eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
452 دنبال‌کننده
323 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🖊️ قلم ما، اسلحه ما☄️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸مامان پیداشون کردند..؟🔸 تمام وقت را در آن شب لعنتی با استرس گذراندم، که نکند همه چی تمام شود و خبری را که نباید برسد را بشنوم... با همین استرس خوابم برد، شاید ده بار از خواب بیدار شدم هِی نگاه می کردم به موبایلم و دوباره می خوابیدم، نمی دانم بالاخره چطوری شد که بعد نماز صبح خوابم برد... تا اینکه حوالی هشت صبح با صدای هِق هِق گریه و نوای قرآنی که از تلویزیون پخش می شد ضربان قلبم شروع به دویدن کرد و چشمانم گشوده شد. فهمیدم کار تمام شده. دلم می خواست گریه کنم اما یادم آمد که امام حسین (ع) بالای بالین ابوالفضل (ع) گریه نکرد، بلکه بلند بلند ناله می زد، شروع کردم به ناله زدن. آرزو کردم ای کاش از این کابوس برخیزم. ساعتی از این لحظات تلخ که گذشت دخترم چشم‌های کوچکش را آرام باز کرد و بی معطلی ازم پرسید :«مامان پیداشون کردند..؟» نمی دانم چرا این بار یاد زینب(س) افتادم و پاسخ هایش در غروب روز دهم. با بی رمقی و چشمان باد کرده سَرم را آرام تکان دادم و لبانم را به حالت افسوس فشردم و آرام گفتم «نه». دلم آرام نمی گیرد از رشت تا تهران به تشییعش هم که رفتم آرام نشدم که نشدم، تلخِ‌تلخ آنقدر که تجربه اش را در زندگی شاید اولین بار باشد که می چشم. شاید مزارش آرامم کند. ✍ ع.محمدزاده ۹ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸روایت تشییع🔸 بعضی از خبرها چنان سخت و سهمگین هستند که آدم مدام تلاش می‌کند تا باور نکند. صفحات را جستجو می کند. شبکه ها را جا به جا می‌کند. زنگ می زند و می‌پرسد و تمام تلاشش را می کند‌ تا به خود ثابت کند که حتما دروغ است. اصلا شنیدن خبر حادثه در هر کجا و برای هر کس باشد احوال انسان را تغییر می دهد، چه برسد به آنکه کمی بلاتکلیفی هم چاشنی آن کنی. اردیبهشت پایان ناپذیر در آخرین روزهای خود ما را بدجور دلشکسته و مغموم کرد که این دلشکستگی اگر برای خدا باشد، شاید دلمان را برنجاند اما حیات بخش هم هست و دست می گیرد که خدا نزد دل های شکسته است. ایران ما همیشه آبستن حوادث بوده و قلب های مان ترک های زیادی برداشته، از رفتن یاران و شنیدن طعنه ها، اما باکی نیست که ناچاریم به مبارزه. اردیبهشت ۱۴۰۳، اما من مبهوت شده ام. مبهوت از سرنوشت سرنشینان بالگردی که در کوه های آذربایجان آرام گرفته اند. سیدی در آن بالگرد بود که فارغ از انتقاد به عملکرد او ، شخصیتش را دوست می‌داشتم و وزیری که درایتش در برخورد با خارجی ها بارها شگفت زده‌ام کرد. امام جمعه ای که امام همه روزهای هفته بود و محبوب و دوست داشتنی و... این بهت آن قدر همراهم شد تا برای تسکین خود مرا بکشاند به میدان انقلاب تهران. هرچه می‌خواهم ماجرای سیدالشهدا علیه السلام را با فرد یا جریانی مقایسه نکنم. اما گویا نمی شود. نمی شود چون شهدای این مکتب هر کدام با نشانه از کربلا عروج می کنند. انگار خدا هم می داند ما نیاز داریم به بارقه ای از نور نینوا. من از گیلان آماده ام. از فردای شهادت