پاٺـــ♡ــــۅق دخٺڔآنــــــــــــ:)🇵🇸
👇👇👇👇👇👇👇👇👇 #قسمت_ششم صبح به بهونه قرار درسی با یکی از دوستام 👭 ازخونه زدم بیرون. ساعت۷ و نیم صبح 🕢
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_هفتم
دو هفته ای گذشته بود از اولین دیدارمون
چت📱 ، تماس صوتی📞، تماس تصویری🤳 همچنان پابرجابود.
دیگه به عنوان یک دختر مذهبی خیلی از خط قرمزهامو رد کرده بودم.
نمازم ، قرآنم ، خیلی اعتقاداتم برام بی اهمیت شده بود.😖
کارای شخصیم هم حسابی عقب افتاده بود.
خانوادم شاکی بودن که
چقدر گوشی دستت میگیری📱 بسه دیگه
ولی
سبحان شده بود همه دنیا و زندگی من
صبح وشبم🏙🌃، شام ونهارم🌭🍞، عبادت و استراحتم😴📿
همه شده بودن سبحان
چندباری سوتی داده بودم وبه جای بردن اسم برادرم اسم اونامیگفتم😧
درکنار همه این مسائل میترسیدم خونوادم بفهمن.😱
اگه پدرم مادرم برادرم متوجه میشدن دیگه خیلی ناراحت میشدن😖
هزار تا قفل ورمز بود که گذاشته بودم رو گوشیم که کسی نتونه وارد بشه🔒
سبحان ذهنمو خیلی درگیر کرده بود
ولی
چیزی که بدتر بود،
نخوردن شرایط من وسبحان بود
اختلاف سنی خیلی کم مون ،
نداشتن شغل،
اختلاف بعضی عقاید مهم بین من و سبحان و حتی خونواده هامون،
مخالفت خونوادش با اصل
ازدواجش تو این سن و.....
منم تو اون مدت خواستگاری مختلفی داشتم که
به خاطر علاقه ام به سبحان همه شونو به دلایل مختلف رد میکردم.😖
چه موردهایی که میشد بیشتر بهشون فکر کنم اما به خاطر این رابطه و
بدون ذره ای فکر رد میکردم.😔
همه این ذهن مشغولی ها موجب این شد که به سبحان بگم یک هفته نه زنگ بزنیم📱 به هم، نه پیام📧 نه هیچی.
یک هفته رهای رها باشیم
درست فکر کنیم به جوانب کار و همه چیز رو در نظر بگیریم. اگه بعد یک هفته بازم نظرمون مثبت بود✅ ادامه میدیم.
یک هفته اندازه یک سال برام گذشت
تو اون یک هفته حتی بعضیایه بوهایی هم برده بودن
در طی اون یک هفته هر وقت اومدم به مسائل اشتباه وسخت رابطه فکرکنم ،
عشق موهوم سبحان جلوی همه چیز رو میگرفت.⛔
بعد یک هفته دیگه نتونستم دَووم بیارم.
بهش پیام دادم
* سلام، میخوام ببینمت
_سلام اگه قراره جوابت منفی باشه همینجا بگو.
نمیخوام تو روم جواب رد بشنوم
* میخوام ببینمت حضوری فقط همین و تمام...
دوباره همون مکان قبلی قرار گذاشتیم
من زودتر رسیدم
بعد چند دقیقه رسید
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
این هم از داستان واقعیِ پرطرفدار ما
خوشحالم از اینکه دوستش دارین....
📵 میان کلام یه * نکته بگم :
دقت کردین شیطون چه #صبری داره ؟؟؟
پله به پله
یواش یواش
هفته به هفته
شااااید یه آجر الان بزاره و آجر دوم رو چند هفته یا چند ماه بعد
💟 همون دختری که
جواب پسرا رو نمیداد
الان شب و روزش شده
یک پسر مجازی
🆘 اینا یکدفعه اتفاق نمی افته
یواش یواش
#مواظب_باشیم
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
پاٺـــ♡ــــۅق دخٺڔآنــــــــــــ:)🇵🇸
👇👇👇👇👇👇👇👇👇 #قسمت_هفتم دو هفته ای گذشته بود از اولین دیدارمون چت📱 ، تماس صوتی📞، تماس تصویری🤳 همچنان
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_هشتم
دوتاشکلات🍬،یه بطری آب،یه بسته پاستیل هم دستش بود
بطری آب روداد گفت :
تواین مدت خوب شناختمت ،این بطری آب واسه اینکه میدونم اونقدر تند تند قدم برمیداری🚶♀️ که قطعا الان تشنه ای.
این شکلات هم واسه اینکه مطمئنم صبحونه نخوردی🍞 و با این بی جونی ضعف میکنی😓.
این پاستیل هم واسه اینکه مطمئنم عاشق پاستیلی 😍
اگه شک داشتم به حرفی که میخواستم بزنم، با این کاراش مطمئن شدم
نشستیم وشروع کردم
*ببین من تو این مدت مطمئن شدم که هرکسی همسرت بشه بهترین شوهر دنیا نصیبش شده ولی به فلان دلیل و بهمان دلیل ما نمیتونیم کنار هم باشیم
گفت _تا شروع کردی به صحبت جوابتو فهمیدم.
