بازنشر چند روایت از کانال پس از باران در کانال روایتهای مردمی #راوینا
https://eitaa.com/ravina_ir/1222
https://eitaa.com/ravina_ir/1210
https://eitaa.com/ravina_ir/1165
https://eitaa.com/ravina_ir/1136
https://eitaa.com/ravina_ir/1098
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #کارگران_معدن_طبس
روایت طبس
قسمت ششم: متن قضیه در حاشیه آن
رفتیم دفتر مرکزی. وقتی پرسیدیم «مهندس فلانی اینجا هست؟» گفت «نه بلوک c رفته.» دوباره دور زدیم تا برویم بلوک c که دیدیم یک کارگر دیگر دارد پیاده میرود. سوارش کردیم و بحث دوباره شروع شد:
- کارگر بلوک c هستی؟
- بله
- داری میری سرکار؟
- نه یکی از اقواممون زیر آوار مونده دارم میرم خبر بگیرم ازش.
- راسته که میگن از هفته پیش بوی نشت گاز میومده و توجهی بهش نشده؟
- اینکه بله. یه چیز بدتر بگم؟ فاصله بلوک c تا بلوک b نزدیک ۲ کیلومتره. بیست دقیقه میشه تا پیاده برم. اول اتفاق برای بلوک c افتاده و یکی دو ساعت شده بعد بلوک b دچار حادثه شده. چقدر طول میکشه تا خبر بدن کارگرا از بلوک b خارج بشن؟ اون بلوک که دیگه نمیشه گفت اتفاقی بوده!! پیاده هم میرفتن میتونستن جون چندتا رو نجات بدن. تلفن بوده میشده تماس گرفت و...
پیاده شد و ما هم منتظر مهندس بودیم. دوباره سرصحبت را باز کردیم که «کسی دیگه هم از دوست و آشناهات هستن اونجا؟»
جواب داد «همهشون دوست و رفقام هستن. دو ساله باهم بودیم، زندگی کردیم!!»
پرسیدیم «کارگرا چقدر حقوق میگیرن؟» گفت «بین ۸میلیون تا ٢٠میلیون، ٢٢،٣ میلیون!! کسی چهارتا بچه داشته باشه، ١٨تومن بهش میدن!!
به دوستان گفتم، این همه ثروت داشتهباشی، این همه معدن و زغال سنگ و... مگه چقدر از سودت کم میشه به این زحمتکشا بیشتر حقوق بدن؟! حق اینا خوردن داره واقعا!!؟ اونم توی این کار سخت و طاقتفرسا که خیلیاشون از شهرهای دیگه هم میان و غریبن!!»
هنوز منتظر مهندس بودیم. چهارنفر دیگه آمدند. سربازها و نیروهای نظامی حساس شده بودند ولی چون فیلم نمیگرفتیم کاری نداشتند ولی به همین یادداشت کردنها هم باز تذکر میدادند. بحث دوباره شروع شد. گفتند یکی از همشهریهایشان را امروز دفن کردند اما یکی دیگرشان هنوز زیر آوار است!! حالشان خوب نبود و چون کارگر معدن نبودند زیاد سوال نکردیم.
مشورتی کردیم، دیدیم ماندن اینجا فایده ندارد. اصلش صحبت با کارگران بود که انجام شد، مهندس هم احتمالا درگیره و دار است غروب میشود؛ بهتر است برگردیم.
ادامه دارد...
سجاد اسماعیلی | از #مهریز
ble.ir/revayatnevis
سهشنبه | ۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #طبس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
شرمندگی
ربع ساعت قبل، سیدحسین داشت برایمان میگفت که به ایران اعتماد دارد و اگر ایران جواب نمیدهد حتما مصلحتی هست و مطمئن است که سیدالقائد و سیدحسن بهتر از ما میدانند شرایط منطقه چگونه است. هنوز در کف اعتمادش به ایران بودم که بهمان اطلاع داد ایران حمله صاروخیه (موشکی) را شروع کرده. باور نکردم. فکر کردم حمله موشکی حزبالله شدید بوده یا از موشکهای جدیدی استفاده کرده و اینها خیال کردهاند ایران حمله کرده. حتی وقتی سیدحسین حین رانندگی صفحهٔ گوشیاش را سمتمان گرفت و کلمه «صواریخ الایرانی» را نشانمان داد باز هم مطمئن نشدم. به یک صفحهٔ واتساپ استناد میکرد و خبرهای واتساپ را فقط شوهرعمهها برای بقیه میفرستند.
به بهانهٔ خرید رصید (سیمکارت) ازش خواستم نیسان دوکابینهٔ مشکیاش را جایی نگه دارد و پا پشت کفشهایم انداختم و دویدم سمت مغازهٔ موبایلفروشی. تلویزیون داشت بهصورت زنده برخورد موشکها را نشان میداد و من دنبال کلمه ایران توی صفحه میگشتم. مرد جوان فروشنده وقتی روی پاسپورتمان کلمه ایران را دید، با چشم برقزده کانالها را برایمان عوض کرد و من تا سومین یا چهارمین کانال که العربیه بود و موضعگیریهای ضدایرانیاش را بهخاطر داشتم را ندیدم، مطمئن نشدم که ایران حملهاش را آغاز کرده. از آن به بعد مثل بچهها با برخورد هر موشک بالا و پایین میپریدم و مشتهایم را بالا میآوردم.
راستش را بخواهید وقتی گذرنامهمان مهر ورود به لبنان خورد، علاوهبر خوشحالی شرمنده هم بودم. از این بابت که برای انتقام ترور هنیه، آنقدر لفتش دادیم که نوبت به سیدحسن رسید و ما هنوز جوابی برای هیچکدام نداده بودیم.
این را امروز راننده سنی تویوتای قراضهای که قرار بود ما را به وزارت اعلام لبنان برساند، هم به رویمان آورد. گفت: حمله ایران «زین ولکن قلیل.» (خوب بود ولی کم)
میگفت: «ایران باید مستمر بزند، طوریکه اسراییل جرئت حمله مجدد نداشته باشد.» از شهادت سید عمیقا ناراحت بود و میگفت: «ایران تأخرت» و اگر ایران تاخیر نداشت الان آن مرد «مدبر» پیش ما بود.
هرچه برایش توضیح میدادیم که ایران پشتیبان محور مقاومت است و موشکهایی که از یمن و لبنان و سوریه و عراق شلیک میشود هم از ایران است افاقه نکرد. میگفت «هذا حرب بالنیابه و لیست شریفه»
حتی وقتی به رویش آوردیم که در اینمدت سران کشورهای عربی و حتی ارتش لبنان هم کاری نکردهاند، جوری حقبهجانب جوابمان را داد که انگار در کل جهان اسلام از کسی جز ایران انتظار ورود به جنگ ندارد: «ارتش ما نیروی هوایی ندارد. ولی شما هشتاد میلیونید چرا اسراییل شش میلیونی را با موشکهایتان نمیزنید؟»
این تقریبا تنها موضع نسبتا انتقادی این روزهای مردمی بود که سر بحث را باهاشان باز کردم وگرنه همان شب ورود به لبنان تا سیدحسین به رفقایش معرفیام کرد که ایرانی هستم، باسرعت آمدند سمتم و در آغوش کشیدم و سرم را بوسیدند و ما رایگان رساندنمان به محل اسکان.
توی راه هم برایم از فضاسازی روزهای قبل رسانهها گفتند که ایران سیدحسن را فروخته و در همین چندساعت بعد از حمله ایران جُکی در جوابشان ساخته شده که «آمریکا، اسراییل را فروخته.»
روی گوشی موبایلش فیلم خندهٔ سردار حاجیزاده را نشانم داد که بین مردم لبنان تِرِند شده. در این دو روز ابراز علاقههای دیگری را هم دیدم، مثل آن مرد میانسال شلوارکپوش لبنانی که تا جواب «نَعم» از سوال «ایرانی؟»اش گرفت، انگشتان دست راستش را مثل پرتاب و به هدف خوردن موشک حرکت داد و بلافاصله گفت: «ایرانی علی راسی»
خوشحالکنندهترین و در عین حالم پُربغضترین جواب را ولی پسر جوان عضو حزبالله بهمان داد که دیشب با موتور پاکشتیاش در محلهٔ ضاحیه میگشت، گفت: «شهادت سیدحسن کمرمان را شکست ولی حمله ایران باعث شد کمر راست کنیم.»
احساس عجیبی بود. اشک با احساس متضاد غم و شادی توی چشمم پِر خورد.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ravayat_nameh
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا | اینستا
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۴
پسر جوان چشمآبی با شلوار پارچهای خاکستری دوباره پرسید؟
- چی شده؟ نگران نباش
لحنش مهربانتر از چیزی بود که فکر میکردم. با هیجان ماجرای بازداشتم را گفتم.
- بگم برات چای بیارن؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
- باید شرایط ما رو درک کنی. توی یه هفته تعداد زیادی از فرماندهانمون رو از دست دادیم. ما هر روز کُلی جاسوس میگیریم. شیعه، سنی، مسیحی. از همه کشورها، سوری، مصری حتی ایرانی.
- کاملا قبول دارم و شرایطتونو درک میکنم
از اینکه این همه نیروی حزبالله را در یکی از قرارگاههای محرمانهشان میدیدم ذوق کردم.
در گوشهای تعدادی ابر روی زمین گذاشته بودند و بچههایی که شب قبلش پُست داده بودند، استراحت میکردند. به موی وزوزی پسری که سرش از زیر پتو بیرون زده بود، نگاه کردم. دوست داشتم همه جزییات را توی ذهنم ضبط کنم.
رو کردم به پسر چشم آبی و پرسیدم: شما از نیرو قدس هستین؟
- نه! از حزباللهم
- چهقدر خوب فارسی صحبت میکنی؟
جوابی نداد. قیافهاش طوری بود که یعنی حالا زود نمیخواد پسرخاله بشی.
وقت نماز ظهر بود. اصلا داشتم آنجا میگشتم تا مسجدی پیدا کنم و نمازم را بخوانم.
به چشمآبی گفتم: میخوام نماز بخونم.
روی زمین کارتنی پهن بود و جای مُهر هم کاغذ گذاشته بودند. گفت: همینجا بخون.
- مُهر نیست؟
- روی همین کاغذ بخون
- نمیخونم. وقتی دسترسی به خاک یا سنگ دارم چرا روی کاغذ؟
برای بچههای حزبالله با خنده ترجمه کرد و ازشان خواست برایم مُهر بیاورند. دو تا دو رکعتی ظهر و عصر را که خواندم، دوباره نشستم بینشان.
دست همهشان گوشی هوشمند بود.
- مگه سید بهتون نگفته از گوشی هوشمند استفاده نکنین؟
چشمآبی برایشان ترجمه کرد.
- اون برای نیروهاییه که خطمقدم هستن.
دوباره خندهشان شروع شد.
پیرمرد لباس راهراه گفت: "حالا این داره ما رو بازجویی میکنه"
و همه با هم خندیدند.
چند دقیقه نشستم. برایم چای آوردند.
- چیزی نمیخوای باهاش بخوری؟
دهانم تلخ شده بود. جواب دادم:
- شای عراقی. مع سُکَر (چای عراقی با شکر)
چایم را که خوردم، گفتم: برم دیگه؟! خلاص؟
- نه. کجا؟ حالاحالاها هستی. باید یه نفر از قسمت امنیتی بیاد و هویتت رو تایید کنه.
دوباره تپش قلبم شدید شد.
- یا صاحبالزمان خودت درستش کن.
ادامه دارد...
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@revayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #سید_حسن_نصرالله
ما و سید
مسابقه روایتنویسی با موضوع سید حسن نصرالله
شرایط آثار:
• برای اولینبار منتشر شود
• حداقل راویِ یک اتفاق واقعی باشد (جستار و دلنوشتهٔ صِرف نباشد)
• تعداد کلمات: بین ۱۰۰ تا ۷۰۰ کلمه
• یک نفر میتواند چندین اثر بفرستد
نحوه امتیازدهی:
• جذابیت و اهمیت «سوژه»: ۳۰ امتیاز (اهمیتِ در معرض سوژه قرار گرفتن)
• زاویه «نگاه» شما به سوژه: ۳۰ امتیاز (هنر خوب دیدن)
• مهارت نویسندگی و جذابیت «قلم»: ۳۰ امتیاز (هنر خوب نوشتن)
• میزان دیده شدن و «بازتاب» رسانهای: ۱۰ امتیاز (تلاش برای رساندن به مخاطب)
جوایز:
به پنج اثر برتر ۱ میلیون تومان جایزه نقدی تقدیم خواهد شد
نحوه ارسال روایت:
ارسال در پیامسانهای بله و ایتا به نشانی
@ravina_ad
در بازه زمانی ۳ تا ۱۰ اسفند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
منزلگاه ملائک
روایت استاد مسعود نجابتی از طراحی و آمادهسازی مزار شهید سید حسن نصرالله
امشب، پس از روزها تلاش پیوسته، بالاخره فرصتی دست داد تا نفسی تازه کنم و گزارشی از این روزهای پررمزوراز بنویسم؛ روزهایی که آمیخته بود از اشک، دعا، خنده و حیرت...
معجونی از زیارت، درس توحید و یک خیال باطل!
از منزلگاه ملائک تا درس عرفان ناب
صبح امروز، توفیقی الهی نصیبمان شد تا میزبان همسر حاج رضوان باشیم؛ بانویی که گویی تاریخِ ایثار را در قامت خود جا داده است: همسر شهید، مادر شهید جهاد مغنیه، خواهر شهید بدرالدین (ذوالفقار) و عمهٔ شهیدی دیگر. وقتی پای صحبتش نشستم، یادِ جملهٔ آیتالله مصباح افتادم که سالها پیش در بازدید از خانهاش فرموده بود: «اینجا محل نزول ملائکه است؛ حتی برای ورود باید اذن گرفت!». جالب آنکه این خانه را پس از شهادت حاج عماد خریده بودند و این نکته به دلیل شخصیت ویژه خود ایشان است.
گویی تقدیر چنین بود که این مکانِ مقدس، میزبانِ خاندانی شود که هر نفسشان، روایتی از عشق و شهادت است.
نیت ما هم زیارت بود و طلب دعا ولی علاوه بر اینها پای درس توحید نشستیم و عرفان ناب که گویی از آسمان بر جانمان میبارید.
چند جلد کتاب زیارت عاشورا و حدیث کساء را به ایشان هدیه کردم و عرض کردم همان دعایی که برای پسرتان جهاد کردید برای بنده هم داشته باشید. مکثی کردند و فرمودند: «شما هنوز باید بمانید و کار کنید.»
الغرض، دوستان عزیزی که فکر میکردند با طراحیِ بنرهای باشکوه، موشنگرافیهای حرفهای و مستندسازیِ حماسی، و نامگذاری ساختمان مفید به عنوان مجموعه هنری شهید در تدارک بازگشتِ افقیِ ما بودند باید بگویم: «زهی خیال باطل!» هنوز مجبورید سایهٔ من را تحمل کنید! پس کمربندها را محکم ببندید و آماده باشید.
مسعود نجابتی
جمعه | ۳ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
سرعتِ بیعجلهی زمین
روایت استاد مسعود نجابتی از طراحی و آمادهسازی مزار شهید سید حسن نصرالله
گاهی سرعتِ بیعجلهی زمین، از تندبادِ آسمان هم پیشی میگیرد.
از همان لحظهای که قدم به بیروت گذاشتیم، حجم عظیم پروژه نفسهایمان را بند آورد. جرثقیلها، داربستهای گسترده و تیمهایی که بیوقفه در حرکت بودند.
با خودمان فکر کردیم: «تا روز مراسم تشییع، محال است این همه کار تمام شود!» اما عجیبتر از همه، آرامشِ غیرمنتظرهای بود که بر چهرهی افراد و مسئولان پروژه حکمفرما بود؛ گویی نه دغدغهای داشتند، نه عجلهای. حتی وقتی بخش هنریِ که به ما سپرده می شد را بررسی میکردند، انگار زمان برایشان مفهومی نداشت. چند باری پیشنهاد دادیم جلسهی فوری بگذاریم و پیشرفت کار را نشان دهیم، اما تنها پاسخشان لبخندی بود همراه با این جمله: «شما از ما جلوترید… کمی صبر کنید!» که به شوخی گفتم: «عامو، شما شیرازیاید؟» همه خندیدند، اما زیر آن خندهها رازی نهفته بود که نمیفهمیدمش. تا اینکه به سمت مزار رفتم. آنچه دیدم، باورنکردنی بود: گویی دستانی نامرئی، تمام پازلهای ناتمام را سر جای خود چیده بود. بنر عظیم ۱۵۰ در ۸ متری که حتی چاپش در این شهر جنگزده، معجزهای بود، حالا بالای سازه ای ۱۶ متری، کاملا استوار خودنمایی می کرد. سنگ مزار که طرحش را دو روز پیش فرستاده بودیم، دقیقاً همانجا بود، صیقلی و بینقص. حتی کوچکترین جزئیات به انجام رسیده بود. در شهری که هنوز ردپای جنگ را بر تن دارد، این سرعت و دقت شگفت انگیز بود.
پشت سر هم زمزمه کردم: «امداد غیبی… واقعاً امداد غیبی…» انگار بیروت در سکوت، رازی را فریاد میزد: گاهی سرعتِ بیعجلهی زمین، از تندبادِ آسمان هم پیشی میگیرد.
اینجا بیروت است؛ جایی که عشق به شهید، غیرممکنها را ممکن میکند!
مسعود نجابتی
شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #جای_خالی_رئیسی
پویش روایتنویسی «جای خالی رئیسی»
اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس میشد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...»
اگر همچین لحظهای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید.
به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد.
شرایط آثار:
• تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه
• یک نفر میتواند چندین اثر بفرستد
نحوه ارسال روایت:
ارسال در پیامسانهای بله و ایتا به نشانی
@ravina_ad
مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها