فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با فحشهای طبقه بندی شده به دانشگاه شریف بیایید :)
#امام_زمان
#فاطمیه.
16.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خبر خوب برای عاشقان علی کریمی
دمش گرم خداییی😍
#امام_زمان
#فاطمیه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب علی کریمی هم مزد جنایتهاشو گرفت و ویزای آمریکا جور شد
ویزایی که با خون مردم ایران به دست آورد
#امام_زمان
#فاطمیه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از این نماز حاجت بخواه
حجت الاسلام صراف
#امام_زمان
#فاطمیه
پروانه های وصال
#ملاقات_با_خدا 3 🔸 کیا رو باید بیارن به عنوانِ آدمِ موفق؟ 🔰 باید یه آقای دکتر یا مهندس یا معلم یا.
#ملاقات_با_خدا 4
🚨اصلاً گاهی مسابقه میذارن برای این آب و نون بهتر !!
🖥📡 "انواع فریب های تبلیغاتی و رسانه ای" به راه میندازن
که حتی مذهبی ها هم میخوان در این نوع "وعده دادن" از بقیه سبقت بگیرن....
🚫🚫
☑️ ننگ بر این سیاستمداران.....✊
✅خراب بشه همچین آبادانی....😒
✔️باید تحقیر بشه همچین نگاهی....👌
🔹♦️🔹
🎴طرف میخواد اهدافِ سیاسی کاندیدا شدنش رو حساب کنه🗳
♦️یکی یکی که میشماره ، میبینیم هیچکدومش از آخورِ طویله دنیا بیرون نیست!
هنوز سر از آخور بیرون نیاورده....😏
🔴⭕️🔴
-- ببخشید مگه نمیگن دنیا مزرعه آخرته؟
چرا شما میگید طویله؟!⁉️
🌷 بله دنیا زمانی طویله نیست که واقعاً مزرعه آخرت باشه 🔮🌳🔚
⭕️ اگه قرار باشه مزرعه آخرت نباشه، چیزی بیشتر از طویله نیست......👌✔️
✅🔷➖🔺🌺🔺
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق رمــــــــــان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمتـ ســــــــــی
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق
رمان #طعم_سیبــ
به قلم⇦⇦ 🍁 #مریم_سرخه_ای 🍁
قسمت ســــــــــی و دوم:
#بخش دوم:
بعد از مدتی که استاد داشت درس میداد نیلوفر رو به من کردو گفت:
-قضیه رو به علی گفتی؟؟
-آره گفتم.
-چی گفت.
-هیچی.
-هیچی؟؟؟؟؟؟؟!!!
-گفت نگران نباش...ناراحت شد...
-میخوای چی کار کنی؟
-چی کار میتونم کنم؟؟؟
نیلوفر سکوت غم انگیزی کرد نگاهش کردم و گفتم:
-باید با هانیه حرف بزنم!
-دیوونه شدی؟
-باید ببینم مشکلش دقیقا چیه میخواد چیکار کنه!!!؟
-زهرا!!!!!!!!!
استاد نگاهی بهمون کردو و گفت:
-خانم باقری شما که حرف میزنین معلومه بلدین بیایین اینجا بقیشو درس بدین...
من_استاد...
-بفرمایین لطفا...
نیلوفر_استاد تازه عروسه اذیتش نکنید...
یهو کل کلاس شلوغ شد!!!
+تازه عروس؟؟
+مباررررکه.
+نگفته بودی!!!
+کی عروس شدی!!!
+کی هست این آقای خوشبخت...
استاد داد زد ساکت!
استادی بود که همه ی ما ازش حساب میبردیم...
استاد_مبارک باشه خانم باقری پس بخاطر همینه که کلا امروز حواستون پرته!!!
-نه استاد...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-به پای هم پیر شین...
-ممنونم!
نگاهی به هانیه کردم که با تنفر به من خیره شده بود...
نفس عمیقی کشیدم و نشستم سر جای خودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کلاس تموم شده بود و با نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل هامون شدیم که راه بفتیم سمت خونه!
کلاس تقریبا خالی شده بود هانیه از ته کلاس اومد سمت ما با یه نیش خند و خیلی متکبرانه گفت:
-مبارکه باشه زهرا جون!به پای هم پیر شین...
نگاهی کردم و جوابی ندادم همینجور که داشتم نگاهش می کردم یواش دم گوشم گفت:
-البته اگر به پای هم بمونین...
بعد هم خندیدو رفت...
نگاهی به نیلوفر کردم اونم با اخم و نگران نگاهم کرد...
نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق رمان #طعم_سیبــ به قلم⇦⇦ 🍁 #مریم_سرخه_ای 🍁 قسمت ســــــــــی و دوم: #
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ 💕 #مــریم_سرخه_ای 💕
قسمٺـ ســــــــــی و دوم:
#بخش سوم:
کیفمو گذاشتم و سریع دوویدم دنبال هانیه...
نیلوفر صدام زد:
-زهرا!!!!!
بدون جواب به نیلوفر رفتم دنبالش...
من_هانیه؟هانیه...هانیه یه لحظه وایستا کارت دارم...
فایده نداشت رسیدم بهش دستمو گذاشتم روی شونش و کشیدمش سمت خودم...
برگشت طرفم ابروهاشو انداخت بالا یه نگاه از سر تا پا بهم انداخت پوز خندی زد و گفت:
-میشنوم؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بغضمو قورت دادم و گفتم:
-معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟
-باید بگم؟؟؟
-هانیه ما باهم دوستیم...
-دوست بودیم...
-هانیه این کارا چیه آخه چرا اینجوری میکنی...منظورت از حرفات چیه هانیه...نگرانم میکنی...
لبشو گزید بغضی کرد و گفت:
-نگران نباش...زهرا ما میتونستیم خیلی دوستای خوبی بمونیم ولی عشق آدمو کور میکنه...جوری که دیگه نمیفهمه طرف مقابلش کیه و چه بلایی میخواد سرش بیاره...
اشک توی چشمام حلقه زد ترسیدم از حرفش...
من_یعنی چی...؟؟؟بلا؟؟؟چه بلایی...چی میگی...
-زندگی بین منو تو باید یکی رو انتخاب کنه...
-هانیه تو دیوونه ای!
-بهت پیشنهاد میکنم دورو ور یه دیوونه نباشی!!!
بعد هم محکم نگاهشو ازم گرفت و رفت...
خشک شده بودم سر جام و به رفتنش نگاه میکردم نیلوفر اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم و تکونم داد...
نیلو_زهرا!!!!چی گفت؟؟؟چت شد یهو...
زدم زیر گریه...نیلوفر بغلم کرد...
بعد از چند دقیقه دید آروم نمیشم با گوشیم زنگ زد علی و اونم تا نیم ساعت بعد اومد دنبالم و منو برد خونه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
در دلم بود ڪهـ بے دوستـ نباشم هرگز...چهـ توان ڪرد ڪهـ سعی من و دل باطل بود...😕
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق رمــــــــــان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ 💕 #مــریم_سرخه_ای 💕 قسمٺـ ســــــ
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق
رمان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمٺـ ســــــــــی و سوم:
گوشیم زنگ خورد...پشت خط نیلوفر...
من_بله؟؟؟
-سلام عزیزم خوبی؟؟؟
-خوبم تو خوبی؟
-دیشب هر چی زنگ زدم جواب ندادی خواستم ببینم حالت بهتره؟؟
-خداروشکر.توخوبی؟
-منم خوبم.زهرا؟
-بله؟؟
-بهم نمیگی هانیه چی گفت؟؟داری نگرانم میکنی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-حرف های همیشگی...
-بیخیال ولش کن.مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم.
-قربونت برم.
-خدانکنه میبینمت.فعلا
-فعلا.
تلفن رو قطع کردم رفتم آبی به سرو صورتم زدم باید خودمو مشغول آماده کردن پروژه میکردم...
اسمم از پروژه ی هانیه خط خورده +وای خدای من چه موقعیم رابطه ها خراب شد!!بهتره زودتر کارمو شروع کنم!
لپ تاپ و کتابامو برداشتم و رفتم حیاط مشغول شدم...
گوشیم زنگ خورد پشت خط علی...
من_سلام.
علی_سلام خانمی.
-خوبی؟
-خوبم شما خوبی؟؟؟
-ممنون چه خبر؟
-سلامتی چیکار میکنی؟؟
-مشغول پروژه ام...هعی!باید از اول شروع کنم فردا وقت تحویلشه!
-پس برو مزاحمت نمیشم.
-مراحمی.
-برو بعدا زنگ میزنم.
-باشه عزیزم.
-فعلا.
تلفن رو قطع کردم ولی نمیتونستم تمرکز کنم...
اینکه تهدید شدم و توی این شک موندم که آیا بلایی سرم میاد یا نه منو میکشه...حرفای هانیه مغزمو میخوره...میترسم...توکل میکنم خدا ولی میترسم...
+زندگی باید بین منو تو یکی رو انتخاب کنه...
+من روتو خط میکشم...
حالا تقریبا یک هفته میشه که منو علی نامزدیم...
اما اصلا دلم طاقت یه ضربه ی دوباره رو نداره...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
شخصی محضر حضرت صادق علیه السلام آمد. حضرت فرمودند: برادرت چه طور است؟ عرض کرد که برادرم خیلی خوب است خیلی متدین، زاهد، محتاط و لکن اهل جارودیه است. حضرت فرمودند: اگر اهل احتیاط است چرا ولایتی نمیشود؟ گفت: خیلی احتیاط میکند تا به ولایت یقین پیدا نکند به ولایت نمیگرود. حضرت فرمودند: تو که این قدر تعریف احتیاط و تقوایش را میکنی، پس کنار نهر بلخ احتیاطش کجا رفت؟ سؤال کرد که آقا قضیه نهر بلخ چیست؟ فرمود: از خودش بپرس، اگر خواست میگوید. این شخص به وطنشان برگشت و به برادرش گفت: من خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم خیلی تعریف شما را کردم و گفتم: با احتیاط است فرمود: پس در کنار نهر بلخ احتیاطش کجا رفت؟ این حرف یعنی چه؟ این شخص یک دفعه به خود آمد و گفت چندین سال قبل من با یک نفر که کنیز فوق العاده ای داشت، مسافرتی کردیم، وقتی کنار نهر بلخ رسیدیم، شب بود، آن شخص به من گفت: من کنار اسباب بمانم و شما دنبال هیزم میروید یا شما میمانید و من دنبال هیزم بروم؟ گفتم: نه شما برو؛ او رفت. در این فاصله من با آن کنیز کار نامشروعی انجام دادم، و این را غیر از من و خدا و آن کنیز احدی نمیدانست.
📚(بصائرالدرجات ص : 249)
بله آقا اهل بیت به عالَم احاطه دارند هستند. خدا میداند. من خودم کرامتهایی از بعضی اولیای الهی دیدم، از گذشته خبر می دادند امام که جای خود دار
🍁🍂💕🍁🍂