بازنشر چند روایت از کانال پس از باران در کانال روایتهای مردمی #راوینا
https://eitaa.com/ravina_ir/1222
https://eitaa.com/ravina_ir/1210
https://eitaa.com/ravina_ir/1165
https://eitaa.com/ravina_ir/1136
https://eitaa.com/ravina_ir/1098
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸روایت تشییع🔸
بعضی از خبرها چنان سخت و سهمگین هستند که آدم مدام تلاش میکند تا باور نکند. صفحات را جستجو می کند. شبکه ها را جا به جا میکند. زنگ می زند و میپرسد و تمام تلاشش را می کند تا به خود ثابت کند که حتما دروغ است.
اصلا شنیدن خبر حادثه در هر کجا و برای هر کس باشد احوال انسان را تغییر می دهد، چه برسد به آنکه کمی بلاتکلیفی هم چاشنی آن کنی.
اردیبهشت پایان ناپذیر در آخرین روزهای خود ما را بدجور دلشکسته و مغموم کرد که این دلشکستگی اگر برای خدا باشد، شاید دلمان را برنجاند اما حیات بخش هم هست و دست می گیرد که خدا نزد دل های شکسته است.
ایران ما همیشه آبستن حوادث بوده و قلب های مان ترک های زیادی برداشته، از رفتن یاران و شنیدن طعنه ها، اما باکی نیست که ناچاریم به مبارزه.
اردیبهشت ۱۴۰۳، اما من مبهوت شده ام. مبهوت از سرنوشت سرنشینان بالگردی که در کوه های آذربایجان آرام گرفته اند.
سیدی در آن بالگرد بود که فارغ از انتقاد به عملکرد او ، شخصیتش را دوست میداشتم و وزیری که درایتش در برخورد با خارجی ها بارها شگفت زدهام کرد. امام جمعه ای که امام همه روزهای هفته بود و محبوب و دوست داشتنی و...
این بهت آن قدر همراهم شد تا برای تسکین خود مرا بکشاند به میدان انقلاب تهران.
هرچه میخواهم ماجرای سیدالشهدا علیه السلام را با فرد یا جریانی مقایسه نکنم.
اما گویا نمی شود.
نمی شود چون شهدای این مکتب هر کدام با نشانه از کربلا عروج می کنند.
انگار خدا هم می داند ما نیاز داریم به بارقه ای از نور نینوا.
من از گیلان آماده ام.
از فردای شهادت در هول و ولا بودم تا به طریقی خودم را به سیل جمعیت تشییع کنندگان خادم الرضا علیه السلام برسانم.
وقتی در جمعیت حاضر شدم . با چشم دیدم انگار که این مردم اختیار از دست داده اند و سراسیمه به این طرف و آن طرف می روند.
روضه لازم نیست.
همان که دانستیم بدن خادم ملت سوخته بود کافیست برای آب کردن دلمان.
مردمانی را می بینم که بدون نیاز به به صدای روضه خوان و تصویر پیکر مطهر شهدا، دارند مثل ابر بهاری می بارند. در ذهنشان چه میگذرد که اینقدر بی تکلف گریه میکنند. به حالشان غطبه می خورم.
حیرت انگیز هست که کربلا هنوز که هنوز هست دارد انسان سازی می کند. چه آن سیدی که به تأسی از سیدالشهدا علیه السلام خالصانه به مردمش خدمت میکند و چه منی که آمده ام تا ببینم که آجر این خدمت خالصانه چطور در عالم اثر می گذارد.
یکی می گفت: هیچ چیزی مثل شهادت یک شهید نمیتونه آتش هوای نفس رو در وجود انسان سرد کنه...
براستی که چه ها میکند خون شهید...
من به تشییع شهیدانی آمدم که شیفتگی به خدمت آنها را از این دنیا جدا کرده، دیگر مجالی برای خواهش های نفسانی نمیماند.
تشییع سیدی که مدت ها بود از فراغت های حلال خود برای خدمت به مردم زده بود و هرجا که گمان می کرد ذرهای تاثیرگذاری دارد میرفت و دعوت هر مستضعفی را میپذیرفت و اینقدر جمعه ها را خرج مردمش کرد که برایمان عادت شده بود.
مثل هوایی که تنفس می کنیم و از ارزش آن غافلیم.