همیشه دخترا👩🦰وقتی میخوان به یه پسرجواب👨🦰 رد بدن اول ازش تعریف میکنن و میگن تو خیلی خوبی ولی بعدش میگن نه.
منکه گفته بودم نمیخوام جلو روم جواب رد بدی بهم چرا اصرار کردی؟
هیچی نگفتم و بلند شدم تا خدافظی کنم✋🏻
بالاخره ممنون بابت کارایی که واسم کردی ،بابت همه محبت هات و....
به ساعتم نگاه کردم(ادمین : از کی واسه محبت #حرام تشکر هم میکنن!؟!😳 )
۸:۲۵ دقیقا همون ساعتی که اولین بار همو دیدیم
وسط حرفام گفتم آهان راستی...
بهم نگاه نمیکرد.
گفتم نمیخوای نگاهم کنی؟
سرشو آورد بالا و با اخم بهم نگاه کرد😠
*از وقتی باهات آشنا شدم فهمیدم من چقدر استعداد دارم که تا حالا نمیدونستم و کشفشون نکرده بودم
مثلا فهمیدم من چقدر بازیگریم🎬 خوبه
نگاهش رنگ تعجب گرفت🤨
مثلا من الان ده دقیقه اس که دارم بازی میکنم ولی تو همه حرفامو باور کردی
و شروع کردم به خندیدن 😅🤣😂
سبحان بابهت و تعجب داشت به من نگاه میکرد
ولی بدترین اتفاق برای من افتاده بود
اگه به عشق سبحان شک داشتم الان فهمیدم که من عاشق سبحان شده بودم
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
پاٺـــ♡ــــۅق دخٺڔآنــــــــــــ:)🇵🇸
👇👇👇👇👇👇👇👇👇 #قسمت_هشتم دوتاشکلات🍬،یه بطری آب،یه بسته پاستیل هم دستش بود بطری آب روداد گفت : تواین
❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_نهم
سبحان همه فکروذهن منو تسخیرکرده بود...
اون روز هم مثل روز اول دیدارمون تا ساعت ۱۲ ظهر 🕛باهم بودیم با هم حرف زدیم ،
حرفهای عاشقانه💑،
نگاه های عاشقانه💏
و
پارا از حریم هم فراتر گذاشتیم.🙉
در کنار همه اینها من نمیتونستم به صورت عقلانی🧠 به ازدواج با سبحان فکرکنم .
اختلافات زیادی بین منو سبحان بود
که نمی گذاشت من به صورت منطقی با این مسئله کنار بیایم .
صبح و شب نگران سبحان بودم.
شب ها🌃 تا دیروقت باهم چت میکردیم.
من به سبحان بسیار وابسته شده بودم.
همانطور که گفتم خانواده و اطرافیان من از این متفاوت شدن حال و احوالات م باخبر شده بودند.
اما به جز اندکی از دوستانم کسی از رابطه من و سبحان 💑خبر نداشت .
تا اینکه یک روز به صورت جدی با سبحان صحبت کردم که
کِی قراره بیای خواستگاری؟
چندین بار در این مورد با هم صحبت کرده بودیم
اما هردفعه به دلایلی سبحان
بحث رو عوض می کرد یا می گفت
به زودی ،
باید کار پیدا کنم ،
باید خونوادم رو راضی کنم.
اما این بار
نذاشتم از زیر کار دَربره.
بهش گفتم:زمان به من بگو.
من، خواستگار دارم ، میان و میرن
بالاخره برای رد کردنشون باید دلیلی داشته باشم.
من نمیتونم دلیل رابطه داشتن با تو رو برای خانوادم بیارم .
این دفعه مثل دفعات قبل بحثو عوض نکرد بلکه عصبانی شد😡
و گفت: تو به من اعتماد نداری من برای تو دارم خیلی کارها انجام میدم اما تو نمیتونی به خاطر من حتی خانواده خودت رو راضی کنی .😠
خلاصه اینکه بحثمون بالا گرفت و من بدون جواب دادن به سبحان اینترنت خاموش کردم و جواب پیام ها✉ و زنگها 📞شو هم ندادم.
حال و هوام خیلی گرفته بود
دیگه حوصله نداشتم با کسی صحبت کنم .
ناراحت بودم 😞اما دلم میخواست هر چه سریعتر این ماجرا برطرف بشه از یک طرف میترسیدم که اگر خونوادم بفهمد چه اتفاقی میافته .
حال و هوای بدم به خاطر قهر با سبحان ادامه داشت.
همین حال و هوا همسر برادرم را متوجه من کرد😧 و بعد از مدتی پرس و جو متوجه این ماجرا شد
😟و با من قاطع صحبت کرد :سبحان به دردت نمیخوره .
اصلاً صلاحیت ازدواج باتو رو نداره.
😫 سنش ،شغلش، خونوادش ،رفتارش، اخلاقش خیلی چیزها هست که
به هم نمیخورین.
تو لیاقتت خیلی بیشتراز اینهاست.
تو دختری هستی باسواد ،با کمالات ،خونواده خوبی داری، ظاهر خوبی داری .
شخصیتی مثل سبحان
اصلا برازنده تو نیست.😓
من تقریباً تحت تاثیر حرفهای همسر برادرم قرار گرفته بودم اما نه آنقدر زیاد که بتوانم به طور کلی سبحان را کنار بگذارم
هنوز سبحان برای من عزیز بود.💚
اما از خیلی اتفاقات خسته شده بودم. 😞
من باید همیشه همه چیز را
برای سبحان توضیح میدادم اما
سبحان هیچ چیز راتوضیح نمیداد.
هر بار از اون در مورد زمان خواستگاری میپرسیدم طفره میرفت
همیشه شغل و خونوادش رو بهونه میکرد برای نیامدن یا دیر اومدن.
👇⚠️👇🔴👇⚠️👇🔴👇⚠️👇🔴👇
سوءاستفاده های عاطفی وگاهی ... 🙊😭(چه مجازی وچه حضوری) .
من هردفعه که حضوری سبحان را میدیدم عذاب وجدان میگرفتم 😟
به خاطر حرف ها و کارهایی که انجام میدهیم اما عشق سبحان
هرگز به من این اجازه را نمیداد که در این مورد فکرکنم😓 😭😭😭
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
پاٺـــ♡ــــۅق دخٺڔآنــــــــــــ:)🇵🇸
❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 #قسمت_نهم سبحان همه فکروذهن منو تسخیرکرده بود... اون روز هم مث
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_دهم
قهر و آشتی های من و سبحان ادامه داشت، 🙎♂گاهی چند روز گاهی به چند ساعت تمام می شد .🙎♀
اما من هیچ وقت نمی توانستم سبحان را کنار بگذارم.😣
عقل و ذهن من تسخیر شده بود.🤪
امابعدازمدتی فهمیدم🤔😳
من تنها دختری نبودم که باسبحان درارتباط بودم.💑🙁
اون حتی بایکی مثل من
رابطه احساسی وجنسی داشته.🤨🤯
درکناردخترای متفاوتی که به صورت مجازی باهاشون درارتباط بود.😟
بعد از مدتها یکی از دوستان صمیمی ام که چند وقتی بود ندیده بودم اش را دیدم ازش گلایه کردم که خیلی نامردی چرا این چند وقته نیستی؟😓
تو ازدواج کردی دیگه توجهی به دوستات نمی کنی .
نمیدونی این مدت من چقدر تنها بودم.😭
عذرخواهی کرد. اما دیگه الان برای عذرخواهی دیر بود .😰
مجبور شدم ماجرای خودم و سبحان رو براش بگم. 😔😔
دوستم دقیقا حرفهای همسر برادرم رو زد
اما قاطع تر😠 و گاه دوستانه تر😕
من همیشه به حرفاش گوش می کردم و تنها دوست من نبود
بلکه مثل یه خواهر مهربون بود و همراه.👭
کسی بود که چندین سال بود با هم دوست بودیم و خاطرههای خوبی داشتیم .
حالا این حرفارو داشت بهم میزد. عصبانی میشد😡 ،داد میکشید سرم 😤،ناراحت میشد☹ ،حتی یک بار گریه کرد.😭 گفت پشیمونم از اینکه این مدت به خاطر مشکلات خودم تورو تنها گذاشتم
اما باور کن من نمی تونستم فقط به تو توجه کنم و به مشکلات خودم نرسم .😔
اما الان اومدم هر چند دیر اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است .☺️☺️
🙏خواهش می کنم لطفاً به دلایلی که خودت میدونی از سبحان فاصله بگیر .
سخت بود برای من فاصله گرفتن
از کسی که چندین ماه باهاش بودم👥
عاشقانه حرف زدیم💏
به من محبت کرده
🖤
بهش محبت کردم
💞
حال و هوای زندگی منو تغییر داده
😍
اما هرچی باشه
خودم میدونستم
رابطه ما گناه و اشتباهههههههه😭😭😫
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
پاٺـــ♡ــــۅق دخٺڔآنــــــــــــ:)🇵🇸
👇👇👇👇👇👇👇👇👇 #قسمت_دهم قهر و آشتی های من و سبحان ادامه داشت، 🙎♂گاهی چند روز گاهی به چند ساعت تمام می
❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️
#قسمت_یازدهم
من و سبحان هیچ وقت نمی تونستیم با هم ازدواج کنیم💑.
سخت بود فاصله گرفتن از کسی که برای اولین بار 1️⃣ وارد زندگی من شده بود
ولی من تصمیمم رو گرفته بودم حداقل دیگه عذاب وجدان نداشتم
بهش پیام دادم :
خیلی بهتر میدونی که من و تو مال هم نیستیم خودت خیلی بهتر از من میدونی که راه من و تو از هم جداست😞
کاش ازهمون اول وارد رابطه نمیشدیم .
کاش نه من عاشقت❤ می شدم نه تو از من استفاده میکردی
و هزار تا کاش و ای کاش دیگه که شاید الان دیگه دیر باشه برای گفتنش .
خداحافظ.✋🏻
حالم خیلی بد بود😞
از بدترین اتفاقات این بودکه
متوجه شدم من چقدر از خط قرمزهامو زیر پا گذاشتم🤦🏻♀️
چقدر از حال و هوای معنوی خودم کم کردم😓
چقدر خودم را در معرض گناه قرار دادم😭 چقدر و چقدر چقدر😞
دختری که همه او را مقدس می دونستند
دختری که همه به پاکیش قسم می خوردند
حالا یه کسی بودمثل خیلی ازدخترای بی حیاو...😭
احساس عذاب وجدان داشتن احساس گناه پشیمونی احساس یه دختر هرزه داشتم که مثل خیلی از دختر خیابونی دچار اشتباهات زیاد شده بود اما دیگه الان پشیمونی سودی نداشت😞
فقط خدا رو شکر کردم که این رابطه دیگه برای من تموم شده.
سخت بود شبهایی که گریه میکردم😭 روزا که حرف نمی زدم آشفته بودم بیقرار ، حرف نمی زدم، ،حوصله نداشتم و...
فقط به امید اینکه خدا هست و میبینه که من توبه کردم دوباره زندگیم شروع کردم
اما هیچ وقت یادم نمیره اشتباه بزرگی که تو زندگیم کردم امیدوارم این اشتباه بزرگ من در زندگی آینده ام تاثیری نداشته باشه .🤲
چند ماهی گذشت تا من بتونم به حالت عادی برگردم ، سخت
اما گذشت
بعدا متوجه شدم سبحان قبل از من با کسی بوده و بعد من هم قطعاً ادامه میده این کار رو. برای اینکه حال و هوام عوض بشه دوستم بهم پیشنهاد داد که کلا اینستا رو پاک کنم📵
برای بهترکردن حالم به قرآن، نماز ، ارتباطم با خونواده👨👩👧👦 و خیلی چیزهای دیگه رو دوباره تجربه کردم وفهمیدم من چه نعمت هایی داشتم ونمیدونستم.
بدبینی نسبت به مردا ،
آشفتگی ذهنی،
افت تحصیلی،
مشکلات جسمی ،
احساس گناه،
تاثیرگذاری در زندگی آینده و
هزارتا مشکل فردی دیگه کمترین مسائل روحی وروانی وجسمی بودکه برای من پیش اومد و ممکنه برای ارتباطات اینجوری پیش بیاد
من به توبه پذیربودن خدااطمینان دارم وتنها به همین امیدزندگیمو دوباره ازنو ساختم
ازهمتون میخوام برام دعاکنید
🎀 من یه خطا و دوستی بد رو تجربه کردم ، شما تجربه نکنید 😭
پایان
#من_و_رفیق_مجازی
#داستان_دنباله_دار
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
📨سلام...
🧕من نازنین هستم.
یه دختری که تو یه خانواده نسبتا مذهبی زندگی میکنه...
داستان من از اونجایی شروع میشه که به یه مهمونی دوستانه دعوت میشیم...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
یه شب یکی از اقوام دور ما زنگ میزنن که امشب با 👨👩👧👦 خونه ما دعوتین
بابام گفتن چشم حتما و به اون مهمونی رفتیم.
من اون موقع 🧕 بودم چادری ،اهل نماز و روزه 📿، بسیجی ، درکل میشه گفت مذهبی بودم.......
اون شب که به مهمونی دعوت شدیم، رفتیم اونجا و من اونجا با 🙍♀شون آشنا شدم.
اسم دخترشون فاطمه بود،،،
اون شب خیلی با هم حرف زدیم و خندیدم 😂🤣
ولی باز زیاد بهم خوش نگذشت چون زیاد راحت نبودم ولی درکل بدم نبود 😒
فاطمه اون شب شماره 📱 منو خواست،
من رو دوتا چیز خیلی حساس بودم :
❌ یکی شمارم و یکی عکسم ❌
⬅️ولی دیدم 🧐 به ظاهر دختر خوبی به نظر میاد، منم گفتم اشکال نداره دختره.
شماره مو میدم، با هم آشنا میشیم.
من شمارمو دادم و خدافظی کردیم واومدیم خونه.
داشتم 👚👗 عوض میکردم، دیدم از تلگرام چند تا پی ام از طرف فاطمه برام اومده، باز کردم پیامو، دیدم نوشته سلام چطوری خوبی؟
منم گفتم : مرسی تو چطوری؟
خلاصه یکم احوال پرسی کرد منم احوال پرسی کردم.
من اون موقع تازه تلگرام نصب کرده بودم زیاد سردرنمیاوردم،
زیادم با دنیای مجازی جورنبودم،،،
بیشتر 📚های مفید میخوندم و با دوستای بسیجیم مینشستیم و صحبت میکردیم،
خب داشتم میگفتم،،،
فاطمه پی ام داد گفت : گروه داری؟
گفتم : نه حقیقتش من زیاد با مجازی جور نیستم .
👈 گفت : من لینک میدم حالا تو بیا ضرر نداره خوشت نیومد لفت بده. 😎
ادامه دارد....
#داستان_دنباله_دار_٢
#من_و_رفیق_مجازی
#قسمت_اول
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
پاٺـــ♡ــــۅق دخٺڔآنــــــــــــ:)🇵🇸
📨سلام... 🧕من نازنین هستم. یه دختری که تو یه خانواده نسبتا مذهبی زندگی میکنه... داستان من از او
2⃣👇👇👇👇👇👇
👈من اون موقع 14،15سال سن داشتم فاطمه از من بزرگ تر بود و 18،19سال سن داشت.
