eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
23.1هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ۹ توصیه کلیدی از آیت الله کشمیری‌(ره) برای ماه مبارک رمضان 👌 بسیار شنیدنی 1⃣ کمیت گرا نباشید، کیفیت جو باشید. 2⃣ حتما دقایقی از ساعات راز آمیز روزه داری خود را به تفکر اختصاص دهید. 3⃣ حداقل یک سجده طولانی در روز داشته باشید. 4⃣ تا جای ممکن در خانه‌ی خود افطار کنید و هنگام افطار برای خدا ناز کنید. 5⃣ با فرزندان، خویشان و دوستان خود با اکسیر حسن خُلق و مهربانی برخورد کنید. 6⃣ از خداوند سبحان، در این ماه خصوصا سحرهای سحرآمیز آن اشک درخواست کنید. 7⃣ از ابتدای ماه رمضان، باید هدف گذاری شما «لیلة القدر» باشد که جان رمضان است‌. 8⃣ در این بهار قرآنی، هر روز یک آیه را انتخاب کنید و تا افطار به طور متناوب تلاوت و درباره آن تدبر کنید. 9⃣ در سراسر ماه رمضان، توجه شما از روزه دار حقیقی و انسان کامل یعنی امام‌عصر(عج) نباید قطع شود. 🏷 @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| هشدار جدی به شما که بخاطر اشتباهات فامیلت باهاش قطع ارتباط کردی! منبع: خانواده آسمانی جلسه ۲۳۲ ‌‌‌ ‌@parvaanehaayevesaal
💧 فواید نوشیدن آب گرم موقع افطار 👈🏻کبد را شستشو 👈🏻دهان را خوشبو 👈🏻دندانها را محکم می کند 👈🏻باعث تقویت چشم میگردد 👈🏻معده را شستشو می دهد 👈🏻صفرا را میبرد 👈🏻بلغم را برطرف میکند @parvaanehaayevesaal
در اولین روز ماه رمضان 🌞 خُدایا تو را به حق این ماه سوگند هیچ خانه ای غم دار هیچ چشمی اشکبار هیچ دستی محتاج و هیچ بیماری درد دیده نباشد . الهی آمین ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۵۴ #قسمت_پنجاه_چهارم 🎬: محیا بدون اینکه حرفی بزند به دنبال آن مرد راه افتاد و منیژه هم دن
🎬: دست های محیا فرز و چالاک با ابزاری که برای این عمل مناسب نبود، مانند فرفره کار می کرد. انگار که امتحانی سخت برای محیا برپاشده بود و این امتحان خارج از معلوماتش بود، او می بایست تمام تلاشش را بکند تا شاید بتواند جان موجود کوچکی را که هنوز پا به این دنیا ننهاده، مادرش را از دست داده بود، نجات دهد. بعد از دقایقی تلاش بالاخره صدای گریهٔ نوزادی که نوید بخش زندگی نو بود،بلند شد. منیژه همانطور که بچه را داخل چادر می پیچید مثل کودکی ذوق زده گفت: بچه زنده است، زنده است‌...خدای من! تازه پسر هم هست و بعد با محبتی بیش از قبل به محیا چشم دوخت و ادامه داد: دستت درد نکنه خانم دکتر، عجب پنجه طلایی هستی. محیا لبخند کم جانی زد و گفت: من دکتر نیستم منیژه خانم، ان شاالله این کوچولو زنده بمونه.. منیژه نگاه غمگینی به سکینه که به نظر می رسید سالهاست خوابیده، کرد و می خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد و همزمان فریاد کودک هم بر هوا رفت، گویی زمین و زمان می لرزید. منیژه بچه را به خودش چسپاند و زیر لب چیزی زمزمه می کرد. گرد و خاک به هوا بلند شده بود و پس از لحظاتی، صدای ضعیف محیا بلند شد: منیژه، زنده ای؟! صدای منیژه در حالیکه میلرزید به گوش رسید: آره آجی، هم خودم و هم بچه سالمیم ... گرد و غبار فرو نشست و محیا به سمت منیژه که حالا دیوارفروریخته اتاق در کنارش تلی از خاک بوجود آورده بود، رفت و کمک کرد که او بلند شود. منیژه بچه را به سمت محیا داد و گفت: بچه از صدا افتاده، من میترسم نگاه کنم، ببین زنده است؟ محیا فوری بچه را گرفت و رویش را باز کرد و همانطور که با دست روی لبهای کودک میزد گفت: خدا را شکر زنده است، انگار ترسیده، کودک به گمان اینکه انگشت محیا، سینه مادر است دهانش را باز کرد و محیا انگشت به دهان کودک گذاشت و همانطور که با لبخند کودک را نگاه می کرد گفت: خیلی عجیبه! انگار بچه چند ماهه است،چقدر خوشگله، اسمش را چی بزاریم؟ و در همین هنگام صدای تراکتوری که به آنجا نزدیک می شد برخاست منیژه و محیا از اتاق مخروبه بیرون آمدند. تراکتور کمی جلوتر توقف کرد و آن مرد با شتابی در حرکاتش از تراکتور پایین پرید و همانطور که به سمت انها میدوید گفت: همه مرده اند، هیچ کس در این آبادی زنده نیست، این تراکتور را هم با زحمت راه انداختم، نمی دانم به خرمشهر برسانتمان یانه؟! و با زدن این حرف، جلوی محیا ایستاد، نگاهی مبهم به او و منیژه کرد و نگاهی به اتاق نیم خراب پشت سرشان کرد و آهسته زیر لب گفت: س..‌سکینه...باید سکینه را عقب تراکتور سوار کنیم. محیا که حس کرده بود ان مرد شک کرده سکینه کشته شده اما نمی خواهد قبول کند، آهسته گفت: سکینه هم پرواز کرد. مرد با دو دست بر سرش کوبید و گفت: سکینه! همسر مظلومم و بچهٔ توی شکمش.....نه ..نه...من باید سکینه را به خرمشهر برسانم. منیژه بغض گلویش را فرو داد و گفت: بردار، همسرت از دنیا رفت اما.... مرد فریاد کشید اما چه؟! اما شما و من زنده ایم !! حرف در دهان آن مرد بود که صدای کودک بلند شد، محیا چادر را که حکم لباس و قنداق کودک بود به طرف مرد داد و گفت: بچه زنده است، یک پسر کاکل زری بفرمایید. مرد که انگار در این وانفسای مرگ و میر عزیزانش، وجود این کودک نور امیدی برای زنده ماندنش بود، بچه را به دست گرفت و همانطور که چادر را کنار میزد تا صورت کودک را ببیند، با صدای بلند شروع به گریستن کرد. فریاد گریهٔ مردی به آسمان بلند بود و کودک هم همنوا با پدرش شده بود، گویی هر دو سکینه را طلب می کردند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۵۵ #قسمت_پنجاه_پنجم 🎬: دست های محیا فرز و چالاک با ابزاری که برای این عمل مناسب نبود، مان
🎬: تراکتور باچهار مسافرش به حرکت افتاد. همانطور که گرد و خاک به دنبالش به هوا میشد، هر از گاهی صدای سوت خمپاره ای آنها را هراسان می کرد. نوزاد آرام گرفته بود انگار بدنش آنقدر ضعیف بود که حتی توان ناله کردن را نداشت. محیا همانطور که نوزاد را به خود چسپانده بود، زیر لب دعا می خواند و تراکتور به پیش می رفت، انگار دقایق به کندی می گذشت اما می گذشت، مرد هرازگاهی با نگاهش می خواست از کودکی که یادگار همسرش بود مراقبت کند در حین حرکت، گلویی صاف کرد و صدایش را بالا برد و گفت: انگار به دل سکینه افتاده بود که بچه اش پسر است، اسم هم برایش انتخاب کرده بود، می گفت دوست دارد اسمش را صادق بگذارد، پس من هم صادق صدایش می کنم. محیا لبخندی زد و زیر لب تکرار کرد: صادق! چه نام زیبایی و زیر گوش بچه زمزمه نمود: اسمت صادق است ای پسرک کوچولو که شده ای امید پدرت.. کم کم به جایی رسیدند که کمی جلوتر سایه ای از شهر پیش رویشان پدیدار شد. مرد نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: آنجا را می بینید، هنوز راهی مانده تا برسیم، آنجا خرمشهر است. در همین حین تراکتور از حرکت ایستاد، باران بمب و خمپاره باریدن گرفته بود، گویی تمام هدف ارتش عراق، فقط خرمشهر بود. مرد بار دیگر، هراسان نگاهی به عقب کرد، همانطور که کودکش را می نگرید گفت: فکر می کنم سوخت تراکتور تمام شده باشد باید باقی راه را پیاده برویم و با یک جست خودش را پایین انداخت و گفت: عجله کنید! عجله کنید! محیا و منیژه پیاده شدند، کودک در آغوش محیا، دست و پای ریزی زد و باز هم ناله ضعیفی کرد و ساکت شد. چند قدمی از تراکتور فاصله گرفتند ناگهان مرد به عقب برگشت و گفت: باید برگردم، چیزی را فراموش کردم محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و گفت: کجا برمی گردی؟! مرد دستی تکان داد و گفت: اسلحه! یک اسلحه شکاری داشتم داخل تراکتور مانده است و به سرعت به طرف تراکتور برگشت؛ گویا آن شئ که داخل پارچه ای پیچیده شده بود و عقب تراکتور بود، چیزی جز اسلحه نبود. محیا می خواست چیزی بگوید که مرد خودش را به تراکتور رساند در همین حین صدای سوت خمپاره ای بلند شد و پشت سرش کنارشان صدای انفجار مهیبی بلند شد. همه جا دوباره تیره و تار شده بود محیا خودش را روی زمین انداخت منیژه هم در کنارش افتاد، بعد از لحظاتی نفس گیر، محیا سرش را بالا گرفت و متوجه شد هنوز زنده است نگاهی به کودک داخل آغوشش کرد او هم زنده بود، نیم خیز شد عقب را نگاه کرد، انگار هیچ چیز نبود، تراکتور در آتش می سوخت. محیا با ترس از جا برخاست و با پاهای لرزان در حالی که کودک را به خود می فشرد جلو رفت هر چه که جلوتر می رفت بیشتر مطمئن می شد که آن مرد ناشناس، مردی که حتی نامش را نمی دانستند هم پرواز کرده بود و اینک کودکی یتیم و بدون پدر و مادر روی دست محیا مانده بود.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۵۶ #قسمت_پنجاه_ششم 🎬: تراکتور باچهار مسافرش به حرکت افتاد. همانطور که گرد و خاک به دنبالش
🎬: محیا و منیژه با دیدن صحنه های وحشتناکی که هر لحظه خود را به رخ می کشید، باران اشک چشمانشان باریدن گرفته بود و با سرعت به طرف شهر حرکت می کردند؛ شهری که دود از جای جایش به هوا بلند بود. منیژه نگاهی به محیا که کودک را چون نوزاد خودش در آغوش گرفته بود کرد و گفت: می خواهی با این بچه چه کنی؟ اصلا معلوم نیست با این وضعش زنده بماند یا نه؟ بچه ای که با این وضعیت به دنیا بیاید و هنوز هم چیزی نخورده باشد، احتمالا میمیرد. محیا که انگار دل در گرو مهر این نوزاد داده بود نگاهی تند به منیژه کرد و بعد بوسه ای از گونه ی نرم و نازک نوزاد گرفت و گفت: خدا نکند، مراقبش هستم، جانم را سپر جانش می کنم، شاید خودم بزرگش کنم منیژه نیشخندی زد و گفت: چرا که نه؟ تو که حالا از چنگ آن مردی که نمی دانم که بود، گریختی حالا بچه ای هم داری که می تواند مال خودت باشد چون از پدر و مادر و ایل و تبارش چیزی نمی دانی، راستی به گمانم باردار بودی، درسته؟! محیا که انگار تازه یاد جنین داخل شکم خودش افتاده بود، سری تکان داد و گفت: بچه ای که جز من، هیچ کس از وجودش خبر ندارد، حتی همسرم و مادرم و با زدن این حرف بغض گلویش را گرفت. منیژه دستش را تکان داد و گفت: تو رو خدا دیگه گریه نکن، امروز به حد کافی گریه کرده ایم و خدا میدونه چه گریه ها در پیش داشته باشیم. محیا آه کوتاهی کشید و بی صدا به راهشان ادامه دادند. هنوز راهی تا شهر داشتند ناگهان ماشینی از پشت سر به آنها نزدیک شد و کمی جلوتر از انها رفت و منیژه دست تکان داد و ماشین نگه داشت، پیکان باری بود که عقب آن پر از وسایل مختلف بود؛ منیژه و محیا خود را بالای ماشین جای دادند و ماشین به سرعت به سمت شهر حرکت کرد وارد شهر شدند همه جا دود و آتش و گرد و خاک به هوا بود انگار که این شهر شهری خرم، که تبدیل به مخروبه ای جانگداز شده بود، ماشین جلوی خانه ای نیمه خراب ،ایستاد زنی که جلوی ماشین بود پیاده شد و با اشاره به محیا و منیژه گفت انگار از این جلوتر نمی شود رفت چون آنطور که گفته اند بقیه شهر دست عراقی هاست ما هم مقصدمان تا همینجا بود، پیاده شوید و بپرسید که چگونه میشود از خرمشهر به سمت آبادان و اهواز رفت. محیا و منیژه پیاده شدند، بی هدف در بین کوچه های شهر قدم می زدند کوچه هایی که مملو از اجساد انسان های بی گناه بود و افراد زنده هم، همه حیران و سرگردان به طرفی می دویدند. در این وانفسای مرگ و گریریز و شهری آشفته ناگهان چشم محیا به چیزی افتاد، بر سرعت قدم هایش افزود و منیژه هم به دنبالش روان شد و گفت: کجا میری؟ چیزی به ذهنت رسیده؟! محیا روبه رو را نشان داد و گفت: ببین اونجا یه داروخانه هست، شیشه هاش شکسته درش هم انگار از جا کنده شده، باید بریم برای صادق شیرخشک برداریم، من باید جان صادق را نجات بدم منیژه نگاهی به داروخانه و نگاهی به محیا و کودک در اغوشش کرد و گفت: صااادق!!! محیا وارد داروخانه شد، نوزاد را در آغوش منیژه گذاشت، لبخندی زد و گفت : شکر خدا اینجا همه چی موجود است. بعد از یک ربع صادق در حالیکه پوشک شده بود، آرام آرام شیر می خورد و محیا بی توجه به غوغای بیرون، با عشق او را نگاه می کرد ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_هشتم🎬: در همین ایامی که حکم و علم به حضرت موسی اعطا ش
🎬: در همین ایامی که حکم و علم به حضرت موسی اعطا شد، ایشان سعی در ارتباط گیری با بنی اسرائیل نمود. او از بین بنی اسرائیل افراد قدرتمند و توانمندشان را شناسایی می کرد و بدین صورت شبکه ی مومنانه ای را در بیرون کاخ که متشکل از بنی اسرائیل بود به وجود آورد. برخی از این افراد که بعدا سر منشأ جریانات مهمی خواهند بود سامری، قارون و هارون هستند. هر چند نامی از بقیه افراد تاثیر گذار برده نشده اما ردپای آنان را در حوادث مهم بعدی شاهد خواهیم بود. این افراد که جزو طبقه رنج کشیده جامعه هستند، فرصت بسیار خوبی را برای حضرت موسی مهیا کردند که با بدنه بنی اسرائیل ارتباط داشته باشد. همچنین قبلا گفته شد که فقیه بنی اسرائیل و تعدادی از نخبگانی که همراه او بوده اند موسی را دیده اند و به پای او افتاده اند. تمام این قضایا باعث شد تا زمزمه هایی درباره منجی و ظهور او و نجات بنی اسرائیل در بین بنی اسرائیل درحال منتشر شدن است. این اخبار هرچند مایه دلگرمی بنی اسرائیل است اما از طرف دیگر باعث می شود تا شبکه جاسوسان هامان، بیش از پیش نسبت به ماجرا آگاه شده و کم کم به اطلاعات مهمی درباره منجی پی ببرند. بنی اسرائیل مردمی رنج کشیده بودند و هنوز شیوه محافظت از اطلاعات مهم و مخفی کردن اسرار از جاسوسان را یاد نگرفته بودند. حضرت موسی و شبکه حذقیل هنوز فرصتی برای آموزش دادن نحوه حفاظت از اطلاعات به بنی اسرائیل را پیدا نکرده بودند به همین خاطر اطلاعات مهمی از میان بنی اسرائیل به بیرون درز پیدا می کرد. در این میان جاسوسان هامان به راحتی توانستند با ترفندهایی از قبیل تطمیع، تهدید و ... درون شبکه بنی اسرائیلی نفوذ کرده و به دنبال سر شبکه اصلی آنان بگردند که احتمالا درون کاخ فرعون به سر می برد و او را شناسایی کنند. به همین خاطر هامان با جدیت تمام، این مساله را پیگیری می کند و پس از مدتی هامان و شبکه او به این یقین می رسند که شبکه نخبگانی بنی اسرائیلی توسط شخصی به نام موسی هدایت و رهبری می شود که اتفاقا در کاخ فرعون نیز به سر می برد و آن شخص همین موسی ولیعهد فرعون می باشد. هامان تمام تلاش خود را می کند تا بتواند مدرک قطعی و یقینی از این ماجرا به دست بیاورد و آن را مستقیما به شخص فرعون گزارش دهد. شبکه مومنان بنی اسرائیل باید کامال مراقب باشند که بهانه ای به دست هامان ندهند. هرگونه عملیاتی که زودتر از موعد انجام شود و بدون حساب و کتاب باشد کاملا به نفع هامان و شبکه او تمام خواهد شد. حتی ممکن است که هامان عده ای از بنی اسرائیل را فریب داده باشد که هرچه زودتر این اتفاق بیفتد و بهانه و مدرک کافی برای هامان به دست بیاید. همانطور که بعدها شاهد خواهیم بود افرادی مثل قارون در دام هامان گرفتار شده و علیه موسی دست به عملیات می زنند! در این شرایط بسیار حساس، کار برای حضرت موسی بسیار سخت می شود چرا که ایشان باید جریان را به نحوی مدیریت کند که هیچ بهانه ای به دست هامان نیفتد و این درحالی است که افراد عادی موجود در شبکه بنی اسرائیلی کار را برای موسی سخت می کنند و موسی در معرض آسیب جدی قرار دارد. در ادامه مباحث خواهیم دید که این اتفاق ناگوار توسط یکی از نخبگان بنی اسرائیلی به وقوع می پیوندد و باعث می شود که حضرت موسی توسط او مورد شناسایی عوامل هامان قرار بگیرد. حال باید ببینیم که این اتفاق ناگوار به چه چیزی منجر می شود و چگونه به نفع جریان مومنین بنی اسرائیلی تمام می شود؟ ادامه دارد 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 نگاه کردن به قرآن، معادل نگاه کردن به امام زمان(عج) است. 🎬 آیت الله بهجت (ره) 🌙 در ماه رمضان هر روز مقداری از قرآن مجید را به نیت رسیدن فرج حضرت مهدی(عج) تلاوت کنیم. @parvaanehaayevesaal