اما وقتی قدر و منزلت همین هوا را می فهمیم که آن را از دست بدهیم.
سید هم همین گونه بود.
وقتی بهشتی گونه پر کشید، حسرت خوردیم که چرا بیشتر از او نگفتیم و حالا پشیمانیم.
اما همان گونه که امام مستضعفان گفت که: تکلیف ما را سیدالشهدا علیه السلام مشخص کرده...
راه روشن است.
مسیر خدمت به خلق برای رضای خدا هموار است.
به تاسی از شهید رضای خدا، ابراهیم شهید...
✍ محمدرضا میرسرایی| صومعهسرا
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸رئیسی مثل خیلی از ماها🔸
ایستگاه صلواتی زدن در محل ما رسم است. از یک بلوک به بلوک دیگر. گاهی هم دو بلوک همزمان. از سر همین سنت، چند وقت قبل پسرها دم گرفتند که ما هم ایستگاه صلواتی بزنیم.
برایم سخت بود. رویم نمیشد مثل بقیه از همسایهها کمک بگیرم اما دل بچهها رو که نمیشد شکاند.
بهشان میلاد امام رضا را وعده دادیم. همان روز که طعم جشن در دهنمان گس شد. فردایش برایشان توضیح دادیم که نمیشود. که رئیسجمهورمان شهید شد. با قلب هفت سالهشان غصه ما را فهمیدند. همراه ما شدند. باید جبران میکردیم
فکرش را نمیکردیم ایستگاه صلواتی که چند ماه خواهش بچهها بود از جشن مولودی تغییر کند به روضه #رئیسی_عزیز.
بچهها با دستان کوچکشان همراه ما لقمه پیچیدند و لباس سیاه پوشیده، شدند صاحب عزای میز کوچک زیر خانه.
کنار میز به بضاعت مزجاتمان خیره شدم. میز سیاهپوش، سینی نان و پنیر و سبزی، شربت آلبالویی که به زور آب و شکر زیادش کردیم و ظرف خرما. ذهنم رفت پی یک سوال: اگر رئیسی با خوی سادهزیستی آشنا نبود رویمان میشد همچین چیزهایی برایش خیرات کنیم. این علامت سوال کوچک به سوال بزرگتری تبدیل شد. اصلا کسی حاضر بود برای فردی با خوی اشرافیگری خیرات بدهد که ما هم جزوشان باشیم؟
سوالم در میان نوای «گرچه رئیسی برفت راه رجا بسته نیست» بخار شد و کودکان بودند که یکی یکی از خوان نعمت محدود ما بهرهمند میشدند. ثوابش بماند برای #شهید_جمهور.
✍ سرمست درگاهی| رشت
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔶سلام ای تن سوخته🔶
▪️بعدِ کرونا، یک صف برای زائران حرم امام رضا علیه السلام از پایین پای حضرت تدارک دیده شده؛ حالا در کنار این صف یک صف دیگری هم دیده می شود ..کسانی که می آیند تا به #شهید_جمهور خداقوت بگویند.
▫️رفتم بین جماعت که فاتحه ای بخوانم دو خادم که زائران را هدایت می کردند و از افغان تا هندی تا ایرانی ها، همه رنگی حاضر بودند، یک هم همه آرام با زیر صدای اشک در فضا موج می زد که ناگهان صدای بَم یک جوان حس و حال جمع را برهم زد.
▪️جوان زائر حال و هوای پدرمُردها را داشت با ناله هایش صداها را به اوج رسانید. داشت بلند بلند می گفت «سلام ای تن سوخته..سلام ای سید مظلومان.. سلام ای غریب مادر» جمعیت هم می سوختند..
حالا انگاری هر دو صف می گریستند.
✍امیر هدایتی
زائر گیلانی حرم امام رضا علیه السلام
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 کانال پس از باران شما را به نوشتن روایتی از این فیلم دعوت میکند 🔸
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸سوج🔸
به من گفته اند " لطفا در صورت امکان برای ویدئوی ارسالی یک روایت بنویسید".