به فاطمه گفتم : ببخشید میشه بگی لینک چیه لفت چیه؟ 🙁
تازه اومده بودم مجازی چیزی نمیدونستم😒
گفت : ازطریق لینک میتونی بیای گروه و لفت هم هرموقع دوست داشتی میتونی گروهو ترک کنی.
منم گفتم باشه، گفت اگه بلد نیستی خودم عضوت کنم 😏
گفتم: حقیقتش بلد نیستم خودت عضوم کن
⛔️اون شب منو دعوت داد تو یه گروه که 300 نفر عضو داشت
گروه مختلط بود 👱♀ و 👱♂ قاتی😱
اولش یکم مخالفت کردم خوشم نمیومد از همچین جایی...
گفتم : فاطمه میشه بگی چجوری لفت بدم؟
فاطمه گفت : چرا میخوای لفت بدی؟😏 حالا یکم دیگه بمون اگه خوشت نیومد اون موقع لفت بده؟ 😏
فاطمه تو گروه منو صدا میزد و هی بامن چت میکرد که منم کشوند وسط چت کردن....
من عادت نداشتم شبا دیر بخوابم،
یعنی خانواده م کلا اینجوری بودن
ولی برعکس هرشب من اون شب تا ساعت 3،4صبح بیدار بودم و چت میکردم تو گروه...
😔من اونجا موندگار شدم و تا چند ماه تو اون گروه بودم، دیگه داشتم وابسته میشدم،،،
کارم کلاً شده بود
👈گوشی📱
درس و 📚 و مشق 📖📋و همه رو کنار گذاشتم... 📱
رابطه منو فاطمه هی بیشتر میشد...
هر روز چت ، هر روز 📲📞
باهم میرفتیم 🚕 بیرون و....
اوایلش فک میکردم دختر خوبیه،،،
ولی فقط از رو ظاهر بود،😒
البته ناگفته نمونه اینو فقط اون شب اول اینجوری درموردش فک میکردم،،،
ولی کم کم دیدم انگار یه جورایی رفتار میکنه طرز لباس پوشیدنش به من نمیخوره ولی،،،
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار_2
#من_و_رفیق_مجازی
#قسمت_دوم
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
پاٺـــ♡ــــۅق دخٺڔآنــــــــــــ:)🇵🇸
2⃣👇👇👇👇👇👇 👈من اون موقع 14،15سال سن داشتم فاطمه از من بزرگ تر بود و 18،19سال سن داشت. به فاطمه گفت
3⃣👇👇👇👇👇👇
یه روز فاطمه زنگ زد به من گفت که بیا بریم بیرون
گفتم باش اگه مامانم اجازه داد میام...
من هرجوری شد مامانمو راضی کردم😍 ورفتیم
قرار ما این بود که کنار ایستگاه🚌 همو ببینیم چون خونه من تا اونا یکم دور بود
اون روز رفتم همو دیدیم روبوسی 😘 کردیم و گفت بیا بریم پاساژ میخوام لباس بگیرم. 👗👚👖
حقیقتش وقتی فاطمه رو دیدم با اون قیافه خیلی تعجب😳 کردم،،،
بابا این کجا من کجا؟
فاطمه یه 🧥 تنگ ،بایه شال 🧣که نصف بیشتر موهاش پیدا بود با یه ساپورت، عینک 🕶 دودی هم زده بود، یه جورایی از این دختر .......شده بود
اون روزم بعد از کلی خرید🛍 و گشتن🛒 به پایان رسید،
البته یکم هوا تاریک شده بود
مامانم یکم باهام بحث کرد😡 که چرا دیر اومدی؟
منم معذرت خواهی کردم و گفتم فاطمه می خواست لباس بگیره یکم دیر شد 😊
وقتی اومدم خونه زود لباس عوض کردم وشام خوردم و باز 📱 رو برداشتم...
کل زندگیم شده بود 📱...
طوری که وقتی که مهمونم برامون میومد من گوشیم دستم بود ،
مامانم و دوستام میگفتن نازنین خیلی عوض شدی😏
معلومه داری چیکار میکنی؟؟؟؟ 🤔
من از همه لحاظ عوض شده بودم طوری که چادر پوشیدنم جوری شد که، هر وقت دوس داشتم سرم میکردم 😒
قرآن خوندنو کامل گذاشتم کنار،
نمازم گاهی وقتا میخوندم اونم از ترس پدرو مادرم😰
چون سادات بودیم بابام تآکیدش رو نماز خیلی زیاد بود، منم بیشتر وقتا بهونه میاوردم یا همش منت میزاشتم اونم واسه نمازی که همیشه اخروقت خونده میشد تازه بیشتر وقتاهم کلا فراموش میشد...
😔🔴😔🔴😔🔴😔🔴😔🔴😔🔴😔
واقعا نازنینی که اون موقع بودم دیگه نبودم، کلا عوض شده بودم
از همه لحاظ مسجد و بسیج رو کلا کنار گذاشته بودم فقط ❌📱❌
خوانوادم تا چند هفته گوشیمو ازم گرفتن ولی اینقد شلوغ میکردم و جنگ و دعوا تو خونه راه مینداختم که... 😭😡😠😱🤬😫😩👾
بابام تعجب میکرد میگفت این چش شده؟؟؟؟ 😳😳😳😳
هر جور شد گوشیمو گرفتم ازش 😏😏
یه سالی از دوستی منو فاطمه میگذشت که به یکی از خاستگارا جواب دادم...
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار_٢
#من_و_رفیق_مجازی
#قسمت_سوم
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
4️⃣👇👇👇👇👇👇
یه سالی از دوستی منو فاطمه میگذشت و منم یواش یواش شدم مثل اون.
😔😔😔😔
اولین برخوردی که با فاطمه داشتم توی خونه اشون بود که خب با اینکه زیاد باهاش نبودم و از لحاظ لباس هم تقریبا کمی راحت تر از من بود،
👈اما،،،
دختر خوبی به نظر میرسید و با وجود فاصله سنی که با هم داشتیم اما کم کم خیلی صمیمی شدیم اولش فکر میکردم فقط تفاوتمون توی ظاهرمونه
✅ البتهههه،،،،
منم خوب تیپ میزدماااا
🧕🕶👛👟👚👖
😎 لباس های خوب و پوشیده با یه چادر روش...
و فاطمه همونطور که گفتم تیپ میزد اما حجاب براش مهم نبود،،،
❌⚠️⛔️⚠️
موهاش همه راحت از شال کوچیکش بیرون بود، مانتوی تنگ و ساپورت و آرایش، که همیشه هم طبق مد پیش میرفت. 😎😎😎
همیشه هم با من خوش اخلاق بود(البته فکر میکنم چون تونسته بود یه شریک جرم برای کاراش پیدا کنه، ) و این اخلاق باعث وابستگی رفاقتی بین من و اون شد....
این وابستگی باعث شد که مَن دیگه مَن نباشم...( دوستان مبحث مَنِ مَنِ استاد خانی رو که یادتونه؟)
✅ هرکسی باید بگرده و برای خودش اعتقادات منطقی رو پیدا کنه و مهمتر از همه اینکه اگه اعتقاداتش منطقی و حق بود،،،
💪محکم پای اعتقاداتش بمونه... ✅
که من متاسفانه دچار لغزش شدم چون خودمو هنوز محکم نکرده بودم...
❌ 💪 ❌
از فاطمه ناراحتم که منو توی این مسیر انداخت👈 اما وقتی فکر میکنم میبینم اونم کم کم پیش رفت و منو اینطوری کرد اماااااا
بازم اگه من محکم پای اعتقاداتم میموندم💪
کارم به اینجا که نمیکشید هیچی😏😏، تازه چه بسا که من فاطمه رو مثل خودم میکردم😇😍😇
⏪ خلاصه که یک سال گذشت و منم بزرگتر شدم و دیگه کم کم سروکله خاستگارا داشت پیدا میشد...
به یکی از خاستگارام جواب ➕ دادم.
البته بابام جواب داد اونم به این دلیل که به قول خودش وقتی اینطور تغییر پیدا کرده بودم میترسیدن از اینم که هستم بدتر بشم،،،
من جوابم منفی بود،
اما اونا هم تا حدودا یک سال میومدن و میرفتن تا بالاخره جواب مثبت دادم
👏👏👏👏👏
👈 اما دلیل اینکه جواب منفی میدادم این بودکه با یه پسر تو مجازی اشنا شده بودم 😱
به قول خودم عاشق❤️ش بودم...
شاید الان بگم چیزی جز #هوس و #وسوسه های شیطون نبوده،،،
ولی اون موقع فقط اونو میدیدم😍
تمام هوش و حواسم پیش اون بود😍
خیلی بهش وابسته شده بودم طوری که اگه یه ساعت 🕒 دیر میکرد،
همش اعصابم خورد بود و بیشتر وقتا گریه😭 میکردم😔
خلاصه جوری شده بود که بدونه اون و گوشی نمی تونستم زندگی کنم ،😒
بعداز چند هفته اومدن و خاستگاری رسمی قرار شد که عقد کنیم،،،
هر چند ته دلم راضی نبودم😒
ولی هر جوری بود قبول کردم من اون موقع 17سالم شده بود😒
یعنی 17سالگی عقد کردم از نظر خودم خیلی اشتباه کردم که عقد کردم .😔
😱رابطه منو امیر (همون رفیق مجازی) زیاد شده بود طوری که چند بار باهم رفتیم بیرون،،،
❌ولی الان دیگه جریان فرق میکرد من دیگه متاهل💍 شده بودم... ⛔️
😔 اوایل احساس میکردم دارم بهش خیانت میکنم😱
⛔️و این احساس نبود بلکه واقعا خیانت بود در حق همسرم😔😔😔
البته شیطون برای اینجای کار هم فکراشو کرده بود و من بعد از هر مرتبه که با امیر ارتباط میگرفتم و احساس خیانت و بدی داشتم،،،
😈اما در عوض شیطون بعدش یه جورایی یه چیزاایییی به ذهنم می انداخت که با اون ذهنیات خودمو قانع میکردم 😏
که مثلا اشکالی نداره... 😕
⚠️♦️دقیقا تمام بدبختیای من از جایی شروع شده بود که بافاطمه آشنا شدم،
و منو به اون گروه دعوت داد♦️⚠️
یه روزجلو تلویزیون دراز کشیده بودم، داشتم کانال عوض میکردم که دیدم،،،
یه برنامه هست از 💅 جیغ تا خدا من خیلی به داستان علاقه داشتم❤️
🙄 اولش کانالو عوض کردم
چندتا کانال عوض کردم، دیدم چیز خاصی نداره😕😕😕
برگشتم عقب،
گفتم بزار ببینم این دوتا خانوم چی دارن میگن 🤔🤔🤔
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار_2
#من_و_رفیق_مجازی
#قسمت_چهارم
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
پاٺـــ♡ــــۅق دخٺڔآنــــــــــــ:)🇵🇸
4️⃣👇👇👇👇👇👇 یه سالی از دوستی منو فاطمه میگذشت و منم یواش یواش شدم مثل اون. 😔😔😔😔 اولین برخوردی که با
5⃣👇👇👇👇👇👇👇
حقیقتش وقتی اون دو تا خانمو دیدمشون خیلی حسودیم شد 🤨🙄😏
👈چون دوتا خانم محجبه و چادری بودن 🧕 🧕 .......
🙁😟یادم به قبل خودم افتاد...
راستی واقعاً چی شد که من اینطوری شدم😩❓❓
چقدر سریع❓❓
اعتقاداتم چی بودن❓❓
یعنی منی که به بسیجی بودن و مذهبی بودن خودم همش به خودم مینازیدم،
اینقدر برای اعتقاداتم سست بودم❓❓
🙁کاش هنوز با بقیه بچه های بسیج یا دوستای مذهبی خودم بودم،،،
😔😏🙁من مغرورتر از اونا بودم اما در عوض اونها محکم تر از من بودن.....
خدایا 😔😔😭😭
😳☹️وقتی اونارو دیدم کلا انگار، نگاهم عوض شد، دیدم یه جورایی انگار دوباره خوشم از حجاب میاد🤔🙄
ولی کلا یه حس عجیبی بهم دست داد گفتم یاخدا چِم شده؟؟؟؟ 😕☹️🙁🙁
ولی بیخیالی گفتمو، داشتم به حرفاشون گوش میدادم،،،
پیشم خودم خیلی حرفاشون دلنشین بود😍❤️😍❤️
یه خانمی که از اول حسابی، بی بند و بار بوده 👩🎤و توی دانشگاه راحت با پسرا میگشت 👫و دائم چادری ها رو مسخره میکرد🤣🤣🤣،
خلاصه که با اجبار دوستش، که یه جورایی با خودش فرق🧕 داشت،
🚌 میرن مسافرت راهیان نور و اونجا اتفاقاتی میافته و دیگه عوض میشه...
🤔🤔🤔❓❓❓
من اون روز برنامه رو تا آخر دیدمو خیلی خوشم اومد از برنامش🤩
و الانم خیلی خیلی ازشون بابت اون برنامه تشکر میکنم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
⬅️ چون میشه گفت یه جورایی از تو لجن 💩 و کثیفیا 🧟♀ نجاتم داد، هرچند باتلاقی که من توش رفته بودم بدتر از اون دختر بود😔😔😔
👱♀(باتلاق 🧟♀میدونین یعنی چی؟؟ لجن میدونین یعنی چیییی؟؟ 😭😭😭
یعنی همسر💑 داشته باشی،باهاش عهد و پیمان ببندی که تا آخر در هر صورت باهاش باشی ولی یواشکیِ اون با یه مرد دیگه یا یه پسر دیگه رابطه داشته باشی👫...
😱😱😱😈😈😈😈🙁🙁🙁😔😭😭
حتی اگه از مرد خودم راضی نبودم، اما دلیل نمیشد که با مرد دیگه ای رابطه بگیرم ،،،، ولی من، این کارو کرده بودم)
😔😔😔😔🙁🙁🙁🙁😭😭😭😭😭
خلاصه که،،،،،
من هر روز این برنامه رو نگاه میکردم ،
چه کسایی با چه داستانایی که عوض شده بودن،،
🤩خب چرا من عوض نشم؟؟؟؟؟
منم واقعا دیگه میخواستم عوض شم
🧕🤩
دوس داشتم برگردم عقب همون نازنین شم 😇،
حتی خیلی بهتراز اون 😎...
💫خدایااااا عاشقتم❤️
چقدر راه گذاشتی❓❓❓
چقدر جا گذاشتی❓❓❓
چقدر عاشق مایی❓❓❓
واقعا میشه گفت اون داستانا و اون برنامه از لاک جیغ تا خدا بود که منو یه پس کله ای زد😂
اوایل یکم برام سخت بود که اونی که میخوام باشم😮👾👾
اولین حرکتم این بود که چادرمو سر کنم🌸🌸🌸
من به حضرت فاطمه قول دادم که دیگه چادرمو از سرم در نیارم
🤩🤩🤩
دومین حرکتم نماز خوندن بود که بعدش قرآن شروع شد
😍😍😍
و این تحولات و عوض شدنم باعث شد، دیدم نسبت به همسرم هم عوض بشه و خوبیاشو بیشتر ببینم😍❤️
❇️ و جالب این جاست که خداروشکر تحولم اوایل ماه رمضون شروع شد.
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار_2
#من_و_رفیق_مجازی
#قسمت_پنجم
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
پاٺـــ♡ــــۅق دخٺڔآنــــــــــــ:)🇵🇸
5⃣👇👇👇👇👇👇👇 حقیقتش وقتی اون دو تا خانمو دیدمشون خیلی حسودیم شد 🤨🙄😏 👈چون دوتا خانم محجبه و چادری بودن
6⃣👇👇👇👇👇👇
واقعا شبای ✨ قدر✨ بهترین 💫شبها بود برا من،
برا منی که میخواستم عوض شم.🌤☀️
🔴 تا چند وقت پیش کارم به جایی رسیده بود که می خواستم از شوهرم جداشم😔 🙁😩😫
اما خدا چشممو بیشتر باز کرد و البته قلبمو هم یه تکونی داده بود... ❣
هر وقت پیش امیر یا همون رفیق مجازیم ، حرف از طلاق میزدم خیلی خوشحال میشد.
😍😍😎😎😈😈
انگار خیلی خوب کارشو بلد بود...
به جای نصیحت کردن 😎😏🤨
بدِ شوهرمو 👹 پیشم میگفت 😈
😒😒😒🤯🤯🤯
📌بدونه اینکه شناختی از اون داشته باشه،،، 🤔🤔🤨🤨
میگفت که خیلی دوسم💕 داره عاشقمه،
👇🔻👇😈👇🔻👇😈👇🔻👇😈👇
👻چند بار مثلا می خواست بهم ثابت کنه👻
👆🔺👆🤡👆🔺👆🤡👆🔺👆🤡👆
منم دوسش داشتم، و متأسفانه هنوزم دارم 😔❤️😔
چون واقعا خیلی بهش وابسته شدم😟
تواین مدت چندبار خواستم رابطمو باهاش بهم بزنم،،،
⬅️ ولی متاسفانه
👈طوری باهام حرف میزد⚠️
👈 که توانی برای جدا شدن نداشتم⚠️⛔️
👾 حرفاش و لحن صحبت کردنشاینقدر آرامبخش بود که منو دو به شک میکرد و باعث میشد برای جداییم مصمم تر و برای قطع کردن رابطه ام با اون سست تر بشم
⚠️🚷⚠️🚷⚠️🚷⚠️🚷⚠️🚷
ولی یه شب یه وویس از استاد پوراحمد گوش دادم واقعا خیلی روم تاثیر گذاشت.
✅ واقعا اگه منو خیلی دوست داشت چرا داشت زندگیمو خراب میکرد❓❓
⏪چرا بد شوهرمو میگفت❓❓❓❓
اون که نه دیده بودش و نه میشناختش.... 🤔🤔
با ویس های استاد پور احمدی و مدد از اهل بیت علیهم السلام تصمیمم رو گرفتم
💪💪💪💪
👈زنگ زدم به امیر و گفتم :
😏 ما دیگه نمی تونیم باهم باشیم،
💪💪💪
من بهش قول داده بودم که هیچ وقت ولش نکنم بعد از اون دیگه جوابشو ندادم خیلی التماس کرد ولی بی فایده بود هرچند خیلی برام سخت بود.
👾😢😩
✅ اما یه یاعلی گفتم و کارم رو شروع کردم💪
دیشب برام اس📧 داد و گفت:
❤️❤️❤️ نازنینننننن❤️❤️❤️
تروخدا اینکارو باهام نکن
🙏🙏🙏
بخدا تو این چند روز داغون شدم
💔🧟♂
با رفتن چیزی درس نمیشه
🙅♂😈
بخدا بارفتنت نابود میشم
نکن نازنین تروخدا
☠😈☠😈☠
مگه قول ندادی همیشه پیشم بمونی
☝️☝️☝️
پ چرا داری میری
❓❓❓❓❓❓❓
هر دقیقه زنگ میزد
📲📞📲📞📲📞📲📞📲📞📲📞
گفتم فراموشم کن
🙅♀
تا یه مدتی مسیجا و پیاماش ادامه داشت، که البتهچون رابطه ام با همسرم بهتر شده بود، میترسیدم بهم شک کنه و زندگیم به هم بریزه، اما الحمدلله با یه عالمه نذر و نیاز، دیگه بعد از مدتی ازش خبری نشد، که البته فهمیدم رفته سراغ کسی دیگه و...
👈اما با اینکه زندگیم الحمدلله بهتر شده اما برای من هنوز هم،،،،
🙁خیلی سخته خیلی چون خیلی بهش وابسته شدم
😪😪😪😪
😢تروخدا برام دعا کنید بتونم طاقت بیارم
🤲 🤲 🤲 🤲 🤲 🤲 🤲 🤲
❌ و دیگه همچین اشتباهی نکنم
🤲 ترو خدا هرکی این پیامو دید حتما برام دعاکنه خیلی سخته خیلی😔😔
🤲 🤲 🤲 🤲 🤲 🤲 🤲 🤲 🤲
#داستان_دنباله_دار_٢
#من_و_رفیق_مجازی
#قسمت_آخر
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran