🌷توجه به خلقت،خدا،قیامت،انجام وظایف
🌷أَفَلَا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ (١٧)غاشیه
آیا با تأمل به شتر نظر نمیكنند كه چگونه آفریده شده؟
🌷وَإِلَى السَّمَآءِ كَيْفَ رُفِعَتْ (١٨)غاشیه
و به آسمان كه چگونه بر افراشته شده؟
🌷وَإِلَى الْجِبَالِ كَيْفَ نُصِبَتْ (١٩)غاشیه
و به كوهها كه چگونه در جای خود نصب شده
🌷وَإِلَى الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ (٢٠)غاشیه
و به زمین كه چگونه گسترده شده؟ (۲۰)
🌷فَذَكِّرْ إِنَّمَآ أَنْتَ مُذَكِّرٌ (٢١)غاشیه
پس تذكر بده(به انجام وظایف)كه تو تذكر دهندهای
🌷لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ (٢٢)غاشیه
تومجبورشان نمیکنی.فقط تذکرمیدهی
🌷إِلَّا مَنْ تَوَلَّىٰ وَكَفَرَ (٢٣)غاشیه
مگرآنانکه ازتذکر،روگردان شوندوکفربورزند
🌷فَيُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذَابَ الْأَكْبَرَ (٢٤)غاشیه
که خدا او را به عذاب جهنم عذاب خواهد كرد
🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 16 🌀یه کاری بهت میگم انجام بده، لذّتت بیشتر خواهد شد 😌💕 -- چیکار؟
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 18
🔵اگه میخوای آدم شادتری باشی
⬅️ باید گاهی وقتا جلوی خشمت رو بگیری
😤❌✋
این تنها راه #افزایش_لذت هست...✅
💢 شما که یه عمر دنبال تنوعِ لذّت ها بودی،بیا و این کاری که گفته شد رو هم امتحان کن
📊🌺 نتایجش برات عجیب خواهد بود....👌
پروانه های وصال
#دست_و_پا_چلفتی 🙁 #قسمت_دوم 👈از زبان مجید👉 . تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ادام
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_سوم
.
بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم...
بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم...
همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕
چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خالم کمتر میرفتن خونه مامان جون..
.
ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود.
اما بعد چند ماه شوهر خالم هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔
اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم..
وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊
کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم...
شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯
از جکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم..
با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام.
اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌
اخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم...
.
فردا صبح دل تو دلم نبود...ظهر که شد یهو دیدیم درومون رو زدن...
بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊
خاله اینام اومدن تو...و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و...
اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم...خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕
اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞
حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔
یهو انگار تموم ارزوهام خشکید😕
وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانما نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔
مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت.
.
بلند شدم رفتم تو اتاقم...وقتی تمیزی اتاقم دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد...
با گریه همه لباسام رو از کمد در اوردم و ریختم وسط اتاق ...
حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده.
برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود
برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔
برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم
.
#ادامه_دارد
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بام
پروانه های وصال
#دست_و_پا_چلفتی 🙁 #قسمت_دوم 👈از زبان مجید👉 . تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ادام
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_سوم
.
بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم...
بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم...
همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕
چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خالم کمتر میرفتن خونه مامان جون..
.
ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود.
اما بعد چند ماه شوهر خالم هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔
اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم..
وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊
کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم...
شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯
از جکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم..
با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام.
اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌
اخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم...
.
فردا صبح دل تو دلم نبود...ظهر که شد یهو دیدیم درومون رو زدن...
بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊
خاله اینام اومدن تو...و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و...
اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم...خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕
اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞
حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔
یهو انگار تموم ارزوهام خشکید😕
وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانما نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔
مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت.
.
بلند شدم رفتم تو اتاقم...وقتی تمیزی اتاقم دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد...
با گریه همه لباسام رو از کمد در اوردم و ریختم وسط اتاق ...
حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده.
برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود
برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔
برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم
.
#ادامه_دارد
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#دست_و_پا_چلفتی 🙁 #قسمت_سوم . بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم... بعد از ظهرا تو کوچه میرف
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_چهارم
نمیدونستم باید چیکار کنم😕
اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔
بعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه😞
مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد.
اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت...
حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم ابنبات بخره و به مینا میدادمشون
یه مدت خیلی تو خودم بودم😔
حوصله هیچ کاری نداشتم😕
چند بار به خونوادم اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم 😞
.
چند سال گذشت...
و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد...
علتشم این بود خالم اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایشون میموند.
از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرزگاهی برا خودم مرور میکردم...
نمیدونستم این چه حسیه...
ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم😔
یه دوست داشتن پاک...
به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه...
امیدوار بودم همینجوری بشه...
امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام...
.
دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم
نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت.
ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم.
اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم..
کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...اینبار بد جواب داد...
شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود😕
مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺
اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم😊
.
مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد...
.
.
👈از زبان مینا:👉
روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم...
نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه😕
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#دست_و_پا_چلفتی 🙁 #قسمت_چهارم نمیدونستم باید چیکار کنم😕 اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔 بع
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_پنجم
👈از زبان مینا👉
روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم...
اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه...
خانوادم هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن...
فقط بعد 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بزارم...
با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود😑
بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده...نباید بلند حرف بزنه...نباید دیروقت خونه بیاد...
این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم😐
جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم
مثلا به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.😉
راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم...به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم. .
.
👈از زبان مجید:👉
.
تصمیمم رو گرفتم
میخواستم شبیه مینا بشم...
چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم😕
نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.😞
ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانوادشم که مذهبین..
پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺
تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم..
ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه...
میخواستم از ته عمق وجودم باشه...
تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند...و قرار بود سال دیگه بعد دیپلم بره حوزه
کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم
یه روز بهش گفتم:
-سلام الیاس
-سلام مجید جان..خوبی؟!
-ممنونم...تو خوبی؟!یه کاری باهات داشتم😕
-الحمدلله..بفرما...در خدمتم
-راستش...چه جوری بگم 😞
-بگو راحت باش☺
-میخواستم بپرسم چجوری میشه مثل تو شد؟!😕
-مثل من 😯یعنی چی؟!
-یعنی همین کارایی که میکنی دیگه...قرآن میخونی...نماز میخونی...مسجد میری 😞
-اها منظورت مذهبی شدنه☺
-اره 😕
-خب کاری نداره که...اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا...
-خب چجوری؟!
-باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی
-اخه من که کسی رو نمیشناسم 😕
-اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون.
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✍ پیامبر اکرم صلّى الله علیه و آله
روزگارى به مردم رسد که مرد اهمیت ندهد که مال چگونه به دست آرد، از حلال یا از حرام. اگر آنچه را من مى دانم شما مى دانستيد، هر آينــه بسيار مىگريسـتيد و كمتــر مىخنديديد نفاق و دورویی آشكار شود و امانت از بین رود و رحمت برگرفته شود امين را (به خیانت) متهم كنند و خيانتگر را امين شمارند و فتنه ها چون شب تاريك وظلمانی شما را فرا گيرد.
📗(1) نهج الفصاحه، ح 2364
📗(2) نهج الفصاحه، ح 2323
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥راز سیر و سلوک در دو کلمه
🎙حاج آقا قرائتی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تازگی، مادری انقلابی در کنار دخترش در مترو در حالی که عکس شهید آرمان علی وردی را در دست داشت، اقدام جالبی انجام داد. واکنش مسافران را در این ویدئو ببینید