پیش از همه چیز اعتراف میکنم که هر رویت شدهای قابل روایت کردن نیست و این فیلم یکی از همان غیر قابل روایت شدنهاست. حالا که فیلم را بیشتر از ده بار دیده و به غایت آه کشیده و چشم تَر کرده ام
به احترامِ دامن پر آه بانوی شفتی چند خط مینویسم:
گیله زن با لباسی ساده و خانگی کنار هم محلهای دیگری که خودمانی تر از او گره لچک را بالای سرش بسته روی سنگ فرش پلهای نشسته و چند کلمه از بیچارگیهایش با مصاحبه گر حرف میزند.
نمیدانم سئوال مصاحبه گر چه بود اما زن با زبان بیزبانی دارد به تشریح روزگارش میپردازد. روزگاری که با آتش گرفتن خانههای منطقه ی امام زاده ابراهیم و احتمالا سوختن و دود شدن زندگیاش، او را به" خاک سیاه "نشانده . زن با منتهای نا امیدی میگوید" این رئیسی را خدا از من گرفت" " خانه ام را گرفت"
"من چطور طاقت بیاورم، مگر ما چقدر تحمل " سوج " داریم".
در زبان گیلکی" سوج" به معنی سوز و گدازیست که از سوختن باشد. بعد تاکید میکند"رئیسی قرار بود بیاد، وقتی عکسهای خادمیش را میدیدم میگفتم سید میاد، راهی برای ما میزاره. خدا اون بیچاره را هم از من گرفت..."
من آدمهای داغدار و متضرر زیادی دیده ام که با چند کلمه تسلا میشود دل به دلشان داد، اما حساب آدمهایی که به خاک سیاه نشستهاند با همه فرق دارد. اینها جز سیاهی داغ هیچ رنگی به چشمشان نمیآید و هیچ کلمهای اعتبار کاستن از اندوهشان را ندارد. این زن میگوید من در روزهای بیچارگیام به دمیدن و آمدن رئیسی رشته ی باریک امیدی داشتم که آنهم به دست تقدیر پاره شد ؛ گویی رشته نخ تسبیح بر بلندایی گسست و هر دانهاش به طرفی پرتاب شده باشد.
از دست دادن خانه یک طرف ، داغ رییسی نا امیدی شد و سایه انداخت به زندگی من. انگار توی روایتش رییسی فقط یک رئیس جمهور نبود که بعد از او رییس دیگری بیاید و پشت میز خدمتش بنشیند و کارهای روی زمین مانده ی مردم را به سر انجام برساند. در روایت او از القاب قلمبه سلمبه و تحلیلهای دانشگاهی خبری نیست. او رییسی را درست دیده، خادمی که بزرگترین دستآوردش صلاح و رضایت مردم بود. رییس جمهوری که دلسوزی اش برای مردم تمامینداشت .
ما مردمان " دلسوز" نداشته ایم. این گیله زن خوب دانسته، دلسوزِ مردم ستاره ایست که در طالع ما دیر به دیر طلوع میکند.
حالا که یکی از درخشانترینهایش از فروغ افتاده خدا میداند طالع شور بختمان تا طلوع ستارهای دیگر چقدر باید خاموش و سوگوار بماند.
روایت تمام شده و من به عود وجودت فکر میکنم آقای رئیسی، وجودی معطر که چون سوخت عطر اخلاصش اشک شد، آه و افسوس و کلمه که باریدن گرفت
" فاصبرکما صبراولو العزم"
✍حمیده عاشورنیا| رشت
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
پس از باران | روایت گیلان
🔸 کانال پس از باران شما را به نوشتن روایتی از این فیلم دعوت میکند 🔸 🌱اینجا پس از باران، جوانهها س
🔸خدای ابراهیم🔸
خدا دوست داشت تو ساکن قلبها باشی ابراهیم. وقتی امید را از زیر خروارها آوار بی تعهدی، جاه طلبی و کم کاری برداشتی و تکه تکه های آن را در قلب تک تک ما به امانت گذاشتی.
وگرنه چه کسی فکر میکرد پیرزنِ روستایی فلان محله آن نقطه دور، در قلب روستاهای شمال کشور، اینچنین بی تاب و پر بغض، از حسرت نبودن تو بگوید. او منتظر بود تو به روستای دورافتاده شان سفر کنی تا خود را سراسیمه به تو برساند و از خرابی جاده و نبود امکانات بگوید و تو با مهر سرشارت، درحالیکه دستور پیگیریهای لازم را میدهی سری تکان دهی و به او قول رسیدگی بدهی.
من به او حق میدهم از خبر شهادت تو اینچنین بههم بریزد ابراهیم.
او در قامت تو تعریف «انسان» را به تماشا نشسته بود، انسانی که میکوشید به مردم سرزمینش مهر و امید هدیه دهد...
این را چشمان خسته و پرخواب تو گواهی میداد، که تو تمام آنچه در توان داشتی خرج ارادتت به مردم این سرزمین کردی.
پس به همه ما حق بده این همه بی تابی را!
داریم به چله نبودن تو نزدیک میشویم. اما هنوز نه آن زن روستایی که مستأصل و پرحزن، با خبرنگار از تو سخن میگوید، از بهت و حیرت درآمده و نه من و نه خیلی از این آدمها که تو را به موقع نشناخته بودیم و از روزی که رفتی تا همین الآن، مبتلا به افسوسیم و مشغول سرزنش خویش. که چرا برایت کم گذاشتیم و چرا و چرا وچرا...
ناگهان چقدر زود دیر شد...
و خدا که کفران ما را دید، خودش تو را خرید ابراهیم. گران هم خرید.
به گرانی تمام غصه ای که از لحظه شنیدن خبر سقوط هلیکوپتر حامل تو و تیم همراهت بر دلمان نشسته و مدام گوشه قلبمان را گاز میگیرد...
راستش را بخواهی ما هنوز به غم نبودن تو عادت نکرده ایم.
برای ما دعا کن ابراهیم.
تو الآن روزی خور خوان عرش خدا هستی. دعای تو برای ما مستجاب است...
✍عادله عدالتی | رشت
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸پهلوانان مظلوم حادثه بیمارستان قائم🔸
با یکی از شاهدان عینی حادثه بیمارستان قائم (عج) رشت که خودش را برای کمک رسانده بود صحبت کردم. گفت «نه فقط آتشنشانی به موقع آمده بلکه نیروهای آتشنشانی گیلان قهرمانی و پهلوانی کمنظیری از خودشان نشان دادند که اگر نبود معلوم نبود شاید اتفاقات خیلی تلختری میافتاد». کاش کسی این پهلوانی را روایت کند.
رسانههایی که مشغول شایعهپراکنی هستند فقط از بیمارستان قائم انتقام نمیگیرند، دارند به چهره گیلان و ایران اسید میپاشند.
#روایت_آتشسوزی_بیمارستان_قائم_رشت
✍ سید رسول منفرد
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸یک سوپروایزر زن، قهرمان آتشسوزی بیمارستان قائم رشت🔸
با آقای حسننژاد یکی از مدیران بیمارستان که از دقایق اولیه در محل حادثه حضور داشت صحبت کردم. گفتم نوشتهاند که پرسنل بیمارستان اعتنایی به نجات بیماران نداشتهاند.
گفت نه تنها بچههای آتشنشانی سریع آمدند بلکه نیروهای آقا و خانم بیمارستان بارها به دل دود و حادثه زدند. یکی سوپروایزرهای خانم بیمارستان بعد از چند بار به دل دود زدن، بدحال شد و همراه بیماران بیمارستان، او هم برای بستری و مراقبت به بیمارستان دیگری منتقل شد.
#روایت_آتشسوزی_بیمارستان_قائم_رشت
✍ سید رسول منفرد
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸نمی توانستیم رهایشان کنیم...🔸
یکی از پرستاران بخش آی.سی.یو بیمارستان قائم میگفت از بس همه چیز برایم غیرمنتظره بود که واقعاً درک کردن اینکه قرار است ببینم همه بیمارستان در حال سوختن است برایم غیرباور بود... داشت یواش یواش همه چیز چهره آخرالزمانی پیدا می کرد.
اما ما نمیتوانستیم بیمارانی که نیمه جان بودند و ونتیلاتور به صورت داشتند را رها کنیم و فقط جان خود را نجات دهیم، لذا تمام تلاش خودمان را کردیم که بیماران بخش آی سی یو به سلامتی از بیمارستان خارج شوند... خیلی تلخ و سخت گذشت... در هر حال عده ای را به سلامت به آمبولانس رساندیم.
از ظهر امروز به بعد وقتی اظهارات غیر واقعی از بی تفاوتی پرستاران و کارکنان بیمارستان قائم را شنیدم سرم درد گرفت! واقعاً فکر می کردم باید از ما تجلیل شود نه اینکه اینطوری غیرمنصفانه با ما برخورد کنند.
✍تنظیم گفتگو: ک.نبی زاده
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
#روایت_آتشسوزی_بیمارستان_قائم_رشت
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸قهرمانان دیار ما🔸
از اولین ثانیهای که روایت سوپروایزر قهرمان بیمارستان قائم رشت را خواندم، دلم خواست ببینمش. مطمئن بودم حرفهای مهمی از آن شب دارد. خانم هدایتی روی یکی از تختهای اورژانس بود که رفتیم ملاقاتش. سردرد ناشی از استنشاق دود و حالت تهوع، صحبت کردن را برایش سخت میکرد. با این حال تمام توانش را برای توضیح آن شب به کار گرفت:
« توی اورژانس نشسته بودم و پذیرش بیماران را انجام میدادم که آلارم حریق به صدا در آمد. قبلاً هم سابقه داشت که همکاران در آشپزخانه کتری بگذارند و بخارش اینقدر زیاد شود که صدای آلارم دربیاید. با این حال بلند شدیم و دنبال منشأ صدا رفتیم. رفتم سمت آشپزخانه. آنجا هم خبری نبود. دنبال کردم تا طبقه منفی. تأسیسات قبل از من رسیده بودند. از زیر در اتاق مربوط به کامپیوترها دود میآمد بیرون. یو پی اسهای مربوط به چیلر بر اثر گرما و کار زیاد ذوب شده و اتصالی کرده بودند. بلافاصله با آتش نشانی تماس گرفتیم.
تا رسیدن آنها سعی کردیم با کپسولهای اطفاء حریق، آتش را کنترل کنیم. به محض باز کردن در، دود بسیار غلیظی ریخت بیرون. چشم، چشم را نمیدید. پانصد تا کپسول در بیمارستان بود و کمبود کپسول نداشتیم. اما اصلا نمیشد حریف دود شد. طبقه منفی موبایل آنتن نمیداد. دویدم بالا، تلفنخانه. به مدیر و مترون اطلاع دادیم.
به پرستارها اعلام کردم فعلا تو بخشها بمانند تا تکلیف ماجرا مشخص شود. به دلیل بسته بودن در بخشها، دود هنوز به آنجا نرسیده بود. چند لحظه بعد برقها هم قطع شد. خاموشی و تراکم دود که از طبقه منفی تا بالای ساختمان رسیده بود، کار را خیلی سخت میکرد.
با این وضع باید مریضها را هر چه زودتر خارج میکردیم. به عنوان سوپروایزر و مسئول بیمارستان، فشار زیادی رویم بود. میدانستم نگاه بچهها به من است و اگر کم بیاورم اتفاق خیلی بدی میافتد. تمام شجاعتم را جمع کردم. همه مریضها برای ما اهمیت داشتند اما باید اولویتبندی میکردیم. اول رفتیم سراغ بخش زنان.
آتشنشانها خیلی زود رسیدند. حجم دود آنقدر زیاد بود که آنها هم با ماسک و تجهیزات حریفش نبودند، حتی حال پنج نفر از آنان به دلیل مسمومیت بد شد. با تیرگی چهره و تنگی نفس منتقل شدند بیمارستان رازی.
در این شرایط ما بدون حتی یک ماسک ساده در حال بالا و پایین کردن پلهها در تاریکی برای نجات مریضها بودیم. کادر بیمارستان از جان مایه گذاشتند و اصلاً به خودشان فکر نمیکردند. مردهای جوان بعضی مریضها را کول میگرفتند و میبردند. یک سری مریضها را هم با ویلچر و بغل از پلههای اضطراری به حیاط بردیم. در آن صحنه فجیع، این همکاری خیلی با ارزش بود. به حیاط که میرسیدم چک میکردم بیماران حساس را زودتر سوار آمبولانس کنند و ببرند.
همان اول حادثه به بچههای اورژانسِ بیمارستان، که در اورژانسِ ۱۱۵ هم کار میکردند، گفتم مستقیم با دوستانشان تماس بگیرند و ازشان بخواهند که خودشان را برسانند. در آن ساعات همه آمبولانسهای رشت، به جز تنها سه عدد، آنجا بودند. علاوه بر آن، آمبولانسهای خصوصی و هلال احمر هم رسیده بودند. دو سه نفر از بچههای هلال احمر هم دود اذیتشان کرد و با چهره سیاه به رازی منتقل شدند. حدود ۱۵۰ بیمار بیمارستان قائم را تخلیه و با آمبولانس به بیمارستانهای سطح شهر پخش کردیم.
شرایط طوری بود که وقتی به طبقات بالا میرفتیم احساس خفگی میکردیم، انگار بمباران شیمیایی شده باشد. جنس دود هم عجیب بود. تمام صورتم چرب شده بود. بیشتر از چهل بار پلهها را میان تاریکی و دود بالا و پایین کرده بودم. آخرین بار که به آیسییو رفتم، بیهوش شدم و افتادم. نفسی برایم نمانده بود. همکاران من را بیرون بردند.
با صورت سیاه به بیمارستان رسیدم. هنوز حالم خوب نشده و دکتر اجازه مرخصی نداده. با اینحال راضیام که وجدانم ناراحت نیست. ما ظرف حدود سه ساعت تمام مریضها را خارج کردیم. هیچکس دچار سوختگی نشده بود چون اصلاً آتشی به آن صورت نبود اما وضعیت بعضی مریضهای بخش ویژه آنقدر حاد بود، که حتی برای جابجایی داخل بیمارستان در حد عکسبرداری هم محدودیت داشتند. همهشان هم افراد سنداری بودند. قطعی برق، جابجایی یا استنشاقِ آن دود عجیب؛ هر کدام میتواند عامل مرگشان باشد. جان آنها هم برای ما ارزشمند بود و دوست داشتم همه نجات پیدا کنند اما ما تمام صد خودمان را گذاشتیم وسط تا تلفات انسانی به حداقل برسد. خدا رحمتشان کند.»
حرفهایی که شنیدم فداکاری نسلی بود که نه انقلاب را دیده، نه جنگ. اما در شرایط حساس توانست تکلیف سنگین روی شانههایش را حس کند. عجیب نیست این دست قهرمانیها در دیار میرزا.
✍سرمست درگاهی
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
#روایت_آتشسوزی_بیمارستان_قائم_رشت
#قهرمانان_دیار_میرزا
🌱
اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸یک مادر قوی🔸
دمدمای غروب شنیدم که هنوز رأی نداده. بهش زنگ زدم که «با ماشین بیام دنبالت بریم شناسنامهتو از خونه برداری و رأی بدی».
گفت: نه امسال نمیخوام رأی بدم.
فکر میکردم بالاخره مجابش میکنم اما هر چه اصرار کردم افاقه نکرد. انداختم توی در شوخی که با حزباللهیها نشستن، این تبعاتم داره دیگه. نشد که نشد. دیگر بیخیالش شدم و پی کارهای خودم رفتم. یکساعت بعد پیام داد که: «میای دنبالم، من و مادرم رو ببری رأی بدیم؟»
چرخش نظرش در این فاصله کوتاه، عجیب بود. آن سرسختی کجا و این میل کجا؟ رفتم دنبالش ولی با اینکه تعجب، رهایم نمیکرد چیزی نپرسیدم که راحت باشد.
من در حیاط مدرسه روستا، داخل ماشین ماندم تا آنها بروند رأی بدهند و برگردند. برگشتند، سوار شدند و راه افتادیم. هنوز از حیاط مدرسه بیرون نرفته بودیم که مادرش گره ذهنم را باز کرد: «من نتونسته بودم رأی بدم. وسیلهای نبود من را برساند. زنگ زدم پسرم گفت نمیخوام رأی بدم. حرصم گرفت. بهش توپیدم که کافر شدی؟ یعنی چی نمیخوام رأی بدم؟ دیدم بازم نظرش تغییر نکرد، گفتم پاشو من رو برسون میخوام رأی بدم».
خوشم آمد از جربزه مادری که حتی بعد از بزرگسالی فرزندانش هم از تربیت آنها غافل نشده بود.
✍ ایمان آزادی
۱۰ تیر ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