در هول و ولا بودم‌ تا به طریقی خودم را به سیل جمعیت تشییع کنندگان خادم الرضا علیه السلام برسانم. وقتی در جمعیت حاضر شدم . با چشم دیدم انگار که این مردم اختیار از دست داده اند و سراسیمه به این طرف و آن طرف می روند. روضه لازم نیست. همان که دانستیم بدن خادم ملت سوخته بود کافیست برای آب کردن دلمان. مردمانی را می بینم که بدون نیاز به به صدای روضه خوان و تصویر پیکر مطهر شهدا،‌ دارند مثل ابر بهاری می بارند. در ذهنشان چه می‌گذرد که اینقدر بی تکلف گریه می‌کنند. به حالشان غطبه می‌ خورم. حیرت انگیز هست که کربلا هنوز که هنوز هست دارد انسان سازی می کند. چه آن سیدی که به تأسی از سیدالشهدا علیه السلام خالصانه به مردمش خدمت می‌کند و چه منی که آمده ام تا ببینم که آجر این خدمت خالصانه چطور در عالم اثر می گذارد. یکی می گفت: هیچ چیزی مثل شهادت یک شهید نمی‌تونه آتش هوای نفس رو در وجود انسان سرد کنه... براستی که چه ها می‌کند خون شهید... من به تشییع شهیدانی آمدم که شیفتگی به خدمت آنها را از این دنیا جدا کرده، دیگر مجالی برای خواهش های نفسانی نمی‌ماند. تشییع سیدی که مدت ها بود از فراغت های حلال خود برای خدمت به مردم زده بود و هرجا که گمان می کرد ذره‌ای تاثیرگذاری دارد می‌رفت و دعوت هر مستضعفی را می‌پذیرفت و اینقدر جمعه ها را خرج مردمش کرد که برایمان عادت شده بود. مثل هوایی که تنفس می کنیم و از ارزش آن غافلیم. اما وقتی قدر و منزلت همین هوا را می فهمیم که آن را از دست بدهیم. سید هم همین گونه بود. وقتی بهشتی گونه پر کشید، حسرت خوردیم که چرا بیشتر از او نگفتیم و حالا پشیمانیم. اما همان گونه که امام مستضعفان گفت که: تکلیف ما را سیدالشهدا علیه السلام مشخص کرده... راه روشن است. مسیر خدمت به خلق برای رضای خدا هموار است. به تاسی از شهید رضای خدا، ابراهیم شهید... ✍ محمدرضا میرسرایی| صومعه‌‌سرا ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸رئیسی مثل خیلی از ماها🔸 ایستگاه صلواتی زدن در محل ما رسم است. از یک بلوک به بلوک دیگر. گاهی هم دو بلوک همزمان. از سر همین سنت، چند وقت قبل پسرها دم گرفتند که ما هم ایستگاه صلواتی بزنیم. برایم سخت بود. رویم نمی‌شد مثل بقیه از همسایه‌ها کمک بگیرم اما دل بچه‌ها رو که نمی‌شد شکاند. بهشان میلاد امام رضا را وعده دادیم. همان روز که طعم جشن در دهنمان گس شد. فردایش برایشان توضیح دادیم که نمی‌شود. که رئیس‌جمهورمان شهید شد. با قلب هفت ساله‌شان غصه ما را فهمیدند. همراه ما شدند. باید جبران می‌کردیم فکرش را نمی‌کردیم ایستگاه صلواتی که چند ماه خواهش بچه‌ها بود از جشن مولودی تغییر کند به روضه . بچه‌ها با دستان کوچکشان همراه ما لقمه پیچیدند و لباس سیاه پوشیده، شدند صاحب عزای میز کوچک زیر خانه. کنار میز به بضاعت مزجاتمان خیره شدم. میز سیاهپوش، سینی نان و پنیر و سبزی، شربت‌ آلبالویی که به زور آب و شکر زیادش کردیم و ظرف خرما. ذهنم رفت پی یک سوال: اگر رئیسی با خوی ساده‌زیستی آشنا نبود رویمان می‌شد همچین چیزهایی برایش خیرات کنیم. این علامت سوال کوچک به سوال بزرگ‌تری تبدیل شد. اصلا کسی حاضر بود برای فردی با خوی اشرافی‌گری خیرات بدهد که ما هم جزوشان باشیم؟ سوالم در میان نوای «گرچه رئیسی برفت راه رجا بسته نیست» بخار شد و کودکان بودند که یکی یکی از خوان نعمت محدود ما بهره‌مند می‌شدند. ثوابش بماند برای . ✍ سرمست درگاهی| رشت 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔶سلام ای تن سوخته🔶 ▪️بعدِ کرونا، یک صف برای زائران حرم امام رضا علیه السلام از پایین پای حضرت تدارک دیده شده؛ حالا در کنار این صف یک صف دیگری هم دیده می شود ..کسانی که می آیند تا به خداقوت بگویند. ▫️رفتم بین جماعت که فاتحه ای بخوانم دو خادم که زائران را هدایت می کردند و از افغان تا هندی تا ایرانی ها، همه رنگی حاضر بودند، یک هم همه آرام با زیر صدای اشک در فضا موج می زد که ناگهان صدای بَم یک جوان حس و حال جمع را برهم زد. ▪️جوان زائر حال و هوای پدرمُردها را داشت با ناله هایش صداها را به اوج رسانید. داشت بلند بلند می گفت «سلام ای تن سوخته..سلام ای سید مظلومان.. سلام ای غریب مادر» جمعیت هم می سوختند.. حالا انگاری هر دو صف می گریستند. ✍امیر هدایتی زائر گیلانی حرم امام رضا علیه السلام ۱۹ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸امانت دار🔸 غم و غصه‌ام را بقچه کرده بودم و محکم گوشه‌های روسری را گره زده بودم که مبادا یکی از غم‌ها کم بشود. باید همه را می‌بردم پیش امام رضا(ع) و یکی یکی وا می‌کردمشان و گره‌های کور بغض را باز می‌کردم. تکیه داده بودم به در چوبی ورودی شبستان حرم حضرت فاطمه‌ی اُخریٰ(س) و بی‌خبر از همه‌جا اشک می‌ریختم. خادمین امام رضا(ع) آمدند. نگاهم روی سبز خوشرنگ پرچم، خیسِ باران بود. گوشه های بقچه‌ام را باز کرده بودم و دانه دانه شرح می‌دادم که چشمم افتاد به پچ پچ های دو خانم خادم. یکی شان ماجرا را تعریف کرد، دیگری وایی گفت و با چشم های گرد و درشت شده دستش را روی دهان گذاشت. پچ پچ ها زیاد شد. گوشه گوشه ی شبستان دونفر دونفر پچ پچ می‌کردند. نگاهم دهان به دهان می‌چرخید که ماجرا را بفهمم. _بالگرد رئیس جمهور و هیئت همراهشان سقوط کرده و مفقود شده‌... وقت زیادی نداشتم باید تحقیق می‌کردم و رأیم را به امانت دست یکیشان می‌سپردم. دست پاچه بودم و نمی‌دانستم دقیقا از کدامشان تحقیق را شروع کنم. در اولین قدم ذره بین را لمس کردم و دنبال صفحه‌هایشان گشتم. اول صفحه‌ی آقای رئیسی را پیدا کردم. لحظه‌ی مهمی بود برایم. قبل از لمس اسم صفحه‌شان نیت کردم و با خود گفتم اگر امام رضایی باشند و تحقیقم خوب از آب در آمد بهشان رای می‌دهم. اسم صفحه‌شان را لمس کردم. وارد شدم. یکی از پست‌ها را باز کردم و اسم علی‌ابن موسی‌الرضا (ع) را شنیدم. خشکم زده بود، همین اولین پست؟ خارج شدم و دوباره نمای کلی صفحه‌شان را دیدم. نه، هیچ نشانی از امام رضا سر صفحه‌ی پستشان نبود. اما پست را که باز می‌کردی در سخنرانی‌شان از امام رضا می‌گفتند. سفت و سخت‌تر وارسی کردم و بالاخره امانتم را سپردم... پیکرهایشان پیدا شده بود و تصویر کارت خادمی شان در فضای مجازی وایرال می‌شد. قلبم پر از احساس افتخار بود که امانتم را سپرده بودم به خادم الرضایی که شهید شده است. زیر لب گفتم: خدا رحمت تان کند امانتم را همان طور که به شما سپرده بودم بازگرداندید، با نام امام رضا (ع). ✍زهرا غلامعلی‌نژاد | رشت ۲۸اردیبهشت ۱۴٠۴ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸باید برایش کار کرد🔸 در پویش روضه‌های خانگی به جهت پاسداشت مقام خادم ملت، شهید سید ابراهیم رئیسی، مهمان مدرسه‌ای بودیم که شش دانش‌آموز داشت و یک دانش آموز مهمان. دانش‌آموزی که از سر ذوق به آنجا آمده بود و حتی عکاسی عکس دست جمعی آخر برنامه را بعهده گرفت. روضه‌ها برای منازل بود. اما دلم نیامد مکالمه‌ی تلفنی مدیر مدرسه که خودش به تنهایی هم مدیر بود و هم معلم را منتهی به جواب رد کنم. حتی در مسیر گاهی پشیمان می‌شدم از اینکه این راه دور و بودن در دل روستا را چرا قبول کردم. اما بعد از مشاهده فضایی که به همت دانش‌آموزان ترتیب داده شده بود، حال خوبی پیدا کردم. همه چیز ساده بود، درست مثل زندگی سید ابراهیم. استان گیلان ، دبستان روستای دشمن‌کُرده آستانه اشرفیه ✍علی یعقوبی|رشت
۲۸ اردیبهشت ۱۴٠۴
🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸یکسال پس از پرواز🔸 بعضی‌ها آمدند یک جا نشستند و آباد‌‌ی ها را به فنا دادند و بعضی هم برای آبادکردن خرابی‌ها چقدر دویدند، شما بعضی دوم بودی که تکاپویت برایم شعر ابتهاج بود " گر بدی گیرد جهان را سر به سر از دلم امید خوبی را مَبر" آغوش خدا بر تو خوش باد سیدِ حرف‌خور، دونده و اهل مدارا....🖤 امضاء: کسی که از انتخابت پشیمان نبود ✍حمیده عاشورنیا | رشت ۳۰ اردیبهشت ۱۴٠۴ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
پس از باران | روایت‌ گیلان
🔸 میلادی که شاد نبود🔸 در محله‌ی خودمان جشن امام رضا بود مقداری از برنامه را ماندم ولی باید می‌رفتم
ادامه... 👆👆👆 وقتی پیاده شدیم دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر به میدان شهرداری برسم و از بچه های خادم بپرسم که خبر دارن از این موضوع یا نه. قدم‌هایم رو تند کردم دوستم می‌گفت:«آروم تر برو» بهانه آوردم که دیر شده و الان همه سر جای خودشان ایستادن مجبور شد با من تند حرکت کنه وقتی رسیدم چهره‌های غمگین اجازه نداد سوالی بپرسم از دوستم جدامون کردند. چوب پر و کارت خادمی‌ام را گرفتم و رفتم سر مسئولیتم. خیلی ناراحت بودم، آخه امام رضا چرا اینجوری شد. 😭 بعد از اینکه برنامه شروع شد، اعلام کردند که:«چنین اتفاقی افتاده لطفا دعا کنید همه شون سالم باشن!» بغض گلوم اجازه نمی‌داد با کسی هم صحبت بشم می‌دونستم فقط کافیه یه کلمه حرف بزنم و گریه‌ام در بیاید به همین دلیل یه یا امام رضا زیر لب گفتم و اشک‌های مبحوس در گلوم آروم آروم باریدن گرفتند. با هر یا امام رضایی که مجری می‌گفت ناله‌ی همه در می‌آمد در ظاهر جشن میلاد بود ولی واقعا جشن نبود همه از درون دردی داشتن که جرات باورش را نداشتند. انگار آسمان با ما همراه شد باران یاری کرد و بساط برنامه قبل از ساعتش به پایان رسید وقتی همه‌ی مردم پراکنده شدند خادما را جلوی سِن جمع کردند و آقای مژدهی مدیر کانون جوانان رضوی صحبت کردن با هر کلمه‌اشون قلب هممون از جا کنده می‌شد صدای گریه‌ی خادما اوج گرفت، وقتی آقای مژدهی گفتن:«تا عرق هاتون خشک نشده مزدتون رو از آقا بگیرید...» گفتم:«یا امام رضا آقای رئیسی رو سالم برگردون» ولی حتی دعای من باعث نشد توفیق شهادت رو از آقای رئیسی بگیرم و بیشتر در کنارمون باشن... ✍طهورا ناصردوست | رشت ۳۱ اردیبهشت ۱۴٠۴ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸لباس صورتی🔸 دقیق به خاطر دارم، از مدرسه برگشتم، لباسهایم را عوض کردم و یک لباس صورتی از داخل کشو برداشتم و پوشیدم. لباسی که هیچ وقت دیگر نپوشیدم! آشپزخانه را مرتب کردم و به زهرا گفتم :دخترم! من یک ساعت می‌خوابم، بیدار که شدم باهم درس می‌خونیم. و با خاطری آرام خوابیدم. یک ساعت بعد که بیدار شدم، زهرا شبکه‌ی امید تماشا می‌کرد، خیلی بی‌تفاوت از جلوی تلویزیون رد شدم و رفتم طرف آشپزخانه و چای دم کردم، یک چای داغ با عطر گلاب و هل برای خودم ریختم. چایی که هیچ وقت خورده نشد! کنار زهرا نشستم، و به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم. زیر نویس قرمز شبکه امید توجه‌ام را جلب کرد، با خواندن اولین کلماتش به تمام مویرگ های چشمم فشار وارد شد، انگار رگ‌هایی از قلبم با این زیر نویس در ارتباط بود؛ (بالگرد حامل رئیس جمهور و تیم همراهشان دچار نقص فنی شده و....) اشک دیگه اجازه نداد، جمله را کامل بخونم، اشک ها روی بلوز صورتی لکه های غم را به جای می‌گذاشت. یادم نیست کی گریه‌ام تموم شد، حتی همین الان هم... تسبیحم را برداشتم و تا صبح از روی مبل جلوی تلویزیون تکون نخوردم . دلم می‌خواست از اهالی روستای ورزقان باشم! ساعت دیگه برای من هیچ مفهومی نداشت، فقط می‌خواستم در همان ساعات انتظار بمانم. کل شب، به لباس صورتی‌ام نگاه می‌کردم و التماس می‌کردم :می‌شه تنم بمونی؟ ساعت 5:21 صبح تنها چیزهایی که یادمه، شبکه خبر، جنگل های مه گرفته، صدایی میگفت : حاج آقا! هارداسان؟ در عمیق ترین نقطه‌ی قلبم غم فرو نشست ، به سمت کمدم رفتم، لباس مشکی روی صورت گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.... ساعت 7:00 صبح آخرين بارون اردیبهشت ماه می‌ومد، توان رانندگی نداشتم، کنار اتوبان ایستادم و فلاشرهای ماشین را زدم... زهرا گفت :مامان! چون آقای رئیسی شهید شده بارون میاد؟ بعدها در همین نقطه‌ی اتوبان که ایستاده بودم و همین لباس مشکی تنم بود ، زهرا بهم گفت: مامان! من فکر میکنم سید حسن نصر الله شهید شده. با بغض گفتم: «چرا اینجوری میگی دخترم؟ گفت: «چون اون روز که آقای رئیسی شهید شدند هم بارون میومد مثل امروز.... ✍ریحانه | گیلان ۳۱ اردیبهشت ۱۴٠۴ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸خبر باورنکردنی🔸 این موقع ک موج سرماخوردگی میاد، ما هم رفته بودیم‌ مطب دکتر. پارسال همین روز... توی حیاط مطب دکتر بودیم ... شوهرم گفت: _هلیکوپتر رئیس جمهور مفقود شده. _هنوز اعلام نشده ... من از صبح درگیر بودم با بچه‌ها ... ذهنم اصلا نرفت سمت شهادت و اینا گفتم‌ مگه میشه؟؟؟ _حتما پیدا میشه ... خیلی جدی گفت: _گفت اگه _سقوط کرده باشه ... _حتما شهید شدن دیگه تمومه ... خیلی جدی ...میگفت: _اخه مگه رئیس جمهور با هلیکوپتر میره مرز آذربایجان ... من فقط می‌شنیدم ... ساده بودم باور نکردم توی سالن خوابیدیم شب. تا صبح پیگیر تی‌وی بودم. هعی میخوابیدم هوشیار. گوشم به شبکه خبر. یه خبری بیاد. شاد بشیم بخوابیم ... اما ... دم صبح ... خبر باورنکردنی من همچنان باورنکردنی موند ...برام ولی چه خوب‌گفت شاعرش تو ب آرزوت رسیدی تو امام رضا "ع" رو دیدی ... و من تو روز تولد امام رضا "ع" گریه کردم ... . . . ✍سین خ | رشت ۳۱اردیبهشت ۱۴٠۴ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸خادم ایران 🔸 حوالی ظهر بود در اتاقم کتابی را ورق میزدم که یکهو صدایی از هال شنیدم توجه‌ام را به خودش جلب کرد. از اتاق بیرون اومدم، دیدم بابام با نگرانی جلوی تلویزیون نشسته، تلویزیون روی شبکه خبر بود ازش پرسیدم چی شده بابا؟؟؟ _ بالگرد اقای رئیسی سقوط کرده. _ چی مگه میشه؟کجا؟ اصلا چه جوری ؟ _ مثل اینکه بالگرد دچار نقص فنی شده. _ وا بابا میشه مگه؟ مگه قبلش بالگرد رو چک‌ نمی‌کنن؟ حالا آقای رئیسی چیزیشون نشده دیگه نه؟؟؟ _ نمیدونم اخه هنوز پیداشون نکردن. همینجوری که به ساعت نگاه می‌کردم متوجه شدم که باید به کلاس ریاضی بروم برای همین لباسمو پوشیدم و راه افتادم تو راه، همش با خودم می‌گفتم نه بابا چیزی نمیشه حتما تا یکی دو ساعت دیگه پیداشون می‌کنن به خودم اومدم و دیدم رسیدم رفتم داخل. اون روز اصلا از ریاضی چیزی نفهمیدم، تا به خودم اومدم دیدم وقت رفتنه‌ و مامان داره به گوشیم زنگ می‌زنه. _ سلام مامان. _ سلام دخترم نمیخوای بیای؟ _ باشه مامان الان میام. با معلمم خداحافظی کردم داشتم می‌رفتم که معلم گفت : _ همه میگن آقای رئیسی و بقیه اعضا شهید شدن. با خودم گفتم نه بابا حتما اینم شایعه است ادامه دارد... ✍ طهورا سمندری | رشت ۶خرداد ۱۴٠۴ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
پس از باران | روایت‌ گیلان
🔸خادم ایران 🔸 حوالی ظهر بود در اتاقم کتابی را ورق میزدم که یکهو صدایی از هال شنیدم توجه‌ام را به خو
ادامه... 👆👆 به خونه که رسیدم تلویزیون همچنان روی شبکه خبر بود. _ مامان! شبکه خبر چیزی اعلام نکرد؟ _ نه مامان‌جان، از ظهر دارن همون تصاویر قبلی رو پخش می‌کنن. _ خدا کنه پیداشون کنن، راستی بابا کجاست؟ _ رفت سرکار. باشه‌ای گفتمو، رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم، گوشیمو برداشتم، روبروی تلویزیون نشستم و به خبرهایی که قدیمی بود گوش می‌کردم. ( نزدیک اذان صبح ) اونشب من و مامان نتونستیم بخوابیم. پدرم هم تا صبح سرکار بود و نیومد. ساعت‌ها گوشی دستم بود و تو کانال‌ها می‌گشتم، تا خبر جدیدی پیدا کنم و همچنان تلویزون روی شبکه‌ی خبر بود، تا اینکه صدای خبرنگار توی فضای خونه پیچید. _ انا لله و انا علیه راجعون متاسفانه هم اکنون متوجه شهادت شهید رئیسی و بقیه اعضای بالگرد شدیم... صدای خبرنگار توی گوشم چند بار پیچیده شد، مامانم با تعجب رو به رو تلویزیون نشسته بود... اونشب سیاه‌ترین و غم انگیزترین شب ۱۴۰۳ بود. اونشب به سختی گذشت، فردا که شد دوباره تلویزیون رو روشن کردم و صدای مردمی رو می‌شنیدم که باهاشون مصاحبه می‌شد. همه ی اون مردم حس و حال خونه مارو داشتن انگار همه ی اون‌ها یکی از عزیزترین فرد خانوادشون رو از دست داده بودن ......... ✍طهورا سمندری | رشت ۸خرداد ۱۴٠۴ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی