پروانه های وصال
🍃بخش دوم قسمت هشتم دوروز از مسلمان شدنم میگذره... خیلی حس خوبی دارم...هنوز یک ذره هم از اون حس و حال
یــــــاســـبحــانـــــ...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_نهم:
💝💝💝💝💝
خواب بودم که با شنیدن صدای ضربه هایی به در چشمامو کمی باز کردم ولی دوباره بلافاصله بستم...
خیلی خوابم میومد اصلا حوصله نداشتم بپرسم کی پشت دره...یادمم نبود که با چه وضعیتی به خواب رفتم...
توی خواب و بیداری بودم و صدای ضربه هایی که ممتد به در زده میشد رو میشنیدم...
چند ثانیه ای این ضربه ها ادامه پیدا کرد تا اینکه صدا قطع شد ولی پشت بندش صدای باز شدن در اومد و بعد صدای بابا که صدام زد:
+الینا؟!...
یک آن با شنیدن صدای بابا همه چیز یادم اومد...من تو اتاق رو زمین با روسری و ملحفه کنار یه تیکه سنگ خوابیدم...
از جام پریدم که با چشمای گشاد شده ی بابا روبرو شدم...
+الینا؟چرا روسری سرته؟چرا ملحفه رو اینطور دور خودت پیچیدی؟این تیکه سنگ...الینا اینجا چه خبره؟!
از شدت استرس به تته پته افتاده بودم...
بدتر از همه هم این بود که جوابی برا بابا نداشتم...
_من...خب...چیزه...ینی...
نفس پر استرسی کشیدم که از چشم بابا دور نموند...
+الینا...هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟...تو اتاقت چه خبره؟...اصن اینارو ول کن بگو ببینم تو دیشب،نصفه شب تو دسشویی چکار میکردی؟سابقه نداشته تاحالا تو نصف شب بری دسشویی...چرا رو زمین خوابیدی...
با ترس و استرس فقط نگاش میکردم...هیچ جوابی برای سوالاش نداشتم...
طبق معمولی که استرس میگیرم دهنم خشک شده بود و کف دستام عرق کرده بود اما همه دستم یخ بود،سَرمم مثل همیشه درد گرفته بود...
بابا یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه با لحنی که معلوم بود ناباوره گفت:
+الینا؟!...بگو که اشتباه میکنم...بگو که هیچ چیز اونطور که من فکر میکنم نیس...الینا تو که...توکه...
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم...مطمئن بودم خودش همه چیز رو فهمیده...
صداش با داد بلند شد:
+نه الینا...نه...برا من سرتو تکون نده...اون زبون بی صاحابتو تکون بده و بگو که من دارم اشتباه میکنم لعنتی...
با صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم:
_No...no...you're not wrong...I...I was...(نه...نه...تو اشتباه نمیکنی...من...من داشتم...)
با داد بابا حرف تو دهنم موند:
+shut up Elina...shut up damn...(خفه شو الینا...خفه شو لعنتی...)
ساکت شد...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
یــــــاســـبحــانـــــ... #رمانِ_من_مسلمانم... #قسمت_نهم: 💝💝💝💝💝 خواب بودم که با شنیدن صدای ضربه های
بخش اول قسمت نهم
چندتا نفس عمیق کشید و بعد چند قدم اومد جلو و همونجور که انگشت اشارشو به حالت تهدید جلو صورتم تکون میداد گفت:
+بالاخره کار خودتو کردی آره؟فکر میکردم آدم شدی...فکر میکردم اون سیلی که تو صورتت زدم کارساز بود...ولی نگو تاثیر حرفای اون دوتا امل بیشتر از منیه که یه عمره پدرتم...چی تو گوشِت خوندن که اینطور شدی هان؟تو که سرت به کار خودت بود...
پوزخندی زد و ادامه داد:
+یا نه...شاید من اینطور فکر میکردم...منِ احمق این همه سال فکر میکردم تو سرت به کار خودته...گفتی هیچ دوستی نداری گفتم دخترمه امکان نداره دروغ بگه...مطمئنن هیچ دوستی نداره...برا همین به کریستن گفتم این دختر دوستی نداره بیشتر هواشو داشته باش...سرشو گرم کن...نذار کمبودی حس کنه...ولی منِ احمق به این فکر نکرده بودم که شاید دخترم بخواد بهم رودست بزنه...حالا هم به درک...برو هر غلطی میخوای بکن...البته فکر نکنم دیگه غلطی مونده باشه که انجام نداده باشی...ولی این رو خوب تو گوشت فرو کن تو با این کارت دیگه جایی تو این خونه و خونواده نداری...حالیته؟
یک قدم بهم نزدیکتر شد و تو صورتم داد زد:
+از خونه ی من گمشو بیروووون....
صداش اونقدر بلند بود که ناخودآگاه چشمام رو بستم...
بعد از دادی که زد با سرعت طول اتاق رو طی کردو از اتاق خارج شد و در اتاق رو هم محکم به هم کوبوند...
با خارج شدن بابا از اتاق دیگه طاقت نیاوردم...زانوهام خم شد و افتادم روی زمین...
زمان و مکان و همه چیز رو فراموش کردم و فقط گریه کردم...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بخش اول قسمت نهم چندتا نفس عمیق کشید و بعد چند قدم اومد جلو و همونجور که انگشت اشارشو به حالت تهدید
بخش دوم قسمت نهم
دلم میخواست در اتاق باز بشه و مامانم بیاد دل داریم بده...بیاد بگه من با پدرت حرف میزنم...قانعش میکنم...ولی میدونستم نمیاد...از اونجایی که تو خانواده ما مرد سالاری هست میدونستم مادرم جرأت نمیکنه بیاد تو اتاقم...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود...نمیدونم چقدر گریه کردم...فقط میدونم ظهر شده بود...از آفتابی که نورش کل اتاقم رو فرا گرفته بود فهمیده بودم ظهره...
سرمو بلند کردم که نگاهی به ساعت اتاق بکنم ولی لایه اشک جلو دیدمو گرفته بود...دستی به چشمام کشیدم و خواستم دوباره نگاهی به ساعت بندازم که در اتاق به شدت باز شد و از برخوردش با دیوار صدای بدی ایجاد کرد...
نگاهی به چهارچوب در انداختم...
بابا با قیافه ای سرخ از عصبانیت واستاده بود...
به ثانیه نکشیده شی بزرگی جلوی پام پرت شد و صدای بدی داد...
متعجب نگاهی به جلوی پام انداختم که دیدم یه چمدونه...
هنگ کرده بودم...توانایی تجزیه و تحلیل این چمدون رو نداشتم...
با صدای گرفته و خش داری زمزمه کردم:
_what...wh...what is...this?(این...ای...این...چیه؟!)
نمیدونم بابا زمزمه من رو شنیده بود یا نه فقط با عصبانیت داد زد:
+go away...pack your bags and get out of here...soon...I don't wanna see you any more...(بروگمشو...وسایلتو جمع کن و از اینجا برو بیرون...زووود...دیگه نمیخوام ببینمت...)
باورم نمیشد...بابا داشت منو از خونه پرت میکرد بیرون...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بخش دوم قسمت نهم دلم میخواست در اتاق باز بشه و مامانم بیاد دل داریم بده...بیاد بگه من با پدرت حرف می
بخش سوم قسمت نهم
چیکار باید میکردم...
کجا باید میرفتم...
خواستم به کریستن زنگ بزنم که حرفاش یادم اومد:
+فراموش کن که برادری داشتی...خانواده من رو فراموش کن...
چیکار باید میکردم...
با چشمای اشکی نگاهی به ساعت انداختم...
ساعت دو بود...
پاشدم اول نمازم رو خوندم...
بماند که چندبار نمازم به خاطر اشکام باطل شد و من مجبور شدم از اول قامت ببندم...
بعد از اتمام نماز چند بار با خونه دوقلو ها تماس گرفتم که جواب ندادن...به گوشی حسنا زنگ زدم ولی خاموش بود به گوشی اسما زنگ زدم جواب نداد...نمیدونستم چی کار کنم...
دستام میلرزید...
به بدبختی به اسما اس دادم که در اسرع وقت بهم زنگ بزنه کارم فوریه...
یک ساعت گذشت و اتفاقی نیفتاد فقط من مستاصل طول اتاق رو طی میکردم تا اینکه...
🍃
ساعت طرفای سه و نیم بود که زنگ خونه به صدا در اومد...
متعجب از اینکه کی اینموقع روز زنگ خونه رو زده رفتم طرف پنجره اتاق و از بالا به حیاط نگاه کردم و با داخل شدن فرد پشت در به حیاط خونه نفس تو سینم حبس شد...
لعنتی از پشت پنجره هم که میبینمش قلبم دیوونه بازی در میاره...
رایان اینجا چکار میکنه...اونم اینموقع روز و تو این وضعیت...
مثل همیشه با قدم های استوارش طول حیاط رو طی میکنه و میاد سمت ساختمون...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بخش سوم قسمت نهم چیکار باید میکردم... کجا باید میرفتم... خواستم به کریستن زنگ بزنم که حرفاش یادم اوم
بخش چهارم قسمت نهم
رایان با وارد شدنش به ساختمون از دید من خارج میشه و منم به ناچار از پنجره دل میکنم...ولی سریع به سمت در میرم و لای در رو باز میزارم تا شاید از حرفاشون بفهمم چرا رایان اومده اینجا...
دست خودم نیس تو بدترین شرایط هم فضولِ هرچیزی هستم که به اون مربوط باشه...
هر دفعه که ناغافل میومد خونمون کلی رویای دخترونه برا خودمم میبافتم که نکنه مثلا اومده ابراز علاقه کنه!!!
البته خیعلی کم پیش میومد رایان بیاد اینجا...
اصن رایان خیلی اینجا نیس...به خاطر درسش و شرکتش کلا نصف سال شیرازه...
اما الآن نمیفهمم چرا اینجاس...
دلم گواه خوب نمیده...
لای در رو باز کردم و گوشمو هم چسبوندم به در ولی هیچ صدایی به گوشم نمیرسه...
تا اینکه بابا بلند میگه:
+رایان...الینارو ببر!!!
خشکم زد...ینی چی؟!منو کجا ببره؟!
من که از خدامه با رایان هرجایی برم...حتی قعر جهنم...
ولی این حرف بابا...الآن نشونه خوبی نداره!!!...
صدای متعجب رایان بلند میشه و قلب بی قرار من رو بی قرار تر میکنه:
+کجا ببرم دایی؟!
صدای بابا برای جواب رایان بلند شد،معلوم بود داره کلمات رو جوری بیان میکنه که مثلا عصبانیت توش پیدا نباشه:
+هرجا که میخواد بره و...
بلند تر داد زد:
+باید بره...
معلوم بود میخواد من بشنوم...
اشکام که چنددقیقه ای بود خشک شده بود دوباره راه پیدا کردن...
خدایا چرا آخه؟مگه مسلمون بودن چه مشکلی داره؟!...
💖💝💖💝💖💝💖
📝نویسنده👉👈بانو اَلـــف...صاد
💖💝💖💝💖💝💖
#ادامه_دارد...🔜
#شرمنده_بابت_تاخیر✌
#دوستاتونو_به_کانال_دعوت_کنید
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیدرو این همه غم یارب رحم
#حاج_رسولی
دائم سوره قل هو الله احد را بخوانید؛ و ثوابش را هدیه کنید به امام زمان (عج) ...
این کار عمرِ شما را با برکت میکند؛ و "مورد توجه خاص حضـرت" قرار می گیرید... 🌱
| #آیتاللهبهجت (ره) |
💞سلامتی امام زمان صلوات
✧════•❁❀❁•════✧
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
✅#خانم #فاطمه زهرا سلام الله علیه
🔰🔰🔰
بهترین چیز برای حفظ شخصیت زن آن است که مردی را نبیند و نیز مورد مشاهده مردان قرار نگیرد.
🤲 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها گوَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🥀
💚 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیهاواَقِمنابِخِدمَـتِه💚
🖤#اَللّٰهُمَّالْعَنْاَعْدٰاءَفٰاطِمَةَالزَّهْرٰا(سلام الله علیها)
✨امام صادق علیه السلام:
هنگامی که لحظات شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها فرا رسید، گریه کرد.
امیرالمومنین علیه السلام به او فرمود:
بانوی من! چه چیزی تو را به گریه انداخته؟
پاسخ داد:
أَبْكِي لِمَا تَلْقَى بَعْدِي
💔 گریههای من بخاطر غمهایی است که تو بعد از من خواهی دید!
امیرالمومنین علیه السلام فرمود:
گریه نکن! والله در راه خدا این رنجها برای من ناچیزند.
📚 بحارالانوار ج۴۳ ص۲۱۸.
❄️🌨☃🌨❄️
29.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂تنبیه خداوند برای #نمازشب خوان ها
🎤 استاد عالی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️الهی به خواب
💫دوستـانم آرامـش،
❄️به بیداریشان آسایش،
💫به زندگیشان عافیت،
❄️به ایمانشـان ثبـات،
💫به عمـرشـان عـزت،
❄️به رزقشـان برکـت،
💫وبه وجودشان سلامتی،
❄️عطا بفرما
❄️شبتون بخیر
💫فرداتون پراز موفقیت
❄️
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۲_۱۲_۱۶_۰۶_۵۰_۱۶_۳۵۲.mp3
9.21M
🌺#سلام_امام_زمانم_عج
«صبحم» شروع می شود آقا به نامتان
«روزی من» همه جـا «ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نیایش_صبحگاهی
💫پــروردگارا . . .
در ثانیه های ناامیدی ، پاهایم ،
از حرکت میایستند ؛
دلم از خواستن تهی میشود ؛
اما دستانم باز هم به سمت توست . . .
💫مهربان من...
می دانم که تو فراموشم نکرده ای ؛
همین روزها باز هم،
مات و مبهوت تمام نشانه هایت میشوم.
نشانه هایی که آرام می کنند دلم را . . .
💫خدایـا . . .
من صدایت می زنم چرا که
جز خودت هیچکس را
گره گشای مشکلاتم نمیدانم.
من "تو" را دارم و دلی که .
یقین دارد به بودنت . . .
یقینی که آرامم می کند :
💫یقین دارم خـدایم مرا رهـا نخواهد کرد
#سلام_دوستان_فرهیخته_ام
#صبح_زیباتون_بخیروسلامتی.
👈 بعضی روزها حال آدم یک جور عجیبی خوب است خوب که می گویم نه اینکه مشکل نباشد ها ، نه. خوب یعنی خدا دستت را می گیرد
👈 مقابل غم ها میگوید " امروز بنده ام باید خوشحال باشد سراغش نیایید " و تو هی ذوق میکنی از خوشی های کوچک زندگی ات، از اتفاقاتی که انتظارش را نداری و میشود
👈 من هر روزی که بی انتظار و شاکر چشم گشودم حالم خوب بود" خوب که می گویم نه اینکه به تمام آرزوهایم رسیده باشم ها ! نه، خوب یعنی خدا را راس آرزوهایم قرار دادم و همه چیز را به او سپردم
😍 امیدوارم حال دلتون خوب باشه و کاراتون روی روال بیفته☺️
.