید و منتظر بمونید تا ابش کشیده بشه بعد درب قابلمه رو بزارید تا دم بکشه.
⚜️حکایتهای پندآموز⚜️
🔹فقر و تهیدستی🔹
✳️روزی مردی که آوازهی بذل و بخششهایامام حسن مجتبی علیهالسلام را شنیده بود، به خدمت آن حضرت آمد و به آن حضرت عرض کرد:
ای پسر امیرمؤمنان ! تو را قسم میدهم به حق آن خدایی که نعمت های بسیاری را به شما عطا فرموده است ، و تو آن را به واسطه ی شفیع به درگاه او بدست نیاورده ای ، بلکه خدای متعال ، خود بر تو عطا کرده است ، به فریاد من برسید و مرا، از دست دشمنم نجات بدهید. زیرا من دشمنی دارم که بسیار ظالم و ستمکار است.
به طوری که نه بر اطفال رحم میکند و نه احترام پیران را نگاه میدارد.
✨امام حسن علیهالسلام، که تکیه داده بودند ، با شنیدن این سخن، راست نشستند. و فرمود: بگو دشمن تو کیست، تا من داد تو را از او بستانم؟!
🔸آن مرد پاسخ داد: فقر و تهیدستی
✨امام حسن علیهالسلام، با شنیدن این سخن مدتی سر به زیر انداختند و چیزی نفرمودند . سپس آن حضرت، سر را بلند کردند و خادم خود را خواست و به او فرمود : هر مقدار پول پیش تو موجود است، حاضر کن.
خادم آن حضرت، پنج هزار درهم نزد آن حضرت، حاضر کرد.
✨امام مجتبی علیهالسلام، به خادم خود فرمود: آن پولها را به این مرد بده.
سپس امام حسن علیهالسلام، به آن مرد فرمود : به حق همین سوگند هایی که مرا به آن قسم دادی ، تو را سوگند می دهم که هرگاه این دشمن ستمگرت نزد تو آمد ، برای دادخواهی نزد من بیایی.
📚بحارالأنوار ، ج ۴۳ ، ص
💕🧡💕🧡
❖
انرژی مثبت 🌺🍃
هرگز درباره بدبختی هایت صحبت نکن وبه آنها توجه نکن.اگر توجه کنی به آنها خوراک داده ای.توجه خوراک ذهن است.به هرچه که توجه کنی قوی تر میگردد.هرگز با توجه کردن به بدبختی ها به آنها خوارک نرسان.به یاد بسپار،توجه واقعا خوراک و تغذیه است.به چیزهای منفی توجه نکن.به رنجهایت توجه نکن و درباره اش سخن نگو.آنها را بزرگ نکن.این کار بسیار مخرب و نابود کننده است.به رنجهایت بی توجه باش و با این کار آنها خواهند مرد.بیشتر به شادی متمایل شو،تمام توجه ات رابه شادی های کوچک معطوف کن.لحظات کوتاه شادی را ارج بگذار وخودت را کامل در آنها غرقه کن.اینگونه آن لحظات کوتاه رشد خواهند کرد و در تمام زندگی ات منتشر خواهند شد.بدانید بهشت مکانی جغرافیایی نیست،جایی قرار ندارد،بهشت شیوه ای از زندگی است،همانگونه که جهنم نیز راهی برای زندگی است.جهنم و بهشت همینجاهستند.درست در وسط زندگی ات.گاهی اتفاق می افتدکه تو در جهنم قرار داری و شخصی که کنارت نشسته است در وسط بهشت است.پس بهشت و جهنم از یکدیگر دور نیستند،حالات روانی هستند،راه های زندگی هستند،همه اش به خودت بستگی دارد...
💕💛💕💛
پروانه های وصال
#عبور_از_لذتهای_پست 22 🔴 کسی که رنج براش حل نشده باشه فکر میکنه دنیا بدون رنج هست و میتونه از رنج ف
#عبور_از_لذتهای_پست 23
✅" اختلافِ نظر "✅
🔹نکته ای که ما باید همیشه طبق اون عمل کنیم اینه که ببینیم وظیفمون چیه، همون رو انجام بدیم ؛
➖اینکه گفتیم انسان باید از رنج، فرار نکنه و به استقبالِ برخی رنج ها هم بره
مربوط به "روحِ انسان" هست.
اما "مبنای عملِ انسان" چیه؟
ما باید به چی عمل کنیم؟
" به تکالیف و وظایفی که خداوند متعال برای ما انسان ها قرار داده "✔️
ببین خدا به چه چیزایی امر کرده همون رو انجام بده، چه خوشی توش باشه،چه رنج....💕
🔷 حالا این وظیفه ممکنه لذت هایی رو هم به همراه داشته باشه😌
مثل مساله ←ازدواج→
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 یه لحظه جا خوردم، با بهت نگاهش کردم، مستقیم به چشمام نگاه کرد ام
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_یازدهم
.
#هوالحـــق
نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم ..
آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد
- چیشده آبجی؟!
سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم: هیچی عزیزم
رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم، به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم، هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمی گذشت که منو با اون حال دیدن،
الان فکر می کنن چیشده که من گریه می کردم، خدا کمکم کن .. وضو گرفتم و زیر لب فقط صلوات میفرستادم ..
از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم، منتظر من بود اینجا..
سرمو به زیر انداختم که اومد دستامو گرفت و گفت: معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟
نگاش کردم، چشماش نگران بود، اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس، مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم ..
آهی کشیدم و گفتم: نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود
مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت: امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین
سوالی نگاهش کردم که گفت: عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده
لبخندی رو لبم نشست، راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من عباس بود!
.
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_یازدهم . #هوالحـــق نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
.
تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد همه خواب بودن، به اتفاقات امروز فکر می کردم به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد، چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ...
اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم، حق میدم که بخواد سرزنشم کنه باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم، قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم،
دست انداختم و موبایلم رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده .. نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم
ساعت نزدیک چهار صبح بود!!
چند تا پیام و تماس از دست رفته داشتم، باز گوشیم رو سایلنت بود،
کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد .. یک تماس از شماره ناشناس!
بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم، از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم
.
"سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین "
.
عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!!
.
"معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم"
.
و پیام بعدیش ...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد همه خواب بودن، به اتفاقات ا
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
.
"خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق میدم بهتون، ولی منم حق دارم بدونم چرا جواب منفی ندادین بهم"
.
نمی دونم چرا داشت خنده ام می گرفت تا جایی که من تو فیلما و داستانا دیده بودم پسرا شاکی میشن از این که دخترا چرا جوابشونو مثبت ندادن و حالا عباس شاکیه که چرا جواب منفی ندادم !!!
پیام آخرشم فقط یه شب بخیر بود، همش برای ساعت یازده دوازده شب بود نمی دونستم جوابشو بدم یا نه حتما تا الان خوابیده..
بالاخره تصمیم گرفتم جواب بدم، تا جایی که تونستم تو پیام براش توضیح دادم و فرستادم ..
خواستم گوشی مو بزارم که پیامی بهم ارسال شد
.
"ممنون که جواب دادین، تا الان منتظر بودم، باید حتما حضوری باهاتون حرف بزنم "
.
چشام از تعجب گرد شده بود با سرعتی که اون جواب داد انگار گوشی دستش بود، این آدم تا الان بیدار بود واقعا!!
نکنه عباس هم امشب بی خوابی زده به سرش، مثلِ من؟!!
.
.
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . "خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق میدم بهت
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_دوازدهم
.
#بسم_رب_الشهــداء
تا آخر کلاس سمیرا عروس خانم صدام می کرد، کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا!
از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم: یعنی تو آدم نمیشی نه؟
در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت: مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: باشه عزیزم به زودی تلافی می کنم .. بالاخره نوبت تو ام که میرسه
- خب چیه مگه؟؟ دوست دارم عروس خانم صدات کنم .. مگه عیبی داره
چپ چپ نگاش کردم، درحالی که به سمتی اشاره می کرد گفت: نگاه کن اونجا رو
متعجب نگاهمو چرخوندم به سمتی که اشاره می کرد، با دیدنش تعجبم چندین برابر شد
_میگما آشنا نیس به نظرت انگار جایی دیدمش؟؟!
لبخندی رو لبم نشست: خانم انیشتین آقای یاس هستن ایشون
لبخند عمیقی رو صورتش نشست
گفت: جون من، وای، من تا حالا از نزدیک ندیدمش بیا بریم سلام کنیم بهش
با چشمای گرد به سمیرا نگاه کردم
که گفت: اه بیا دیگه بی ذوق، می خوام دومادی شو تبریک بگم
یعنی انگار نه انگار که من وجود دارم، دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند، وایی از دست رفتارای سمیرا .. داشتیم میرفتیم سمت عباس که تکیه داده بود به ماشینشو منتظر بود انگار!
یعنی واقعا منتظر من بود!!!
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️ رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_دوازدهم . #بسم_رب_الشهــداء تا آخر کلاس سمیرا عروس خانم
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟!
وای چی داشتم میگفتم ...
فکر کنم کم کم دارم بقول سمیرا خل میشم...
از فکر و خیالاتم دست برداشتم، در حالی که داشتیم به عباس نزدیک میشدیم
گفتم: سمیرا! جونِ هر کی دوست داری سنگین رفتار کن آبروم میره ها .. جون معصومه اون موهاتم بکن تو
خندید و گفت: باشه بابا بیا اصلا رومو هم میگیرم
_کوفت، جدی گفتم
_ عه خب بیا حالا ببین من چه خانم متشخصی میشم
نفسمو آروم دادم بیرون ..خدا به خیر کنه .. عباس تا متوجهمون شد سلام کرد
سمیرا زودتر از من گفت: سلام علیکم، خوب هستین شما، معصومه جون همیشه خیلی تعریفتونو میکنه، ماشاالله خیلی از تعریفاش بهترین
دست سمیرا رو محکم فشار دادم، این دختره امروز آبرومو نبره دست بردار نیست ...
عباس در حالی که سرش پایین بود ابروهاش کمی از تعجب رفت بالا .. ای خدا بگم چیکارت کنه سمیرا
خواستم چیزی بگم که باز زودتر از من گفت: ای وای راستی خودمو معرفی نکردم، من سمیرا دوست معصومه هستم، واقعا تبریک میگم این پیوند رو به هردوتون، بخصوص به شما ..
باز دستشو فشار دادم که دو دقیقه ساکت شه که بلند گفت: عه چی گفتم مگه دارم تبریک میگم
عباس با لبخند سرشو آورد بالا نگاهش بهم افتاد که سرخ شده بودم از خجالت و استرسِ حرفای سمیرا، خنده اش گرفته بود این آقای یاس!!
بزور لبخندی زدم و قبل اینکه سمیرا بیشتر از این بخواد ضایعم کنه رو به سمیرا گفتم: عزیزم فردا میبینمت، خداحافظ
نگاهی بهم انداخت و آروم جوری که من بشنوم کنار گوشم گفت: ای شووَر ندیده بدبخت!!
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️ رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟! وای چی داشتم میگفتم ... فک
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: خداحافظ عزیــزم
و رو به عباس گفت: خداحافظ آقای یا...
سریع گفت: یعنی آقای عباس
و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو
عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر ..
چادرمو مرتب کردم و گفتم: کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه
سری تکون داد و گفت: بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم
- من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس
- نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم
- باشه، فقط باید به مامانم بگم
در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت: خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه
با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده
، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،
آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ..
.
.
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️ رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💕 بچه که بودیم، آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم،
حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
💕 بچه که بودیم، درد دل را به یک ناله می گفتیم، همه میفهمیدند
بزرگ که شدیم، درد دل را به صد زبان میگوییم و کسی نمیفهمد
💕 بچه که بودیم، دلمان به
جوجههای رنگیمان خوش بود
بزرگ که شدیم،
همه دلخوشیهایمان رنگ باخت
💕 بچه که بودیم، چه دلهای بزرگی داشتیم
حالا که بزرگیم، چه دلتنگیم
💕کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند...
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
👤جابر می گوید:
به امام باقر(علیه السلام) عرض کردم گشایش امر شما چه زمان واقع شود⁉️🤔
🌸فرمود:
هیهات❗️
هیهات❗️
👈🏻فرج و گشایش ما صورت نگیرد ❌️
☝🏻مگر همه ی شما 👥️️غربال شوید،همه غربال شوید، همه غربال شوید ...
تا ناصافی ها بروند و خالص ها باقی بمانند.😊✅️
📚بحار الانوار ج 52 ص113
💕💛💕💛
#نماز شب
استاد فیاض بخش:
اگر می خواهید بدانید که در چه جایگاهی از معنویت هستید، به مقدار حالی که برای نماز شب خواندن دارید، نظر کنید.
بسم ربّ الشهداء و الصّدیقین
هفته دفاع مقدس، یادآور افتخارات، شهامت ها، رشادت ها و شهادت ها است و یادآور مردانی که مردانگی آفریدند
🔰إِنَّ الله يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنيانٌ مَرصُوصٌ
همانا خداوند دوست میدارد كساني را که در راه او، صف بسته می جنگند که گویا ایشان، بنایی مستحكم سربی(در برابر دشمنان) هستند.
🌷شهیدان از می توحید مستند
🌷شهیدان سرخوش از جام الستند
🌷نمردند و نمی میرند هرگز
🌷شهیدان زنده ی جاوید هستند .
💎هفته دفاع مقدس بر سیراب شدگان زلال کوثر عاشورا گرامی باد.
🤲اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليّٖكَ الْفَرَج
#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حجابم را درست کنم، جامعه درست میشود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استیصال و بدبختی این عجوزه را ببینید. این روز را قشنگ می شد دید!
التماس و گریه مسیح علینژاد در مصاحبه با ایران اینترنشنال برای همراه کردن سلبریتیها جهت حمایت از آشوبگرایان. ۵ شنبه ۳۱ شهریور۱۴۰۱
عدم همراهی مردم دشمنان را به زانو در آورده است